پروفسور اسنیپ: دارین چیکار میکنین؟ دراکو: پروفسور...؟ لیا: هیچ.....کاری نمیکنیم اهم خب من برم دیگه داشتم به طرف تالار که پدرم یدفعه صدام زد پروفسور اسنیپ: لیا صبر کن ببینم پیش اون پسره چیکار میکردی؟ لیا: فقط داشتیم حرف میزدیم پدر: ببین لیا تو نباید با دراکو باشی شما به درد هم دیگ نمیخورین پدر مالفوی با ولدمورت اگه ببینم به صحبت کردن با اون پسره ادامه بدی مطمئن باش عواقب بدی در انتظارته حالا برو به سالن گریفیندور به سالن رسیدم رفتم نشستم روی تختم خیلی عصبانی بودم یکی از بچها: آتیش بدویید اینجا آتیش گرفته کمک هرماینی: چیشده؟ لیا چرا چشمات قرمزه؟ لیا: خوبم پروفسور مک گونگال: سریعا اینجارو ترک کنید هری: اینجا چطوری آتیش گرفت؟ هرماینی: لیا تنها بود از اون بپرس لیا: من من نمیدونم لیا: هرماینی بیا بریم کتاب خونه هرماینی: بیا بریم
((((کتابخانه)))) هرماینی: خب تعریف کن لیا توی اتاق چه اتفاقی افتاد؟ لیا: راستش من نمیتونم حرفی بزنم خسته شدم از این وضعیت وقتی ناراحت میشم همه جا آتیش میگیره هرماینی: میتونی به من اعتماد کنی به کسی چیزی نمیگم لیا: راستش پروفسور دامبلدور گفت من میتونم آتش درست کنم ولی اصلا منظورشو نفهمیدم هرماینی: باید همه کتابا که به این مربوط میشه بخونیم لیا: نیم ساعته که داریم میگردیم ولی هیچی پیدا نکردیم بنظرم بی فایدست هرماینی: یلحظه ی کتاب پیدا کردم اینجا ببین کتاب درباره پری صبر کن درباره همه پری ها نوشته «پری آتش» پری آتش قدرت خیلی زیادی داره فقط خودش باید بخواد که در چه جهتی ازش استفاده کنه و قدرت اون با احساساتش فعال میشه حتی اینجا نوشته یه مدرسه هست که مخصوص پری لیا نکنه تو ی پری آتش باشی؟ لیا: دیگه چی غیر ممکنه
هرماینی: بیا بریم دیگ آخر شب تازه باید تو تالار بخوابیم رفتیم تالار هرکسی رفت توی رختخواب خودش که پروفسور دامبلدور به همراه پروفسور مک گونگال اومدن و داشتن باهم پچ پچ میکردن پروفسور دامبلدور: اتفاق امروز اصلا عادی نیست ممکنه به قدرتش ربط داشته باشه لیا: من باید برم بیرون باید بفهمم چطوری قدرتم کار میکنه «««جنگل»»» خب فکر کن فکر کن قدرت به احساسات بستگی داره به امروز فکر کن که همه جارو به آتیش کشیدی واییی شد شد عالیههه هرماینی: لیا داری چیکار میکنی لیا: اینجا چیکار میکنی؟ لطفاً نیا جلو نمیتونم جلوشو بگیرم هرماینی با چوب دستیش یه ورد گفت و آب پاشید بهم هرماینی: بلاخره تموم شد لیا: تو برو منم میاد هرماینی: باشه فقط زود بیا تو راه برگشت به دریاچه رسیدم هری اینجا چیکار میکنه اونا دمنتورن من باید نجاتش بدم رفتم جلو و اون وردی که پروفسور لوپین بهم یاد داد گفتم اکسپکتو پاترونوم دیدم ی نور بزرگ ایجاد شد و اونا رفتن منم سریع برگشتم هاگوارتز که هری منو نبینه
((صبح)) رون: چقدر دلم واسه صبحانه تنگ شده هری: تو فقط به فکر غذایی رون: معلومه لیا: سلام بچها چطورین؟ رون و هری: خوبیم دراکو: لیا چطوری؟ لیا: خوبم دراکو: بعد بیا باهم حرف بزنیم روی پل هری: درست میبینم؟ رون: اره انگار هری: بنظرم اون آدم مناسبی نیست لیا: زندگی منه هرماینی : باشه بیخیال صبحانه بخورین لیا: من معذرت میخوام هری یکم زیاده روی کردم رون: بچها فردا باید برگردیم خونه لیا دوست داری بیای خونه ما تابستونو؟ لیا: چرا که نه خیلی خوب میشه خیلی خوشحالم که باهاتون آشنا شدم دوستون دارم هری، هرماینی،رون: مام همینطور دوست داریم ««پل»» دراکو: بلاخره اومدی لیا: هوم دراکو: پدرت دیروز چیزی بهت نگفت لیا: نه نه چیز خاصی نگفت یجوری جمعش کردم دراکو: نمیدونم تابستونو بدون تو چطوری بگذرونم دلم برات تنگ میشه لیا: منم همینطور دراکو بو.س.ه.ای به لپم زد و ب.غ.ل.م کرد و گفت دراکو: این گل رز بگیر و با دیدنش یاد کن میفتی هر موقع احساس تنهایی کردی یادت میاد که منو داری
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اسنیپ همیشه یهویی میاد😂💔
در انتظار پارت بعد
به زودی
ناظرش من بیدم 🙂🤝