
دراکو: ه...ه... هیشکی کی اصلا کی گفته من باتوام بعدم تو چرا به خودت میگیری دختره عصبی پروفسور دامبلدور:بسه بسه برید بشینین سر میزتون اینجا جای دعوا نیس رفتم نشستم سر میز و با خودم گفتم معلومه با کی بود با من بود دیگ اه اصلا بیخیال بعد از پذیرایی هرکس به سالن گروه خودش رفت منم به دنبال هرماینی به سالن گریفیندور رفتم تختم کنار تخت هرماینی بود چمدونو گذاشتم زیر تخت قبلش کتاب مورد علاقمو در آوردم که بخونم رفتم نشستم رو به پنجره به ماه نگاه کردم گفتم: آخه من اینجا چیکار دارم به هیچ چیز اینجا عادت ندارم دیدم هرماینی اومد طرفم هرماینی: من حرفاتو شنیدم میدونم سخته که از خونه دور بشی ولی صبر کن هاگوارتز حتی بهتر از خونه خودته خب بیا بخواب که فردا صبح کلی کاری داریم شبت بخیر لیا: امیدوارم باش شب خوش
«««صبح»»» هرماینی: لیا لیا پاشو کلاس داریم با هاگرید لیا: باشه ولی فقط پنج دقیقه دیگ بخوابم هرماینی : چی میگی پاشو حاضر شو لیا: باشه بلند شدم دیگ ««خونه هاگرید»» هاگرید: اوه ببین کی اینجاس لیا چطوریی از پدرت شنیده بودم که قراره بیای لیا: خوبم خوبم فکر از اینجا فقط خونه تو باشه که بهم آرامش خونه رو میده هری: ببخشید وسط احوال پرسیتون حرف میزنم ولی هاگرید میشه بگی پدر لیا کیه؟ هاگرید رفت اسم پدرمو بگه که من ابرویی بالا انداختم هاگرید: بیخیال هری بیاین بریم وقت کلاسه هاگرید: خب بچها امروز کلاس مراقبت از موجودات جادویی دارین مطمئنم که خوشتون میاد بزارین یکیو بهتون معرفی کنم اسم این موجودی که اینجا میبینین هیپوگریف ترکیبی از عقاب و اسب ولی بیشتر شبیه اسب رفتار میکنه خب حالا هرکی میخواد بهش غذا بده بیاد جلو
همه بچها به عقب رفتند و هری از بین همه انتخاب شد بهش غذا داد و باهاش پرواز کرد وقتی که برگشت دراکو: چه موجود مسخره ای پاتح فکر کردی فقط خودت میتونی بهش دست بزنی هاگرید: بهتره سمتش نری دراکو دارکو: مسخره دراکو رفت سمتش و اون موجود بهش حمله کرد انداختنش زمین دراکو: وای دارم میمیرم وای مردم لیا: آخی بیچاره دلم برات سوخت درس میشه دیگ بی اجازه نزدیک چیزی نشی رون: حقش بود ولی هاگرید: خب بچها بسه دیگ فیلم تموم شد تو راه برگشت از خونه هاگرید چشمم به جنگل ممنوعه خورد لیا: چرا کسی نمیتونه بره اینجا مگه چی اونجا هست؟ هری: یادم میاد دفعه آخری که رفتیم امتیاز ازمون کم شد لیا: جالبه
در حین راه رفتن یدفعه سرم گیج رفت رون: هی خوبی؟ هری: یلحظه چرا چشمات قرمز شدن؟ هرماینی اومد دستمو بگیره که گفت هرماینی: سوختمم چرا دستات مثله ذغال داغه لیا: خوبم هری شاید اشتباه دیدی هری: فکر نکنم ولی اوکی ((سرسرا)) هرماینی: لیا بهتره ی سر بری پیش خانم پامفری اینطوری بهتره لیا: نمیدونم باش رون: پروفسور اسنیپ چیزی شده؟ پروفسور اسنیپ: شما از کجا دارین میاین و اینکه لیا چش شده؟ هری: از خونه هاگرید هیچ فقط سرش گیج رفت لیا: من خوبم چیزی نشد پروفسور اسنیپ: شما می تونید برین من با لیا کار دارم هرماینی: بعدا میبینمت پروفسور اسنیپ:چرا بهم هیچی نگفتی الان میریم درمانگاه لیا: دیگ تکرار نمیشه
(((درمانگاه))) خانم پامفری: چی شده؟ پروفسور: لیا یکم حالش بد شد من اونو میسپارم به شما باید برم تا جایی خانم پامفری: بله حتما. خب لیا چیزی نیس یکم استراحت کنی درست میشه لیا: چشم دراکو: ببین کی اینجاست خانم عصبی چطوری؟ لیا: خوبم اصن حال من به تو چه؟ دراکو: اگه خوب بودی که الان اینجا نبودی بعدم نگرانت شدم مگه بده؟ لیا: لازم نکرده تو نگران من بشی دراکو: هرجور تو راحتی راستی بعدا بیا حیاط کارت دارم لیا: باشه میام ((اتاق دامبلدور)) پروفسور دامبلدور: ببین سوروس اینی که گفتی عجیبه باید بیشتر مواظب باشی ولدمورت نباید از این موضوع بویی ببره سوروس: میدونم ولی ی مدت خوب بود دوباره داره شروع میشه و بزودی ممکنه همه بفهمن دامبلدور: من اجازه نمیدم باید لیا رو هرچه زودتر ببینم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ولی این داستان عالیه..............
در انتظارپارت بعد.......
مرسیی کیوت🤍
عالی
پارت بعد
به زودی 🤍
عالی
✨🤍