در اصل این داستان مال یه دختر به اسم دیزیه
اون یه دختر نو زاد بود که همین که چشمش رو باز کرد مادرش از ترس اون فرار کرد و او با پدر و خواهرش زندگی میکرد پدر اون مردی با شهامت و جنگجو بود و وقتی مادر آنها رفت پدرشان آنها را به قله بر از اونجایی که پدر آنها یه جنگجو بود در همین حال ژنرالی در سرزمین ( انسالین)هم بود.
آن دو فرزند خود را در میان جنگجویان و سلطنتی ها بزرگ کرد او دو دختر داشت به اسم های( دانیار) و( دیزی) دانیار خواهر بزرگ دیزی بود و دیزی کسی که دارم به خاطر اون مینویسم
دیزی اون دختر با چشم های قرمز و مو های سفید بود که علاقه بسیار شدیدی به مبارزه داشت ولی پدر اون این اجازه را نداد و آنها را به آموزشگاه فرستاد ولی بازم دیزی از این علاقه خود دست نکشید و ادامه داد تا اینکه اون ها یادگیری در آموزشگاه را تمام کردن. اون در حالی که 13 سال داشت و در یک روز میخواست کاری کنه که پدرش بهش اجازه بده تا یه جنگجو باشه و اون رفت به سوی تالار جنگجویان و شمشیری برداشت و به سمت پدرش یعنی ژنرال شینیوا گرفت و گفت: ژنرال من شما را به نبرد تن به تن دعوت میکنم.
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
عالیه😍❤️
خیلیخوببودآفرینادامهبده
ممنون از نظرت(*^^*)//