
(از دید نورا)(گذشته) دنیای من خیلی کوچیک بود...کوچیک به اندازه تنها خویشاوندم...تنها فامیل و دوستی که دارم...کوچیک به اندازه تنها خواهرم...یه دختر گوشه گیر و منزوی بودم.تقریبا تمام وقتمو توی خونه بودم هیچ دوستی هم نداشتم که باهاش وقت بگذرونم.طولانی ترین تعامل اجتماعی که داشتم وقتایی بود که میرفتم خرید و مجبور بودم به یه فروشندهٔ اح.مق دو ساعت توضیح بدم چی میخوام و اون مدام مثل جوجه اردک دنبالم راه بیفته.برخلاف من خواهر کوچیکترم ری خیلی اجتماعی بود.همیشه با جمعیت دوستاش محاصره شده بود و هرروز هفته با دوستاش بیرون بود.درعوض من کل مدت توی خونه بودم و انیمه یا فیلم و انیمیشن نگاه میکردم.تفاوت دنیاهامون باعث شد با وجود صمیمیتی که بینمون بود از هم فاصله گرفتیم. و اینطوری شد که توی دنیای بی معنی خودم فرو رفتم...
حال) همه با سکوت به صورت دورانی سرشون بین منو آرنی میچرخید. کلر:«سرگیجه گرفتم بسه دیگه!» کاترین:«اگر نورا و آرنی خواهرن پس چرا نورا خودشو دوست آرنی معرفی کرد؟» تبی:«میدونستم خائن ومپایرنما حمللهههههه!» کلر و مورگانا تبی رو گرفتن.مورگانا:«تبی انقد صحنه رو به ف.ن.ا نده بذار ببینیم جریان چیه» کارول:«به مقدار ولتاژی که از مقاومت عبور میکند جریان میگویند😐» ساندیس:«به عبارت دیگه ولتاژ ضربدر مقاومت برابره با جریان» سوگ:«همه لطفاً خ.ف.ه شین...نورا توضیح پلیز» آرنی:«چرا نورا صداش میکنین؟» میکا:«پس بهش بگیم تاریکا؟» آرنی:«این بشر اسمشم بهتون دروغ گفته؟» میبل:«عههههههه عشق تو دروغ بود دیگه نه دیگه نه من نه تو دیگه میخوام عشقو فراموش کنم آتیشتو خاموش کنم!» الی:«اوجول خاله.ببند» باران:«من که تاثیر گذارتم منم ببندم؟» کلر:«تو قطعا ببند!» من تمام این مدت با قیافه پوکر فیس به دیوار تکیه داده بودم و نگاهشون میکردم.چه اهمیتی داشت که دروغم فاش شد؟ بهرحال وقتی داشتم میومدم به این سفر میدونستم یه همچین چیزی میشه...
(گذشته) اما یه روز،همه چیز تغییر کرد...زندگی بیمعنی من معنای تازه ای گرفت. تا قبل از این،زندگیم واقعی نبود ولی از اون لحظه واقعی شد.... همیشه به ماوراطبیعه علاقمند بودم و مدام دربارش کتاب میخوندم یا فیلم میدیدم.یه روز که طبق معمول بیهدف وب گردی میکردم به یه مطلب رسیدم... مطلبی درباره جنگل ج.ن زده ای که هرکس واردش بشه دیگه برنمیگرده.افراد زیادی درباره اتفاقا و صداهای عجیبی که از اون جنگل میومد حرف میزدن.میگفتن اگر یه درخت از اون جنگل قطع بشه فردا همون درخت سرپا سرجای خودشه و... این حرفا کنجکاوی منو تحریک کرد و باعث شد به اون جنگل برم...
(حال) کارول:«اگه اسمش نورا نیست پس چیه؟» آرنی:«اسمش آرهاست» ساندیس:«اگه یه درصد شک داشتم خواهرته با این شباهت اسماتون شکم برطرف شد😐» کلر:«من تنها کسیم که تو این وضعیت گشنم شده؟» تبی:«نه منم هستم و شدیدا هوس پیتزا کردم...با سس زیاد.» کارا بلاخره به حرف اومد:«واقعا تو این وضعیت گشنتونه؟ توی مقر دشمن؟» سوگ:«دشمن که فعلا خوابه برای چی خودمونو اذیت کنیم؟» کارا:«😐😐😐»
(گذشته) به اون جنگل رفتم...یه روز کامل داشتم از دست هیولاها فرار میکردم. بحث سر زندگیم بود ولی... داشتم لذت می بردم...لبخند از روی لبم کنار نمیرفت...بلاخره یه دلیل خوب برای خندیدن دارم...یه هدف...از اون به بعد هرروزمو توی جنگل بودم.حسابی اعتماد به نفسم بالا رفته بود.یه روز تصمیم گرفتم با بهترین دوستم ری وقت بگذرونم خیلی وقت بود تمام حرفی که با هم داشتیم سلام و خداحافظ بود.پس...دعوتش کردم به جنگل
(حال) سوگند:«میگم اوجورا تو نمیدونی این دوتا چشونه؟» کارا:«ندانم» کلر:«از جایی که من خیلی بچه خوبیم میخوام بینتون صلح کنم حالا بگین مشکلتون چیه؟» آرنی:«تو باعث م.ر.گ بهترین دوستم شدی!» این خیلی ناجوانمردانه بود.من حتی تقصیری نداشتم..من:«من باعثش شدم یا تو که اونو مثل جوجه اردک دنبالمون راه انداختی؟» آرنی:«تو حتی ناراحتم نشدی» آرها:«اگه قرار باشه احساساتمو خرج کسایی کنم که نمیشناسمشون فقط الکی به خودم آسیب میزنم» آرنی با بغض گفت:«تو خیلی بی احساسی...اون جلوی چشمات م.ر.د»
(گذشته) آرنی دوستش الکسو هم با خودش آورد.یجورایی ناراحت شدم.حس میکردم وقتی دوستش باهاشه من فراموش میشم ولی بهرحال به راه افتادیم.اون دوتا بیتوجه به هشدارای من مدام بگو بخند میکردن و سروصداشون تا هفت آسمون میرسید منم واقعا از وجود الکس کلافه بودم یه دفعه...به یه الماس آبی رسیدیم.آرنی:«واو مثل توی فیلما» الکس:«الان جون میده برای سلفی گرفتن با این الماس» با حرص گفتم:«باور کن اگه بیای سمت من گوشیتو تو سرت خورد میکنم...این الماس نیست...یاقوته بهش میگن یاقوت کبود...فقط بیش از حد نورو بازتاب میده مگه نه؟» آرنی:«فاز جنایی برداشتی باز؟» یاقوتو برداشتم. مشغول بحث شدیم و هیچکس متوجه هیولایی که پشت سر الکس ایستاده نشد...خیلی سریع اتفاق افتاد...حتی نتونستم ببینم چی شد فقط جیغ الکس و فریاد آرنی...یه فکر توی ذهنم پیچید:«از خواهرت حفاظت کن» بدون هیچ هدف دیگه ای دست آرنی رو کشیدم و دویدم.آرنی مدام جیغ میزد و تقلا میکرد ولی من ولش نمیکردم.صدای جیغ الکس مدام بلندتر شد و بعد...قطع شد...
(حال) ساندیس:«داستان جنایی شد؟» میبل:«نه فیلم هندی شد عاههه تو پدر منو ک.ش.ت.ی» کلر که فاز روانشناسی برداشته بود گفت:«بیت لندی های عزیز خ.ف.ه. شمادوتا نمیخواین تعریف کنین چی شد؟» با طعنه گفتم:«ایشون که برای خودش میبره و میدوزه بزارین ایشون تعریف کنه.» آرنی بهم چشم غره ای رفت و دهن باز کرد تا از زاویه دید خودش داستانو بگه...
(گذشته) آرنی به زور منو متوقف کرد. برگشتم و نگاهش کردم...به پهنای صورت داشت اشک میریخت.یه دفعه دستمو ول کرد و دویید سمت الکس. داد زدم:«وایسا خطرناکه!» همونطور که هنوز یاقوت توی دستم بود دوییدم سمتش.الکس...از الکس فقط یه تیکه گوشت سوخته مونده بود! آرنی روی زانو هاش افتاد و شروع به زجه زدن کرد.نمیدونستم چرا حس خنده داشتم دست خودم نبود و نمیتونستم مهارش کنم لبخند زدم...لبخندم کش اومد و تبدیل به خنده شد و بعد قهقهه زدم. واقعا نمیتونستم خودمو کنترل کنم و هیستریک وار میخندیدم.وقتی بلاخره به خودم مسلط شدم ری با بهت نگاهم میکرد.ری:«بچه مردم اینجا روی زمین مونده بعد تو داری میخندی؟» نمیدونم چرا این حرفو زدم:«اگر بشینم زار بزنم اون زنده میشه؟» ری شوکه شده بود سرشو تکون داد:«اون مرده...احمق اون مرده اصلا احساس درک داری؟ اون بخاطر پیشنهاد مسخره تو مرده میفهمی؟ اونی که الان جلوی چشات جونشو از دست داد یه انسانه جون داشت زندگی داشت افرادی که دوسش داشتم نمیتونی یکم همدردی نشون بدی؟» صداش که مدام بالا تر میرفت از بغض میلرزید. با بیحسی محض گفتم:«چرا همدردی نشون بدم؟» شوکه بود با ناراحتی گفت:«خیلی بیرحمی...» با حرص داد زدم:«چون برای یه احمقی که مدام به فکر سلفی گرفتنه زار نمیزنم بی رحمم؟من همینم که هستم اگر مشکل داری میتونی بری دختره ی احمق احساساتی» با صدایی بلند تر از من گفت:«معلومه که میرم نمیتونم پیش کسی زندگی کنم که از احساسات انسانی بویی نبرده.» اینو گفت و رفت.حتی خداحافظی هم نکرد...رفت و منو تنها گذاشت بین گرداب تنهایی خودم...
(حال) قبل از اینکه ری حرفی بزنه در سلول با صدای بدی بسته شد. همه با تعجب سمت در برگشتیم. ویپر بود که درو بسته بود. الی:«چکار میکنی تو؟ چرا درو بستی؟» ویپ با خنده گفت:«شرمنده رفقا ولی الان من با این رفیقمونم» و ملکه ومپایرا کنارش بود. کارول:«همون خون آشام شنل پوش.» خون آشام شنل پوش همینطور که دستش سمت کلاه شنلش میرفت گفت:« در واقع اسمم...»
پایاااننننن 😂😂😂😂 بنظرتون شنل پوش کی بود؟ لایکا بالا باشه پارت بعد و میزارم تا بعد

ادامه دارد...؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
قاطی کردم
ری=آرنی؟
ارع
بلی
آرها آرنی رو ری صدا میزنه
بسیااااااارررر زیباااااااا
حالا آرها قرار نبود بغض کنه و اشک بریزه خودمم بودم اینگونه نمیکردم ولی کمی تلاش برای جمع کردن وضعیت؟._....
نه بابا نیازی نیست این که قراره تهش دوباره بره تو جنگل تنها زندگی کنه.
شت اسپویل شد😅
هی چقدر اوسکولیم
ولی هممونم چپیدیم داخل یه صحنه همه کنار هم تو عه بخبخت نمیتونی به همه دیالوگ برسونی😹💔
دقیقا😂
بدبختی دارم سر دیالوگا😂😂
جای تاسف است که لایک و کامنت ندارد.
هعی
نخسته بسیار عالی
میسی
یه سوال چرا دو تا پ ۱۷ داریم؟
این یکی سه هفته تو بررسی بود اون یکی گذاشتم فکر کردم این رد شد بعد هردو با هم در اومدن😂😂
نقطه