
لطفا منتشر کن ناظر عزیز🤍 لایک و کامنت فراموش نشه خواهشا💖
هری: اشکهای روی صورتمو پاک کردم و برگشتم به سمت دراکو، دراکو باید بریم به پرفسور دامبلدور خبر بدیم.... اونا حتما یه راهکاری دارن واسه پیدا کردنش..... نباید وقت رو بیشتر از این هدر بدیم الانم شبه دیگه نمیتونیم بیشتر از این اینجا بمونیم خطرناکه.... دراکو: باشه ، راه بیافت بریم سمت هاگوارتز.... جنگل رو داشتیم ترک میکردیم.... جایی که امبر رو گم کردم.... حس عجیبی نسبت به امبر داشتم نمیدونم ولی.... احساس میکردم دوستش دارم.... دختر جالبی بود همیشه از هری دفاع میکرد، با اینکه حتی نمیدونست اون برادرشه.... از همه متفاوت تر بود.... همه کسایی که میشناختم و یه اصیلزاده بودن رفتار بدی با گریفیندوری ها داشتن ولی امبر همچین کسی نبود!یاد بازی ها و خاطرات ۵ سالگی مون افتادم ..... موقع ۵ سالگی: امبر : هی دراکو چی شده؟ چرا نمایی بازی؟ دراکو: با گریه: برای اینکه...اونا.....منو دوست ندارن..... بهم میگن پدر و مادرم مرگخوارن! امبر، مرگ خوار یعنی چی؟ امبر: نمیدونم چیه ولی هر چی که هست به مردن ربط داره..... مثل پدر و مادر من که مردن.... دراکو فکر کنم خانواده تو قرار نیست بمیرن
اونا مرگخوارن پس مرگ رو میخورن و خودشون زنده میمونن😁 جالبه😂 دراکو: واقعا راس میگی؟ امبر : آره فکر کنم اون بچه ها به تو حسودی میکنن چون پدر و مادر تو هیچوقت قرار نیست بمیرن!😂 دراکو: پس بیا بریم بیشتر جلو چشمشون سبز بشیم که بیشتر حسودی کنن😂😂 و بعدش هر دو تا با هم زدیم زیر خنده ..... تو فکر بودم و توی گذشته،خاطره هایی که دیگه نیستن، خاطره هایی که فقط یاد امبر رو برام زنده میکنن گم شده بودم که صدای هری منو از دنیای فکر و خیال دور کرد..... هری: دراکو رسیدیم حالا باید بریم پیش دامبلدور... دراکو : هری ساعت رو نگاه.... دیر وقته .... اگه الان کسی ما رو ببینه از گروهمون امتیاز کم میشه.... باید خیلی سریع بریم تو اتاقمون.... فردا صبح زود میریم پیش پروفسور.... هری : باشه شب خوش .... رفتم تو اتاقم... تو فکر خواهرم بودم کسی که بیشتز از هر چیزی برام اهمیت داشت.... آنقدر تو فکر بودم که خوابم نمیبرد ولی سعی خودمو کردم تا بخوابم .... دراکو: جلوی در اتاقم رسیدم .... دلم برای امبر تنگ شده بود.... برای غر زدناش.... برای اینکه همش دنبال هری میگشت و من حسودی می کردم...
در اتاقم رو که باز کردم با چیزی رو به رو شدم که انتظارش رو نداشتم..... چیزی که... منو بیشتر وحشت زده و نگران میکرد.... اتاقم به هم خورده بود و داغون بود..... همه چیز داغون بود.... شروع کردم به تمیز کردن اتاق که چشمم به کاغذ کهنه ی زیر تخت افتاد.... کاغذ مچاله شده بود.... اونو برداشتم و خوندم ، من الکس رایت هستم... ۱۸ ساله هستم و عا....ش........ق یه دختر ۱۴ ساله به نام امبر شدم..... به نظر میاد امبر پاتر رو بیشتر دوست داره پس باید یه جورایی پاتر رو از بین ببرم... واقعا الکس دوست منه؟ هه چرا گول حرفای خودم رو خوردم.... حرفای دروغی که به امبر زدم و اون رو دوست خطاب کردم..... الکس میخواد انتقام بگیره..... از پاتر ها..... ولی تو این نامه به یه شکل دیگه ای نقش بازی کرده.... همه چی زیر سر اونه.....اون فکر میکنه قاتل پدر و مادرش لیلی جیمز پاتر... هستن..... این داستان رو هم خاله بلاتریکس براش تعریف کرده چون اون خودشم از پاتر ها کینه داره.....
میدونستم باید کجا برم..... بدون اینکه به هری چیزی بگم از اتاق زدم بیرون..... رفتم تو جنگل کنار دریاچه وایستادم ..... الکس رو به روم ظاهر شد..... دراکو: اول وانمود میکنی یه عاشقی...... بعدش میگی اخلاق اونم مثل مالفوی ها گنده! بعدشم به خاطر خانوادت میخوای اونو بکشی؟ تو که خانواده تو ندیدی..... اونا معلم های هاگوارتز بودن..... وقتی بچه بودی ..... اونا تو یه تصادف مردن.... خاله من اون قصه ها رو از خودش بافته و همشون دروغه!
لطفا لطفا منتشر شه واقعا خیلی براش زحمت کشیدم ناظر عزیز و گرامی❤❤
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (2)