بلندشدم و رفتم سمت درمانگاه و وارد شدم هری روی تخت بود و داشت با پروفسور دامبلدور صحبت میکرد سریع تر قدم برداشتم رفتم پیشش ویوین: هری خوبی؟ هری: خوبم نگران نباش ویوین: پروفسور سنگ جادو چیش ولدمورت چیشد؟ رون و هرماینی هم بهمون پیوستن و پروفسور ادامه داد پروفسور دامبلدور: هری سنگ رو برداشت و نحویل من داد و ولدمورتم خطر از مدرسه دورشد و پروفسور کوییرل هم مرد رون: مرد دامبلدور: بله... پروفسور کوییرل یکی از افراد اسمشو نبر بود هری: پروفسور کوییرل لردسیاه رو چسبونده بود پشت سرش... حرفات درست بود ویوین لردسیاه از طریق کوییرل وارد مدرسمون شده بود دامبلدور: خب هری خوشحالم که سالمی... زودتر وسایلاتونو جمع کنین و راهی خونه بشین پروفسور دامبلدور داشت از درمانگاه بیرون میرفت که برگشت و گفت دامبلدور: سال آینده میبینمتون و خارج شد ~راه آهن ~ بلاخره رسبدیم خونه و تموم ماجرا را واسه مامان بابا تعریف کردیم ~روزای آخرتابستان~ هدویگ برگشت و هیچ نامه ای نبود هری: اینبارم هدویگ هیچ نامه ای نیورده نکنه رون و هرماینی فراموشمون کردن ویوین: نه هری شاید یه مشکلی براشون پیش اومده نگران نباش غیرممکنه مارو فراموش کنن خودمم نگران بودم توی سه ماه تابستون هیچ نامه نداشتیم از اتاق هری بیرون رفتم و وسایلامو جمع کردم که سه روز دیگه برگردیم هاگوارتز حقیقتا هاگوارتز رو از خونمون بیشتر دوست داشتم
روزدوم~ امروز روز خرید وسایل بود و همراه مامان بابا داشتیم خرید میکردیم که هرماینی رو دیدیم هرماینی دوید طرفمون هرماینی: هری... ویوین چرا جواب نامه هامو ندادین ویوین: راستش هرماینی ما هیچ نامه ای از تو ورون دریافت نکردیم... هری: یعنی خب یه مشکلی بوده که نامه هاتون بدستمون نرسیده ویوین: چه مشکلی هری: اممم... برات توضیح میدم به همراه مامان بابا و هرماینی وارد یه کتابفروشی شدیم خانواده رون و خانواده هرماینی هم بودن و مشغول صحبت با مامان باباشدن یهو یه مرد از پشت اومد و گفت گلیدوری: من گیلدوری لاکهارت هستم... اوه چشمش به هری اوفتاد و گفت گلیدوری: هری پاتر... هری رو کشید سمت خودش و به عکاس گفت ازشون عکس بگیره مالی ویزلی از جلوشو نگرفته بودن غش میکرد بعداز عکاسی ما از خانواده ها جداشدیم و اونا مشغول تهیه کتابای سال جدیدشدن موقع بیرون رفتن به دراکو و پدرش برخورد کردیم لوسیوس: جمیز خوشحالم میبینمت جمیز: ولی من اصلا از دیدنت خوشحال نیستم لوسیوس بریم بچها بیا لی لی لوسیوس: سرکارمیبینمت جمیز پدر بی توجه بهش رفت بیرون موقع خارج شدن از مغازه کتابفروشی دراکو گفت دراکو:توی مدرسه میبنمت ویوین ویوین: ولی من... فکرنکنم بخوام ببینمت
~هاگوارتز ~ وارد مدرسه شدیم و امروز روز کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه داشتیم نه استادش این گیلدوری لاکهارت بود رو به هرماینی گفتم ویوین: به مالی ویزلی بگو گیلدوری لاکهارت استادمونه خودش با پای خودش میاد سر کلاس گیلدوری لاکهارت: روز اول رو با یه کوییز شروع میکنیم برگه ها بهمون دادو زمان رو گفت و شروع به نوشتن کردیم واقعا رو اول باید کوییز بگیره با این سوالا آخه همش راجب خودشه خودشیفگتی اگه آدم بود این بود برگه ها تحویل دادیم فقط منو هرماینی جواب همه سوالا را دادیم داشتیم از کلاس خارج میشیدیم که هری گفت هری: شما میشنوین ویوین: چیو هری: این صدارو هرماینی: صدا ویوین: هری صدایی نمیاد بیایین بریم سرکلاس بعدی کلاس با پروفسور اسنیپ اونم به خوبی برگزارشد و شب بود و هری داشت به گیلدوری لاکهارت کمک میکرد تا جواب طرفداراشو بده توی راه رو بهش برخوردیم ویوین: هری تو اینجایی نیومدی سرشام هری: ویوین من دارم یه صدایی میشنوم الانم آقای فلیج فکرمیکنه من خانوم نوریس رو کشتم در کسری از ثانیه دامبلدور و بقیه به همراه بچها اومدن و دورمون حلقه زدن فلیج: اینجا این گربه منو کشته و با خون اون نوشته را اینجا نوشته ویوین: آقای فلیج مگه برادر من دیوونست که بخواد به گربه شما دست بزنه چه برسه به کشتنش درضمن اون نمرده فهمیدین
𝓥𝓲𝓿𝓲𝓮𝓷𝓷𝓮: دامبلدور: آروم باش ویوین.... فلیج حق با ویوین اون نمرده خشک شده فقط کسی نمیدونه چطوری فلیج: از اون پسره بپرسین اون میدونه حتی این نوشته ها کار اونه ویوین: آقای فلیج بس کنین دیگه هی دارین کشش میدین و هری رو مقصر میکنین اصلا هری امشب تو راهرو ها نبوده اسنیپ: دوشیزه پاتر برادرتون سر میز شام هم نبود لاکهارت: هری با من بود داشت به من کمک میکرد رو به هری گفتم ویوین: هری حرف بزن فلیج: حرف چی بزنه اون حرفاشو با خون روی دیوار نوشته دیگه صبرم لبریزشد و گفتم ویوین: این نوشته که میگین اصلا کجاست سمت راستمو نگاه کردم بیچاره راست میگفت ینفر با خون نوشته بود در تالار اسرار بازشده روبه دامبلدور گفتم ویوین: در تالار اسرار بازشده... چه اتفاقی داره میوفته فلیج: از برادرت بپرس دندونام روی هم فشار دادم و گفتم ویوین: آقای فلیج یه ورد بهت میزنم که زودتر از گربهت بمیری بس کن دیگه همه رو داری میندازی گردن هری فلیج رو به دامبلدور گفت فلیج: دیدین اینم خواهر همون دامبلدور: بس فلیج پروفسور پمونا حال خانوم نوریس رو خوب میکنه همه برگردین به خوابگاهتون موقع برگشت بودیم که دراکو گفت دراکو: آفرین ویوین خیلی خوب جواب فلیج رو دادی از اون بهتر حرصشو دراوردی باخنده و خوش رویی گفتم ویوین: مرسی نگاهم به هری عصبی افتاد و لبخند روی لبام ماسید و با یه معذرت میخوام از دراکو دورشدم و با هری و رون و هرماینی پشت راهرو مخفی شدیم و آخرین حرف دامبلدور رو شنیدیم که گفت درتالار اسرار دوباره بازشده
𝓥𝓲𝓿𝓲𝓮𝓷𝓷𝓮: در حال برگشت بودیم که گفتم ویوین: پروفسور دامبلدور میدونه تالار اسرار کجاست رون: تو از کجا میدونی؟ ویوین: رون نشنیدی گفت در تالار اسرار دوباره بازشده یعنی یه بار دیگم بازشده و میدونه کجاست هرماینی: نظرتو چیه هری هری که جلوتر از ما میرفت برگشت و عصبی گفت هری: نظر من... نظرمن اینکه تو چرا انقدر با دراکو صمیمی شدی رون: هری ویوین فقط تشکرکرد هری: تشکر باخنده و خوش رویی این بار اول نیست از وقتی اومدیم اینجا باهاش صمیمی شدی یادت رفته سال قبل میخواستی حالشو بگیری... کلافه شدم و مثل خودش گفتم ویوین: لازمه بگم زندگی من... دوستای من... صمیمیت من به خودم مربوطه نه تو رو به بچها گفتم ویوین: فردا توی کوییدچ میبینمتون رفتم سمت اتاقم واقعا زندگی من به خودم ربط داره نه کس دیگه ای ~کوییچ~ اسلترین امتیاز بیشتر داره و الان جسجتوگرا دارن سعی میکنن توپ رو بگیرن اما یهو دراکو با جادور میخوره زمین و نگرانش میشم حالش خوبه صبرکن چیشد نگرانش شدم اصلا انگار نه انگار یه توپ نفهم داره هری رو تعقیب میکنه هری هم با جارو به زمین میخوره ولی توپ رو گرفته و هرماینی اون دنبال نفهمو منهدم میکنه و هممون میریم سمت هری با چشم دنبال دراکو میگردم ولی نمیبینمش اونو بردنش درمانگاه و الانم باید هری رو ببریم چون با دست گل به آب داده لاکهارت کلا دست هری بی استخون شد ~درمانگاه ~ خانم پامفری: چرا نیوردینش پیش خودم ویوین: آخه شما که نمیدونین پروفسور لاکهارت فکرمیکنه همه چیز دانه من کلا ازش خوشم نمیاد هیچی از جادو نمیفهمه یه بچه سال اول بهتر از این افسون میکنه پامفری: خیلیه خب ویوین عصبی نباش... هری امشب اینجا میمونه بقیه بیرون.... ویوین: خانم پامفری... پامفری: بله ویوین: دراکو چطوره خوبه!؟ پامفری: خوبه نگران نباش آسیب جدی ندیده بازهم هری و نگاه های عصبی
𝓥𝓲𝓿𝓲𝓮𝓷𝓷𝓮: ~نیمه شب~ صدای پروفسور دامبلدور میاد که یکی دیگه از بچها خشک شده دقیقا همون بلایی که سر نوریس اومد با حرف دامبلدور ترس تموم وجودمو گرفت رفتم سمت درمانگاه نگاهم به دراکو افتاد که غرق در خواب بود نزدیکش شدم و دستشو گرفتم و تکونی خورد سریع دستمو از دستش بیرون کشیدم و ازش فاصله گرفتم این دیوونه بازیا چیه من از خودم درمیارم چرا هروقت میبینمش همه چی فراموشم میشه اصلا من واسه یه کار دیگه اومدم اینجا رفتم سمت تخت هری و صداش زدم بیدارشد گفتم ویوین: یه چیز مهمی هست باید باهات درمیون بذارم هری: دقیقا منم یه چیز مهمی هست که باید باهات درمیون بذارم ویوین: ازمن مهم تره من اول میگم... پروفسور دامبلدور و خانوم پامفری و پروفسور مک گونگال یه نفر دیگه رو اوردن که اونم مثل خانوم نوریس خشک شده... پروفسور دامبلدور گفت خطر واسه بچها زیاده گفت جون جمیز و لی لی هم درخطره... من واقعا میترسم... کی تو تالار اسراره که واسه مامان بابا خطر ناکه هری: نمیدونم خودمم نگران ولی بذار من بگم... اون روز که تو رفتی ازاتاق بیرون یه الف خونگی اومد و گفت نباید برگردم هاگوارتز نامه های رون و هرماینی که در طول تابستون برامون نوشته بودن دستش بود الان قبل از اومدنت پیش بود میگفت باید برگردم میگقت اون یه کاری کرده که توپ منو دنبال کرده میگفت تاریخ داره تکرار میشه مثل آدمایی که انگار دارن یه به خنگ نگاه میکنن به هری نگاه میکردم ویوین: هری... لاکهارت دستتو بی استخون کرده مغزتو که بی سلول نکرده این چرت و پرتا چیه زده به سرت هری: نه نه باورکن راستشو گفتم ویوین: یه الف خونگی هری: اره ویوین: گفته تو نباید برگردی هاگوارتز هری: اره ویوین: گفته تاریخ داره تکرار میشه هری: اره باصدای نسبتا بلندی داد زدم ویوین: هری دراکو از خواب پرید و گفتم ویوین: دراکو ازت معذرت میخوام که داد زدم پتو روی سرش کشید و آروم گفتمـ ویوین: هری من دارم میگم جون مامان بابا در خطره،جون بچها در خطره در مدرسه قرار بسته بشه بعد تو میگی یه جن خونگی دیذی هری: من بهت دروغ نگفتم ویوین: بخواب هری صبح باهم حرف میزنیم بلندشدم و رفتم دراکو و آروم صداش زدم پتو رو برداشت و نگام کرد آب دهنمو قورت دادم و گفتم ویوین: خوبی دراکو با لبخند: مرسی خوبم ویوین: معذزت میخوام که از خواب بیدارت کردم دراکو: مهم نیست... نگرانم شدی که حالمو میپرسی ویوین: خیلی چی گفتم واییی به دراکو نگاه کردم که با لبخند و چهره آروم داشت نگام میکرد هول کرده آب دهنمو قورت دادم گفتم ویوین: اممم شب بخیر
چند روزی گذشته و حتی با ساخت معجون هم نتونستیم بفهمیم نواده اسلترین کیه ولی دراکو نیست تعداد بچه هایی خشک میشن بیشتر میشه و هرماینی هم جز اوناست نیمه داریم میریم که بریم به سمت خوابگاهمون که دوباره به یه نوشته دیگه برخوردمیکنیم بازم همه جمع میشن و یکی از بچها میگه اون کسی که توی تالار اسرار بیهوش افتاده جینی ویزلی رون: جینی... هری جینی ویوین: رون به هری چه ربطی داره توقع داری هری بره نجاتش بده رون: خواهش میکنم هری لطفا... ویوین لطفا ویوین: امسال اولین سالیه که خواهرت اومده توی این مدرسه ببین چقدر عالی کل مدرسه رو بهم ریخته رون: معذرت میخوام ویوین ویوین: نمیخواد معذرت بخوای... یه راهی بایدباشه هری هری: باید از پروفسور لاکهارت کمک بگیریم رفتیم پیش اون اوهو داره میره کجا به این زودی مهمون باشین حالا ویوین: کجا داری میری؟ لاکهارت: یه سفر مهم پیش اومده باید برم چوب دستیمو دراوردم و به سمتش گرفتم و گفتم ویوین: نخیر سفر نه داری فرار میکنی هرکسی ندونه من خوب میدونم که تو کی هستی تو یه کلاه برداری راه بیوفت مارو میبره سمت تالار اسرار و هر چهارتامون وارد میشیم چوب دستی رون میگیره و خودشو طلسم میکنه خب خنگِ دیگه شما به بزرگی خودتون ببخشید رون: من اینجا با این گیلدوری گیر افتادم ویوین: همونجا بمون رون منو هری میریم با هری راه افتادیم و هری با ورد مار زبونا درو بازکرد و رفتیم تو جینی بیهوش اونجا بود دویدم ستمش و نشستم کنارش ویوین: جینی... جینی بیدارشو... جینی تام: اون بیدارنمیشه هری: تو کی هستی تام اسشمو نوشت با حرکت دستاش درستش کرد ویوین: ولدمورت؟ تام: خودمم ایستادم و گفتم ویوین: تو چرا نمیمیری چرا راحتمون نمیکنی تام: اونی که قراره بمیره شمااین نه من به دستو اون یه مار بزرگ زد دنبال منو هری ماهم یه جا مخفی شدیم ویوین: این دیگه چه زهرماریه که اینجاست هری: زهرمار نیست خودِ مارِ ویوین: هری نمیتونستیم مخفی بمونیم اومدیم و هری با شمشیری که اونجا بود اون مار رو کشت بعدم با دندون همون مار تام یا نه لردسیاه رو از بین برد و جینی بیدارشد و باهم بذگشتیم بیرون تو سرسرا بودیم که هرماینی بهمون ملحق شد و گربه آقای فلیج هم حالش خوب شد امروز روز برگشته و ما داریم میریم خونمون و خوشحالم که مامان و بابام سالمن ~سال تحصیلی جدید ~ سومین سال توی هاگوارتز مامان: برو ویوین قطار حرکت میکنه ویوین: میشه نرم دلم شور میزنه مامان: نگران نباش ما مواظب خودمون هستیم وارد قطار شدم و قطار حرکت کرد رفتم برم سمت واگن خودمون که دراکو رو دیدم دراکو: ویوین میدونی چندوقت ندیدمت ویوین: منم همینطور همه دیگه در آغوش کشیدیم برا مهم نیست هری باهاش مشکل داره یا نه مهم منم من باهاش هیچ مشکلی ندارم از دهنم در رفت و بهش گفتم ویوین: دلم برات تنگ شده بود محکم تر منو فشار داد و نزدیک گوشم پچ زد دراکو: منم دلم برات تنگ شده بود ازهم جداشدیم بالبخند ازش فاصله گرفتم رفتم این حس خوبی که بهش دارم چیه
تو کل مسیر همش درگیرش بودم نکنه همون حسی که مامان میگه درنمون داره شکل میگیره شایدم شکل گرفته زودتر از بقیه پیادع شدم و رفتم سمت قایقا و اتاقامون چندروزی از اومدن به اینجا میگذره و قراره چندتا دمنتور از اینجا مواظبت کنن دامبلدور میگفت اونا بخشش تو ذاتشون نیست یعنی اگه صدسال قبل ساندویچشونو برداری بعد از صدسال بازم نمیبخشنت امروز کلاس با هاگرید بود و یه هیپوگریف بهمون معرفی کردم و گفت کی میخواد سوارش بشه من قطعا نیستم بیچاره هری اون مجبورشد بعد از اومدن دراکو نزدیک هیپوگریف شد و گفت دراکو: تو هیچ ترسی نداری هاگرید: مالفوی نه ویوین: دراکو نزدیکش نشو دراکو ولی دیرشد و هیپوگریف دراکو رو زخمی کرد و اون افتاد روی زمین نتونستم طاقت بیارم و دویدم سمتش و کنار روی زانوهام نشستم و دستمامو دو طرفش گذاشتم و گفتم ویوین: دراکو دراکو خوبی نمیتونست جوابی بده دادزدم ویوین: هاگرید باید ببریمش درمانگاه هاگرید بغلش کرد و پایان کلاس رو اعلام کرد ~درمانگاه ~ پامفری: خب حالش خوبه نگران نباش ویوین ویوین: میشه پیشش بمونم پامفری: نه احیتاج نیست ویوین: لطفا لطفا خواهش میکنم... پروفسور دامبلدور لطفا بذارین پیشش بمونم پروفسور: بمون اشکالی نداره
کنارش موندم کم کم بهوش اومد و دوباره صدای ناله کردناش بلند شد ویوین: دراکو... دراکو خوبی دراکو: نه نه درد دارم رفتم خانوم پامفری رو صدا زدم و اومد یکم آرام بخش بهش ترزیق کرد و رفت بعد از اینکه آروم شد گفت دراکو: از خانواده پاتر یه نفر نگران من شد دست و پامو گم کردم و گفتم ویوین: خب... خب... به عنوان یه انسان نگران هم نوع خودم میشم... دیگه اون هم نوعم یه جادوگرم هست مثل خودم روی تخت نشست و زل زد توی چشمام و گفت دراکو: ولی من عاشق این همنوع جادوگر خودم شدم... حالا درسته داداشش هری پاتح ولی... خودش مهمه ویوین: اممم... چیزه من باید برم امیدوارم زودتر خوب بشی از درمانگاه بیرون و نمیتونستم خوشحالیمو کنترل کنم وارد اتاق شدم و بلاخره از ته دل خندیدم الان معنی اون رفتارامو میدونم این حس خوبی که الان دارمو دوست دارم من عاشق این حس قشنگی شدم بینمون هست ~چندروزبعد~ مامان جواب هیچکدوم نامه هامو نمیده نکنه بخاطر اینکه علاقه به دراکو دارم ناراحت ولی حداقل باید یه چیزی مینوشت تا من بدونم اون ناراحته وارد سرسرا شدم و پچ پچ بچها شدت گرفت و نگاهاشون روی من بود نکنه موضوع رو فهمیدن بفهمن جرم که نکردم یه نفرو دوست دارم همین نشستم کنار هرماینی و پروفسور دامبلدور گفت دامبلدور: ما یه اتفاق ناگوار برامون افتاده و متاسفانه سیریوس بلک از آزکابان فرار کرده نگران نباشید دمنتورهاهستند هری و ویوین ما حواسمون بهتون هست چی حواسشون فقط به ما هست با حرفی که یکی از بچه های اسلترین زد داد زدم ویوین: چی
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییییییییی بهترین سناریو عمرم
پارت بعد کی میاد؟
دارم مینویسم میذارم
خیلیییییییییییییییییی خفن بووووووووووود
ترو خدا پارت بعد رو زود بزار
چشم حتما 🙃