پارت 3 ناظر عزیز و محترم باور کن چیزی ندارههه💔 فقط یه داستانه لطفا منتشر کن رد نشه پلیزز:))♡♡
به بیرون چشم دوختم ماشینا یکی یکی می گذشتن پسره اومد و قهوه رو روی میز گذاشت هری : چیز دیگه ای میخوای؟ آلیس : بدون هیچ احساسی لب زدم...نه برو هری : سرمو تکون دادم و ازش دور شدم خیلی تو فکر بود فکر میکردم آدم به این پولداری باید زندگی خیلی شاد و خوبی داشته باشه ولی بدجور تو فکر بود و اصلا حواسش هیچ جا نبود رو صندلی تو آشپزخونه نشستم و گوشیمو از جیبم برداشتم و تو دستم گرفتم رون پیام داده بود وارد پیام شدم ( هری میای بریم یکم دور بزنیم؟ ) ( رون! من الان اصلا بیکار نیستم که وقتی واسه خوشگذرونی وقت داشته باشم کلید مغازه گل فروشی رو واسم بیار میخوام برم دم مغازه ) ( هعی اوکی رفیق ده مین دیگه اونجام ) گوشیو تو جیبم گذاشتم پیش بند مشکی رنگمو در اوردم و رفتم سمت اتاق پرو کافه و کوله پشتیمو برداشتم و باز کردم یه هودی قرمز و شلوار جین پوشیدم از آینه نگاهی به خودم انداختم دستی به موهام کشیدم و کوله پشتیمو روی شونم انداختم و از اتاق خارج شدم هنوز اون دختر نشسته بود و تو فکر بود آلیس : فنجون قهوه رو روی میز گذاشتم و به اون پسر چشم دوختم...داری میری؟ هری : منتظر رفیقمم آلیس : لابد منظورش اون پسر مو نارنجیه بود اوکی خوش بگذره
هری : جدیدا کار کردن خوش گذرونیه؟ آلیس : نمیدونم...هری : معلومه که نمیدونی تو...تو خانواده ای بزرگ شدی که هر روز بهت پول میدن و نیازی به کار کردن نداری آلیس : اینو یادت باشه پولدار بودن...بدون محبت ارزش نداره! در کافه باز شد و پسری تقریبا قد بلند با موهای نارنجی وارد شد و تا چشمش به این پسر افتاد خنده ای کرد و اومد سمتش رون : هری؟ چرا وایستادی؟ بیا کلید و بگیر فقط حواست به گل ها باشه هری : فقط قراره بفروشمشون باشه؟ رون : اوکی...نگاهم به یه دختر افتاد که پشت میز نشسته بود و به ما دوتا خیره شده بود قیافش بیش از حد واسم آشنا بود آلیس : اینجوری بهم زل نزن آره منو می شناسی من آلیس لارنگم دختر ریموس لارنگ منم تو رو می شناسم صاحب گل فروشی رون : البته آلیس : البته مغازه مال خودت نیست میدونم...میدونم ولم کن رون متعجب و حیرت زده به هری نگاهی انداخت هری : بهش نزدیک شدم و تو چشماش زل زدم...حس میکنم تو همون دختری که دیروز منو رون دیدیمش آلیس : مگه مهمه؟ مثلا اون باشم که چی؟ هری : ازش دور شدم هیچی...کلید و از دست رون گرفتم و از کافه رفتم بیرون رون : ریز نگاهی بهش انداختم و از کافه خارج شدم
آلیس : از کافه رفتم بیرون سرم درد میکرد واقعا کلافه بودم ( حسی که الان خودم دارم😂💔☺) رفتم سمت ماشین و سوار شدم و در و محکم بستم واقعا نمی دونستم چمه تو راه چند بار نزدیک بود تصادف کنم ولی رسیدم خونه وارد شدم تو حیاط دم در اصلی چند تا کفش بود هوفف...وارد خونه شدم نگاهم به لوسیوس خورد ای خدا...اخمی کردم و چیزی نگفتم نگاهی به نارسیسا خانم انداختم و زیر لب سلامی کردم دراکو رو مبل نشسته بود بدون اهمیت از پله ها رفتم سمت پله ها ریموس : کجا بودی؟ آلیس : برگشتم و بهش خیره شدم بیرون بودم دور دور ریموس : تا کی قراره اینطوری رفتار کنی؟ آلیس : بابا مگه من چطور رفتار کردم؟ من فقط...میخوام خودم باشم همین از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم و در و بستم رو تخت نشستم و چنگی به موهام زدم خدایا من چمه؟ هوفف....رو تخت دراز کشیدم در اتاق باز شد و موطلایی اومد داخل اهمیتی بهش ندادم و نگاهمو ازش گرفتم دراکو : الان مثلا قهری؟ آلیس : هرجور دلت میخواد فکر کن چرا همه فکر میکنن کسی که پولداره خوشبخته؟ دراکو : چون واقعا هست تو این دوره زمونه اگه پول نداشته باشی کسی بهت اهمیت نمیده...کسی تحویلت نمیگیره آلیس : رو تخت نشستم شما چرا هنوز اینجایید؟ دراکو : انقد از من بدت میاد؟ آلیس : من بدم از کسی نمیاد با تو ام مشکلی ندارم فقط...حوصله خودمو ندارم... بقیه که دیگه پیشکش! دراکو : عین بچگیاتی لجباز...هروقت عصبی میشی بامزه میشی آلیس : خنده ای کردم چی؟ نه بابا...دراکو : نمیدونی وقتی فهمیدم قراره یه دختر عمو داشته باشم چقدر خوشحال شدم
اون موقع چهار سالم بود لبخندی زدم هیچوقت یادم نمیره چقد از خوشحالی بالا پایین پریدم آلیس : چرا؟ ولی من یه آدمم که هیچکس دوسش نداره... همه فکر میکنن من خودخواهم من جز بحث کردن با تو چیز دیگه ای بهت گفتم؟ دراکو : نه...همین بحث کردنت با خودم خوبه....
ناظر عزیز و محترم لطفا لطفا منتشر کن رد نشه خواهش میکنم:) واسش کلی زحمت کشیدم میدونی اگه رد کنی قلبم میشکنه💔 اگه تستام رد شه اکانتم میپره💔😔 پس لطفا منتشر کن اگه منتشر کنی واقعا خوشحالم میکنی پس منتشر کن ناظر مهربونم پلیز:))💚🌚تنک لایک و کامنت فراموش نشه:))♡♡
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعددددددددد
مرسیییی لاومم:))