لیا: دیگ باید خداحافظی کنیم دراکو: تابستون میخوای چیکار کنی؟ لیا: پیش ویزلی ها میمونم دراکو: باور نمیشه قراره پیش اون دورگه ها بمونی لیا: لطفاً درباره اونا درست صحبت کن ویزلی ها خانواده من هستن دراکو: خب فعلا دختره مو هویجی لیا: فعلا پسره خود شیفته ((از زبان دراکو)): باورم نمیشه لیا جزئی از زندگیم شده نمیدونم این مدت که نمیبینمش باید چیکار کنم _______________________________________________________ خانم ویزلی: لیا روم دربارت بهم گفته بود خیلی زیبایی لیا: فکر کنم رون یکم زیادی تعریف کرده ببخشید که مزاحمتون شدم رون: هرچی گفتم حقیقت بود هرماینی: خب بسه دیگه نمیخواستم اینو بگم ولی من گرسنمه هری: ولی گفتی خب بیا بریم آرتور ویزلی: بچها حالا که همه سر میز باهم جمع شدیم من باید شما رو با یه نفر آشنا کنم سریوس بلک هری: ولی اون یه زندانیه رون و هرماینی: هری درست میگه سریوس بلک: ببینین بچها شما اشتباه میکنین هری مامان و بابات دوست من بودن شما کی هستین خانم جوان؟ لیا: من لیا اس..... چیزه میتونین منو لیا صدا بزنین هرماینی: لیا الان که اینجاییم بهترین موقعیت که روی قدرتت تسلط پیدا کنی
لیا: اره فقط نمیخوام کسی بفهمه شاید من فقط جون بقیه رو به خطر میندازم هرماینی: بسه کی گفته تو جون بقیه رو به خطر میندازی جینی: شما دوتا چی دارین پچ پچ میکنین؟ هرماینی و لیا: هیچی (((بعد از شام))) جرج: لیا میشه انقدر راه نری سرم گیج رفت؟ لیا: اوفف فرد: چیکارش داری جرج راحت باش لیا لیا: بهتره من برم توی حیاط هری: چیشده چرا ناراحتی؟ لیا: چیزی نیس هری: تو مثل خواهر منی و دوست ندارم خواهرمو ناراحت ببینم هرماینی: لیا آماده ای بریم لیا: آمادم بریم هری: صبر کنید شما دوتا دارین یچیزیو مخفی میکنین زود باشین بگین هرماینی: لیا بگم؟ بیا: بگو ((از زبان لیا)): همینطور که هرماینی داشت همه چیو به هری میگفت من استرسم بیشتر میشد نکنه به کسی صدمه بزنم میترسم هری: لیا باید از همون اول میگفتی لیا: ولی پروفسور دامبلدور گفته بود نباید کسی بفهمه هری: خب بریم آرتور ویزلی: بچها به هیچ وجه از خونه خارج نشین ۵تا دوزخی بیرون هست اینا افراد اسمشو نبر هستن هرماینی: خیالتون راحت جایی نمیریم
لیا: هرماینی من میرم تو و هری نیاین نمیخوام اتفاقی براتون بیفته هری: نه همه باهم میریم ««به سمت جنگل راه افتادیم»» هری:لیا پشت سر یه دوزخی مواظب باش هرماینی بچها فرار کنین بدوین لیا: چرا اینا با استفاده از چوب دستی هم از بین نمیرن هرماینی: باید برگردیم لیا: نه نمیشه هری: اگه توجه کرده باشین اونا فقط دنبال لیا هستن هرماینی: حالا که تونستیم فرار کنیم باید تبدیل بشی لیا شاید بتونی اون ۵ تا دوزخی از بین ببری هری: من از چوب دستی استفاده میکنم آب دورتو بگیره که راحت بتونی تبدیل بشی لیا: وقتشه ((از زبان لیا)): با آب دورم گرفته شده بود اولش ترسیدم ولی به دوستام که خانوادم بودن فکر کردم و ترسو کنار گذاشتم آتیش کل بدنمو گرفته بود از پاهام شروع شد تا رسید به دستام همینطور که آتیش بیشتر میشد من از سطح زمین بلند شدم و بعد چند دقیقه بال های آتشینی رو پشتم دیدم هری و هرماینی از تعجب دهنشون باز مونده بود با صدای هرماینی که گفت حالا وقتشه به خودم اومدم و به طرف دوزخی ها رفتم قدرت زیادی رو در خودم احساس میکردم با تمام توانم به طرف هر کدوم گلوله آتش پرتاب کردم هری: چی اینا همشون آدم بودن هرماینی: هری بدو باید لیا رو ب.غ.ل کن از هوش رفت ((از زبان هرماینی)): من واقعا نگران لیا هستم اگه اتفاقی براش بیفته چی اون بخاطر استفاده زیاد از قدرتش الان بیهوشه نگرانشم هری: رسیدیم هرماینی: سریع بیا تا کسی نفهمیده
««صبح»» مالی ویزلی: بچها بیاین صبحانه بخورین آرتور ویزلی: سریوس میخوای چیکار کنی به هری و لیا میگی؟ سریوس بلک: نه نمیشه الان زوده اونا نباید بفهمن که باهم خواهر و برادر هستن آرتور ویزلی: زمان داره میگذره باید بفهمن موضوع دوزخی ها چی؟ اونا فکر میکنن ما نمیدونیم کار لیا بوده سریوس بلک: بهتره بعدا حرف بزنیم آرتور ____________________________________ رون: اون کیه داره به پنجره سگ میزنه هری: شبیه دراکوعه هرماینی:شبیهش نیست خودشه هری: با لیا کار داره هرماینی: لیا بیا مهمون داری لیا: دراکو تو اینجا چیکار میکنی؟ میدونی اگه تو رو اینجا ببینن چی میشه؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
واو یه پارت دیگه و من بازم منتظر پارت بعد ام
✨🤍🌚
عالیییییی
مرسییی
خیلی خوب
لطفا زود پارت بعدی رو بزار
به زودی میزارم
میشه فالوم کنین?•-•؟
بک هم میدما^^
مایل ب پین کردن؟
عالی 💗 پارت بعد رو زود بذار 🙏😊
مرسی کیوت✨🤍
به زودی 🤍
💗
بک میدم