سوجین ویو: از خواب بیدار شدم چشمامو آروم باز کردم اولش یکم تار میدیدم اما بعد واضح شد من تو یه اتاق بودم.... البته بیشتر به سلولای زندان شباهت داشت تا اتاق دیوارا کپک زده بود سقفم چراغ نداشت و بوی نم میومد هیچ جارو نمیتونستم ببینم سعی کردم از روی صندلی بلند بشم اما نتونستم دستام رو از پشت با طناب بسته بودن دهانمم با یه پارچه بسته بودن تا داد و فریاد نکنم صدای زمزمه دو نفر میومد ^ الاناست دیگه کم کم به هوش بیاد برو تو اتاق اگه به هوش اومده بود بکشش! چشمام درشت شد اونا میخواستن منو بکشن؟ چرا؟ مگه من چیکار کردم؟ صدای باز شدن قفل و زنجیر اومد در باز شد و یه مرد که قیافشو پوشونده بود به داخل اتاق اومد ^ خب مثل اینکه به هوش اومده پوزخندی زد + چرا میخواین منو بکشین؟ شما ها از طرف کی اومدین؟ ^ یعنی واقعا نمیتونی حدس بزنی؟ + سو...سومین؟ ^ خانم به ما گفتن بدون هیچ دردی بکشیمت واقعا بهت خیلی لطف کردن + میخواین منو بکشین؟ خب اینکارو بکنین! واسم مهم نیست برای جیهوپ و سومین چی پیش میاد من چیزی برای از دست دادن ندارم تنها آرزوم اینه که بمیرم! ^ هه...واقعا؟ پس آخرین حرفاتو بزن و با زندگیت خداحافظی کن + به سومین بگین که حتما من خواهر بدی برات بودم که اینطوری شدی! من که دیگه دارم میمیرم ولی تنها چیزی که ازت میخوام اینه که با کسی که دوستش داری خوشبخت بمون ^ یعنی بعد از این همه ماجرا هنوزم این حرفارو میزنی؟ هنوز نمیدونی خانم فقط بخاطر اینکه تو بمیری با آقای جانگ ازدواج کرد؟ + چ...چرا؟ ^ چون تو پدر و مادر خانم رو کشتی! ۲۰ سال پیش: + مامان من نمیخوام بریم خونه میخوام بازی کنم * دخترم الان دیگه دیره سومین هنوز خیلی کوچیکه خوابش میاد ساعتم که ۱۲ شبه باید بریم خونه یه روز دیگه میایم اینجا هر چقدر دوست داری بازی کن همون لحظه صدای گریه سومین بلند شد و مامان بغلش کرد + باشه پس...میشه بریم بستنی بخوریم؟ مادر ابروشو بالا برد * چرا یهو هوس بستنی کردی؟ + یکم دورتر از اینجا یه بستنی فروشی هست چیزای خوشمزه ای داره مادر و پدر به هم نگاه کردن * باشه میریم برات بستنی بخریم + من نیام؟ * تو اینجا پیش چادر بمون ما زود برمیگردیم من بغل چادر وایسادم و مامان و بابا رفتن نیم ساعت گذشت ولی هنوز برنگشتن یکم صبر کردم به دوروبرم نگاه کردم صدای زوزه گرگ ها میومد لرزیدم و دویدم سمت خیابون + مامان...بابا! کمی بعد صدای گریه سومین اومد به سمت صدا رفتم و با دیدن منظره جلوی چشام خشکم زد! چشمام پر از اشک شد مامان و بابا غرق در خون جلوی یک ماشین افتاده بودن به سمت مامانم رفتم و سومین رو برداشتم و فرار کردم
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
😭😭🦋💗
زیبا بود
عالیه ولی من ی سوال دارم ... مگه دهنش رو نبسته بودن؟ چطوری با یارو حرف زد؟🗿