20 اسلاید صحیح/غلط توسط: Muhammad انتشار: 4 سال پیش 15 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام دوستان این داستان آدرینت پارت1تا6هست حتما نظر بدید
مرینت صبح از خواب بیدار شدم دیدم دیرم شده سریع رفتم آماده شدم ورفتم مدرسه وای بازم دیر رسیدم دیدم جاها عوض شده وکسی پیش آدرین نیست سریع رفتم وبه ادرین گفتم میتونم اینجا بشینم آدرین مرین اومد وگفت میتونم کنارت بشینم گفتم چراکه نه بشین نشستم ویهو....مدیر اومد وگفت بچه ها امروز حال معلمتون بد بود پس برید خونه هاتون مرینت داشتم میرفتم یهو دیدم بازم هوای توفانی ذفتم داخل یه کوچه وگفتم (تیکی دختر کفش دوزکی آماده )وتبدیل شدم دیدم گربه سیا هم داره میاد آدرین دیدم یه نفرشرور شده وای بازم هوای توفانی بود تبدیل شدم ورفتم کمک کفشدوزک اون زود تر اومده بود گفتم سلام بانوی من دختر کفشدوزکی گربه اومد وگفت سلام بانوی من منم گفتم سلام حالا بیا بریم شرارتش رو خنثی کنیم رفتیم وبعد از کلی جنگیدن شکستش دادیم ویهو.....
گربه گفت بانوی من امشب ساعت8 میای بالای برج ایفل من موندم چی بگم گفتم شاید ولی قل نمیدم خداحافطی کردم ورفتم خونه خسته بودم گفتم تیکی خال ها خاموش وتبدیل شدم به مرینت تیکی اومد گفت مرینت گرسنمه یه ماکارون بهش دادم ورفتم روی تخت دراز کشیدم یهوباصدای مادرم بیدار شدم میگفت بیا شام حاضره داشتم میرفتم که یهو تیکی گفت قرار امشب با گربه یادت رفته دیدم ساعت هفته به تیکی گفتم حالا1ساعت وقت دارم رفتم شام خوردم وبعد تبدیل شدم ورفتم گربه منتظر من بود رفتم پیشش وگفت سلام بانوی من گربه سیاه دیدم کفشدورک اومد گفتم سلام بانو اونم سلام کرد وگفتم منتظرت بودم کفشدورک منم گفتم سلام وگربه گفت یه لحظه وایسا تابرم وبیام یهو گربه اومد وگفت امشب کلی شگفتی برات دارم اول رفت وپیتزا خرید باهم خوردیم بعد رفت نوشیدنی گرفت وبعد رفت بستنی گرفت وباهم خوردیم کم کم خوابم گرفت وچشمام سنگین شد وخوابیدم ودیگه چیزی نفهمیدم گربه دیدم کفش دوزک خوابه منم رفتم کنارش ودراز کشیدم یهو دیدم کفش دوزک تبدیل شد وای اون......اون.....مری....نت بود باورم نمیشد برداشتمش وبردم از پوشت بوم خونشون گزاشتمش روی تختش وسریع رفتم
مرینت صبح بیدارشدم دیدم رو تختم خوابیدم وای نکه......گربه هویت منو فهمیدم دیدم ساعت شیش و نیمه صبحه رفتم صبحونه خوردم به سمت مدرسه راه افتادم توراه یه نفر شرور شده بود سریع رفتم تبدیل شدم وگربه هم اومد وباهم شرورو شکست دادیم گربه داشت میرفت گفتم وایسا گفت بله بانوی من گفتم نکنه دیشب...یهو دیدم گربه رفته گفتم اشکال نداره الان دیرم میشه باید برم مدرسه آدرین دیدم کفش دوزک میگه نکنه دیشب تافهمیدم میخواد چی بگه سریع از اونجا رفتم مرینت رفتم مدرسه دیدم ادرینم اومده رفتم پیشش نشستم 5ساعت بعد از زبان مرینت کلاس تموم شد رفتم خونه وبه تیکی گفتم الان اون میدونه من کیم چقدر بد یهو تیکی گفت روز اولی که استاد فو میخواست معجزه گر هارو به شما بده به ما گفت روزی میشه که گربه وکفشدورک باید هویت همو بفهمن والان تازه دیر هم شده ادرین رفتم خونه وداخل اتافم یهو پلگ اومد گفت یه تیکه کممبر مبده دارم میمیرم بعد بع پلگ پنیر دادم وگفتم چطوره منم هویتم رو به کفش دوزک بدم (راوی پلگ هم حرف های تیکی رو به ادرین گفت)بعد ادرین گفت پس میرم خونشون وبهش هویتم رو میگم پلگ تبدیل گربه ای
ادرین تبدیل شدم ورفتم سمت خونه مرینت اینا ساعت عدود 5عصر بود رفتم ازبالای اتاق مرینت دیدم داخل اتاقه وکسی پیشش نیست رفتم داخل وگفتم سلام بانو اززبان مرینت دیدم یهو گربه اومد داخل اتاقم وگفت سلام بانو من شکه شدم وگفتم گربه تو اینجا چیکار میکنی چیزی نگفت ویهو منو گرفت ب..غ..ل وبرد بالای برج ایفل از زبان گربه یهو مرینتو برداشتم وبردم بالای برج ایفل زبان مرینت گربه گفت بانوی من مبخوام هویتمو بهت بگم ول..یهو مرینت حرفمو قطع کرد وگفت باید بگی چون استادف...یهو گربه حرفمو قطع کرد وگفت میدونم بعد گفت اول بگو اون پسر که میگفتی عاشقشی کیه من گفتم اخه اگه بگم ناراحت میشی گربه گفت با اینکه عاشقتم ولی ناراحت نمیشم ومن گفتم باشه اون اون ....ادرین اگراسته.....گربه خشکش زده بود وگفت پلگ پنجه ها داخل وای اون...اون....ادرین بود منو ب.غ.ل کرد وگفت این همه مدت عشقم کنارم بوده ولی اونو ندیم بعد من گفتم... گفتم ادرین تو عاشق لیدی باگی یاخودمن
ادرین گفت من عاشق توبودم ولی فکر میکردم که تو بالوکا هستی بخاطر این بهت چیزی نمی گفتم منم گفتم من فکر میکردم که تو با کاگامی هستی واز اون وقت دیگه ناراحت شدم ادرین گفت نه من کسی رو نداشتم بخاطر این اون یه دوست سادست منو ادرین همو ب.و.س.ی.د.ی.م وتبدیل شدیم وبه خونه برگشتیم
وقتی رسیدم خسته بودم وگفتم (تیکی خال ها خاموش)ورفتم روی تختم خوابیدم فردا صبح اززبان ادرین ازخواب بیدار شدم دیدم صبح زوده رفتم صبحانه خوردم ویادم افتاد امروز تولد مرینته اماده شدم وبه بهانه در رفتم بیرون تابرای مرینت کادوبخرم داشتم میرفتم که یهو یه مغازه طلا فروشی دیدم که توش گردنبند های خوشگلی داره رفتم یه گردنبند خریدم ویه لباس ست هم خریدم داشتم ورفتم سمت خونه رسیدم لباس وگرنبندو کادو کردم داشتم میرفتم ناهار بخورم که یهو دیدم یه نفر شرور شده سریع تبدیل شدم ورفتم دیدم مرینتم اومده یاهمون دختر کفشدوزکی گفتم سلام وشروع کردیم جنگیدن باشرور وبعد کلی تلاش شکستش دادیم ومن گفتم بانوی من من باید برم تا بهم شک نکردن رفتم داخل وگفتم (پلگ پنجه هاداخل)تبدیل بخ خودم شدم ورفتم سرمیز ناهار بازم مثل همیشه پدرم کارداشت ونبود 3ساعت بعد اززبان ادرین وای تولد مرینت یادم رفت سریع بلند شدم وزنگ زدم به نینو وبقیه دوستام گفتم امروز عصری بیاین تا برای تولد مرینت پیش پارک دم خونشون جشن بگیریم همه قبول کردن ومن شروع کردم به سفارش دادن وسایل وخوراکی های مورد نیازوبعد زنگ زدم به مرینت وگفتم امروز ساعت 5 بیا پارک دم خونتون مرینت گفت باشه داشتم میرفتم اماده بشم که ناتالی گفت اجازه نداری از خونه بری بیرون من گفتم ولی...اونم گفت ولی نداره بعد کلی اسرار قبول کرد کادوی مرینتو برداشتم ورفتم سمت خونشون دیدم همه بچه ها اومدن اومدیم شروع کنیم به تززین که یهو نینو گفت بچه ها بهتر نیست بریم داخل یه خونه منگفتم ولی خونه کی نینو گفت خونه پدر بزرگ من هست همین نزدیکیاست قبول کردیم ووسایل رو بردیم داخل اون خونه وشروع کردیم به تززین بعد نیم ساعت کارمون تموم شد ومن دیدم 10دقیقه بیشتر وقت نداریم زنگ زدم به مرینت وگفتم اماده شو زنگ بزن تا بیام دنبالت پارک کنسل شد اززبان مرینت ادرین زنگ زد گفت پارک کنسل شد اماده شو تابیام دنبالت رفتم لباسامو پوشدم به ادرین زنگ زدم اون گفت 10دقیقه میرسم من رفتم پایین پیش مامان بابام بهشون گفتم من میخوام برم بیرون اونا گفت باکی گفتم باراستش با...ادرین اونا گفتن میبینم که بلاخره به اون چیزی میخواستی رسیدی منم قرمز شدم وگفتم اجازه دارم برم اونا گفتم چراکه نه دیدم ادرین رسید ازاونا خداحافظی کردم ورفتم بیرون اززبان ادرین رسیدم دیدم مرینت اومده بیرون رفتم پیشش یهش سلام کردم وگفتم بیا بریم راه افتادیم ورسیدیم
مرینت گفت ادرین چرا اومدیم اینجاگفتم عشقم وایسا تامیفهمی دیدم مرینت قرمز شده زنگ درو زدم نینو درو باز کرد رفتیم داخل وچراغا روشن شد وهمه گفتن تولدت مبارک مرینت اززبان مرینت رفتیم داخل اون خونه یهو.... همه چراغا روشن شد وهمه باهم گفتن تولدت مبارک مرینت من ازهمه تشکر کردم ودیدم همه برام کادوخرین یکی یکی بازشون کردم نوبت کادو آدرین رسید اون برام یه لباس بایه گردنبند خریده بود خیلی خوشگل بودن بعد کادو همه باهم کیک ونوشیدنی خوردیم وبعد ازهمه خداحافظی کردیم وبه سمت خونه هامون راه افتادیم ادرین بامن اومد وگفت میرسونمت اززبان ادرین .. به مرینت گفتم میرسونمت وباهم راه افتادیم به سمت خونشون یهو مرینت گفت.. خیلی خوش حالم که الان باتوم من گفتم منم همینتور رسیدیم خونشون که یهو... مرینت گفت بیا شب خونه مابخواب من گفتم اما پدرم اجازه نمیده مرینت گفت من به پدرم میگم زنگ بزن به پدرت بگه گفتم باشه وباهم رفتیم داخل اتاق مرینت دیدم همه درو دیوار اتاقش عکس منه یهو.. به مرینت گفتم توواقا عاشق منی ازعکس های روی دیوارت معلومه راستی جعبه معجزه گرهارو کجا گزاشتی مرینت گفت توی کمد من گفتم بهتر نیست بین چند نفر که قلبشون پاکه پخششون کنیم تا زود تر ارباب شرارت رو شکست بدیم یهو... مرینت گفت حالا بهش فکر میکنم فعلا بیا بخوابیم من گفتم روی زمین میخوابم مرینت گفت نه بیا روتخت بخواب من روی زمین میخوابم من گفتم بیا باهم روی تختت بخوابیم من و مرینت قرمز شدیم رفتیم کنار هم خوابیدیم....
صبح زود مرینت:بیدار شدم دیدم توی ب.غ.ل ادرینم یهو دست خودم نبود جیغ زدم ادرین از خواب پرید گفت چیشده بانوی من گفتم چیزی نشده باهم رفتیم صبحانه خوردیم وبه سمت مدرسه راه افتادیم وفتی رسیدیم دم در مدرسه ادرین دست منو گرفت وباهم رفتیم داخل کلاس خانم بوستیه اومد وکلاس شروع شد خانم بوستیه:بچه ها امروز میخوایم یه فیلم کوتاه درست کنیم داخل کلاس کی داو طلب میشه مرینت:منو ادرین دستمونو گرفتیم بالا وباهم گفتیم مادوتا میایم خنم بوستیه گفت خب شما دوتا باید همو ب.ب.و.س.ی.د من قرمز شدم وبلاخره همدیگرو ب.و.س.ی.د.ی.م که یهو.. دیدیم یه نفر شرور شد اون کلویی بود با ادرین رفتیم داخل دستشویی وگفتیم (تیکی دختر کفشدوزکی اماده)(پلگ تبدیل گربه ای)وتبدیل شدیم رفتیم تا شرور رو شکست بدیم بعداز کلی جنگیدن شکستش دادیم ومن گفتم چرا شرور شده بودی کلویی گفت برو کنار به تو ربطی نداره رفتیم به خودمون تبدیل شدیم وبعد رفتیم داخل کلاس بعد از مدرسه ادرین گفت من تا خونتون باهات میام گفتم باشه وتا خونمون باهم رفتیم وقتی رسیدیم به ادرین گفتم بیا داخل کارت دارم اون گفت نه میرم خونه بابام ناراحت میشه گفتم باشه ولی ساعت 5بیا کارت دارم اونم گفت باشه ورفت ادرین:مرینتو رسوندم خونشون وبه سمت خونه خودمون راه افتادم وقتی رسیدم ناتالی گفت بیا ناهارتو بخور یک ساعت و سی دقیقه دیگه کلاس شمشیر بازی داری رفتم ناهارمو خوردم طبق معمول پدرم نبود وکارشت رفتم داخل اتاقم روی تختم دراز کشیدم گابریل:نه دیگه نمیتونم باید به ادرین بگم برای اخرین بار یه نفرو شرور میکنم واگه موفق نشدم به ادرین میگم وبرای همیشه کسیو شرور نمیکنم ادرین:زنگ زدم به مرینت گفتم من ساعت4میام بعد شمشیر بازی اونم گفتم باشه -ادرین بعد شمشیر بازی:رفتم شمت خونه مرینت رسیدم در زدم درو باز کرد و رفتم داخل وگفتم مرینت چیکارم داشتی گفت راجب پیشنهاد دیشبت فکر کردم بهتره معجزه گرهارو دست چندنفر که قابل اعتمادن بدیم گفتم کسیو در نظر داری گفت اره (راوی:همون ابر قهرمانا که میدونید)مرینت:رفتیم ومعجزه گرهارو به دست ادمای قابل اعتماد دادیم وگفتیم هر وت که کسی شرور شد تبدیل بشن وبیان کمک ما 2ساعت بعد اززبان مرینت ادرین گفت میای بریم بستنی اندره گفتم چرا که نه رفتیم بستنی اندره وبستنی خوردیمو بعدش همدیرگرو ب.و.س.ی.د.ی.م ادرین گفت بیا بریم بالای برج ایفل البته با حالت ابر قهرمانی تبدیل شدیم ورفتیم بالای برج ایفت بعد ادرین ازتوی جیبش یه حله دراود وگفت بانوی زندگیم میشی منم گفتم نمیخوام بزنم تو ذوقت ولی...
ولی ماهنوز بچه ایم ادرین گفت اشکال نداره وبهد رفتیم خونه هامون .ادرین:رفتم رسیدم خونمون که یهو دیدم یه نفر شرور شده دوباره تبدیل شدم رفتم دیدم لیدی باگم اونجاعه بعداز کلی جنگیدن شکستش دادیم و کفشدوزک گفت کفشدوزک معجزه اسا وهمه چیزدرست شد ومن برگشتم خونه تبدیل به خودم شدم ودراز کشیدم روی تختم که یهو... یهو پدرم در اتاقم رو باز کرد اومد تو وگفت ادرین میخوام باهات حرف بزنم گفتم چشم پدر در اتاقو بست یهو گفت (نورو بال های سیاه)گفتم پ...د...ر..شما ارباب شرارتین ازخونه زدم بیرون پدرم اومد دنبالم گفت ادرین وایسا بهت توضیح میدم گفتم پدر دیگه چیزی بین منو تو نیست رفتم پیش مرینت اززبان مرینت یهو ادرین اومد پیشم وگفت مرینت اگه یه چیزی بگم منو هنوز دوست داری گفتم چراچیزی شده گفت مرینت فقط جوای سوالمو بده من الان حالم خوب نیست گفتم من همیشه ع.ا.ش.ق .توبودم وتاهمیشه ع.ا.ش.ق.ت.م.گفت مرینت پدر من ارباب شرارته گفتم شوخی خوبی بود یهو گفت خیلی جدی گفت مرینت دروغ نمیگم این کاملا راسته گفتم این قضیه به تو ربطی نداره من الانم ع.ا.ش.ق.ت.م. گفت ممنون مرینت حالم خیلی بهتر شد من گفتم بیا با حال ابر قهرمانی بریم روی برج ایفل گفتم باشه باهم تبدیل شدیم ورفتیم روی برج ایفل ادرین یهو (منو ب.غ.ل .کرد ومحکم فشار داد وگفت ممنون که بامنی منم ب.غ.ل کردمش وگفتم ممنون که توم بامنی وبعد همدیگرو ب.و.س.ی.د.ی.م وبعد15دقیقه ازهم جداشدیم وبرگشتیم خونه ما به ادرین گفتم بیاشب بخواب پیش من گفت نه ممنون میخوام برم ببینم پدر چی میخواست بهم بگه ) اززبان ادرین:ازپیش مرینت رفتم سمت خونمون درزدم ناتالی درو بازکرد وبدو بدو اومد گفت پدرت سکته کرده والان بیمارستانه گفتم چرا چرا گفت بعی اینکه تو رفتی ناراحت شد وسکته کرد سریع بدو بدو رفتم سمت بیمارستانی که بود وقتی رسیدم دکتر گفت حال پدرتون اصلا خوب نیست که یهو...
یهو بدو بدو رفتم سمت در اتاق پدرم درو بازکردم رفتم نشستم کنارش گفتم پدر ببخشید که ناراحتتون کردم گفت اشکال نداره پسرم گفتم پدر چی میخواستین به من بگید گفت ببین ادرین من مردمو شرور میکردم تامادرتو زنده کنم گفتم چه ربطی داره پدر گفت اگر معجزه گر کفشدوزک با معجزه گر گربه سیاه ومعجزه گرمن ترکیب بشن میتونن مادرتو زنده کنن گفتم چطوری پدر گفت فقط بعد ترکیب کافیه یه ورد بخونی که توی اون کتاب نوشته وبعدش ارزو کنی که مادرت زنده بشه داشتیم حرف میزدیم که یهو. داشتیم حرف میزدیم که یهو دراتاق پدرم باز شد اون مرینت بود با مامان باباش اومده بودن عیادت پدرم من مرنتو از اتاق بردم بیرون اززبان مرینت :رفتیم عیادت پدر ادرین ادرین منو از اتاق پدرش برد بیرون و گفت پدرم این همه مردمو شرور میکرد تا با معجزه گر من وتو یا همون معجزه گر کفشدوزک وگربه مادرمو زنده کنه من گفتم من میدونم ولی بعد از رسیدن به قدرت متلغ اگه ارزو کنیم مادرت زنده بشه یه نفر دیگه به جاش جونشو از دست میده ادرین گفت اگه با معجزه پدرمن ترکیب شون کنیم اتفاقی نمیوفته گفتم ولی کسی نباید از هویت ما با خبر بشه ادرین گفت فقط به پدرم میگیم وقتی مادرمو زنده کردیم یه داستان برای بقیه سر هم میکنیم مرینت گفت:تو که نمیدونی مادرت کجاعه ادرین گفت از پدرم میپرسم منم قبول کردم ادرین رفت تا به پدرش بگه اززبان ادرین:رفتم پیش پدرم گفتم پدر ولی مگه مادر نمرده گفت نه اون فقط به کما رفته گفتم کجا گفت یه زیر زمین مخفی توی خونمون گفتم دقیقا کجا گفت ناتالی میدونه منم با یه بهونه با مرینت رفتیم خونمون ناتالی بهمون گفت مادرم کجاعه معجزه گر پدرمو از قبل بر داشتم رفتیم و مرینت گفت من ترکیبشون میکنم گفتم باشه ومرینت گفت تیکی پلگ نورو متهت شین وبه درقدرت متلغ رسید وبعدش وردو خوند و ارزو کرد مادرم زنده بشه بعد یهو..
از داخل مجزه گر ها نور خیلی سفیدی دور مادرمو گرفت وچند تا اوهم اهوم کرد وبیدارشد وگفت ادر...ی....ن پدرت کجاست یهو دیدم مرینت غش کرد برداشتمش وبردم بیمارستان پدرم اونم بستری شد و مادرمو بوردم پیش پدرم اون شکه شده بود پدرم از جاش بلند شد ومادرمو ب.غ.ل کرد و.ب.و.س.ی.د.ش منم رفتم پیش مرینت دیدم اونم بیداره رفتم ومحکم ب.غ.ل.ش. کردم وبعدش محکم ب. گونشو ب.و.س.ی.د.م. گفت ادرین مادرت بیدار شد گفتم به لطف تو اره داشتیم حرف میزدیم که یهو...
در اتاق بازشد پدر مادر من و مرینت بودن اومدن گفتن مرینت چش شده بود باید توضیح بدید یهو پلگ اشاره کرد گفت برو بیرون میخواست یه چیزی بهم بگه رفتم بیرون پلگ گفت:باید مطمعن بشید که اتفاق بدی برای پاریس نیوفته بعد برای همه مردم هویتتون فاش بشه گفتم پلگ ولی دیگه چیزی نیست پلگ گفت ولی بی ولی اول مطمعن بشید بعدش همون که گفتم منم گفتم باشه وبعدش رفتم پیش مرینت گفتم مرینت سرماخورده چیزیش نیست بعد پول بیمارستان رو پرداخت کردیم و از پدر مادر مرینت اجازه گرفتم که مرینت یک هفته بیاد پیش من رفتیم خونه ما وبعدش پدرم کلی از مرینت تشکر کرد (دو ستان مرینتو ادرین به پدر ادرین گفتن که دختر کفشدوزگی وگربه سیاه هستن)وبعدش به من گفت دیگه ازادی هر جا که دلت خواست بری البته با مرینت منم از پدرم تشکر کردم من و مرینت رفتیم داخل اتاق من بعدش من گفتم بیا اینجا دراز بکش تا برات اب پرتقال بیارم داشتم میرفتم که اب پرتقال برای مرینت بیارم که یهو...
یهو الارم اکوما گوشیم صدا داد خیلی تعجب کردم رفتم دیدم پدرم پیش مادره یعنی کی میتونست یه اکوما ازاد کنه رفتم داخل اتاقم یهو...دیدم مرینت داخل اتاق نیست هر چی بهش زنگ زدم گوشیش خاموش بود یعنی مرینت اکوما درست کرده بود کلاگیج شده بودم که یهو...
یه پیام برام اومد نوشته بود اگه مرینتو میخوای شب بیا روی برج ایفل
شب شد وتبدیل شدم ورفتم بالای برج ایفل دیدم یه پیام برام اومد از معجزه گر تاووس بود نوشته بود اگه مرینتو دوستداری باید معجزه گرت رو به من بدی منم براش نوشتم تو کی هستی کجا باید ببینمت که دیدم یه ادرس برام فرستاد ونوشت ده دقیقه دیگه اینجا باش منم سریع رفتم به اون ادرسی که فرستاده بود که دوباره پیام داد بیا زیر پل منم رفتم زیر پل که یهو.. دیدم لایلا با معجزه گر تاووس تبدیل شده وگوشواره ها مرینتو برداشته ومرینتو بسته به صندلی و مرینت بیهوشه منم عصبانی شدم وگفتم پنجه برنده که لایلا گفت اگه من چیزیم بشه مرینتومیکشم معجزه گرتو در بیار و بده به من که یهو...
یهو دقت کردم دیدم که معجزه گر تاووس با معجزه گر پروانه ترکیب شده یادم اومد وقتی با مرینت کتاب معجزه گرها رو رو ترجمه میکردیم یه ورد بود که معجزه گر تاووس وپروانه رو از کار میندازه برای نیم ساعت سریع عکس کتاب رو اوردمو وردو خوندم ومعجزه گرها از کار افتادن رفتم جلو وبا پنجه برنده زنجیر هایی که مرینتو بسته بود نا بود کردم ومعجزه گر مرینتو از لایلا گرفتم وبه مرینت ولایلا گفتم باید همه چیزو توضیح بدید البته لایلا رو بستم رفتیم توی یه کوچه وگفتم لایلا باید همه چیزو توضیح بدی لایلا گفت من مریضی روانیدارم دیدم داره دروغ میگه گفتم مرینت تو توضیح بده مرینت گفت لایلا از پنجره اتاقت اومد تو ویه چ.ا.غ.و .گذاشت زیر گلوم وگفت معجزه گر تاووس وپروانه با معجزه گر خودتو بده به من منم چاره ای نداشتم اززبان ادرین:تامرینت این حرفارو گفت یه سیلی محکم به لایلا زدم دیدم محو شد اون یه توهم بود مرینتم همینطور فهمیدم باید چیکار کنم به معجزه گر روباه پیام دادم که مرینت کجایی دیدم پاسخ اومده تو دیگه هیچوقت مرینتو نمیبینی محل معجزه گرو دیدم وسریع رفتم اونجا دیدم لایلا مرینتو کاگامی رو بسته ودوتا سنگ تیز وبزرک گذاشته بالای سرشون گفتم چیمیخوای گفت معجزه گر تو به علاوه یکی ازینا گفتم منظورت چیه گفت یکیشون باید به هرحال بمیرن منم گفتم من عاشق مرینتم که لالیلا گفت باشه پس کاگامی میمیره منم گفتم نه نه لایلا گفت با ید کاگامیو ب.ب.و.س.ی. تاولش کنم منم لایلا رو کشیدم کنار و گفتم ببنین من ع.ا.ش.ق. هر دوتاشونم ولی نمیدونم کدو مو انتخاب کنم که یهو... دیدم یه صدایی اومد که گفت تریکس بیا استراحت کنیم رفتم جلو اون مرینت بود دیدم گریه کنان داره میره گفتم مرینت مریت نرو وایسا تا توضیح بدم مرینتم به حرفام گوش نداد ورفت رفتم دنبالش کردم دیدم رفت خونه خودشون از بالکن رفتم داخل اتاقش دیدم هنوز داره گریه میکنه تا منو دید گفت از اتاق من برو بیرون گفتم مرینت اگه تو تواین وعضیت بودیکه لوکا و من بسته شده بودیم کدومو انتخاب میردی دیدم گریش کم تر شدو گفت میتونستی گردنبد او توهمو وقتی که رفتی باهاش حرف بزنی بگیری اززبان مرینت:این حرفو که به گربه سیاه زدم یا همون ادرین سکوت کرد وچیزی نگفت و رفت اززبان ادرین:یهو..
از خواب پریدم کابوس خیلی بدی دیدم (دوستان آدرین وقتی مرینت برد بیمارستان کنارش خوابید)رفتم دیدم پدرم حالش خوب شده پول بیمارستانو پرداخت کردیم ومثل خواب از پدر مادر مرینت اجازه گرفتم ومرینتو تایک هفته اوردم پیش خودم وقتی رسیدیم پدرم اومد داخل اتاق واز منو مرینت خیلی تشکر کرد وگفت تو دیگه ازادی آدرین هرجا خواستی برو البته با مرینتو بادیگاردت واز اتاق رفت بیرون منم دوباره مثل خواب رفتم برای مرینت اب پرتقال بیارم وقتی برگشتم یهو...
یهو دیدم خوشبختانه مرینت خوابیده روی تخت رفتم دادم اب پرتقالو دادم به مرینت خورد ویهو...
تیکی منو کشوند بیرون و گفت مرینت باید حسابی استراحت کنه گفتم چرا نیکی گفت امکان دارخ خدایی نکرده مرینت ب.م.ی.ر.ه که من از هوش رفتم وقتی بیدار شدم دیدم...کنار مرینت روی تخت خوابیدم که یهو...مرینت اومد بالای سرم گفت چرا غش کردی پیشی گفتم هیچی فشارم افتاد به مرینت گفتم توبگیر بخواب استراحت کن نگران من نباش مرینت دراز کشیدو منم ب.غ.ل.ش. کردم تو خواب داشتم به اون کابوس فکر میکردم که یهو...
پایان
حتما نظر بدید که پارت های بعدی رو بزارم یانه
20 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
عالی بود من اولین نفری هستم که هم میخونم هم نظر میدم 🥰🥰😊👏