" دنیای عزیز ، دارم میروم چون خسته شدهام . گمان کنم به اندازه کافی عمر کردهام . تو را با نگرانی هایت در این فاضلاب شیرین تنها میگذارم . خوش بگذرد . " _ آخرین نامه جورج سندرز...
به نظرت خنده دار نیست که خودمون اینجاییم ، اما روح و ذهنمون پیش یکی دیگه؟! نسخ - 4 نوامبر 1984
میدانم میروی... چمدانت را که میبندی ، خانه قدیمیات را فراموش نکن ، لباس های سفید مچالهات هنوز روی بند است آن هارا از یاد نبر . و مرا...و مرا...که تکه تکه در تو گم شده ام...در تو گم شده ام...در تو...
دلم به ماندن بود راه اما ، راه رفتن ؛ و تو ندانستی چه رنجیست کشاندن تن خسته ای که خواهان ماندن بود .
و تو میتوانستی به چشمانم نگاه کنی و گلویم را با چاقویی تیز ببری من هم میتوانستم در آخرین نفس ، از تو بخاطر خونی شدن دست هایت معذرت بخواهم .
تو اما هیچوقت فراموش نکن... روزی که افتاده باشی ، از زمین بلندت میکنم اگه هم نتونم کنارت دراز میکشم:))