
یه داستان مربوط به mbti از زبون یک infp اگر مشکلی بود توی داستان لطفا بهم بگید ممنونمم
روی تختم دراز کشیده بودم و به اون فکر میکردم..نمیدونم چطور توصیفش کنم ولی.. enfp رو میببینم که داره به طرفم میدوئه..وایسا نکنه میخاد روی تخت بپره؟!...enfp مث خرگوشی که به لونش برمیگرده پرید روی تخت و من شانس اوردم که به موقع خودمو کنار کشیدم وگرنه دنده هام شکسته بود..enfp:هی infp یادتتت رفتهههه_چی رو؟+مگههه امروززز نمیخواستییی بیاییییی بیرونننن عههه _یادم نمیاد که قول داده باشم که میخوام برم بیرون +عهههه قبول نیسسستت تو به منن قول دادیی بریممم شهرر بازییی _دقیقا کی؟.. اما دستم داشت کشیده میشد و از خونه خارج شدم..
رفتیم بیرون و خوب به طرف شهر بازی حرکت کردیم../ جه جای بزرگی بودد باورم نمیشهه infp:هییenfp اینجا زیادی بزرگ نیست؟..enfp:ایییننججاا بزرگگتریینن شهرر بازیی منطقه اسس امروزز روزز افتتاحشههه ععر infp:واوو چه باحالل enfp:بهتت گفتمم خوشش میگذرهه..! رفتیم به طرف در اصلی و یه روبان قرمز با یه پاپیون روش رو دیدیم که یکی بریدش نمیدونم شاید صاحبش بود...تا روبان بریده شد هزار هزار بچه و کودک پریدند به طرف شهر بازی و خوب من و enfp وقتی وارد شهربازی شدیم فهمیدیم حتی از اونی که به نظر میاد بزرگتره../ یه دلقک دیدیم که داشت رقصان رقصان به طرفمون میومد تا یه برگه خوش امد گویی رو بهمون بده enfp ترسید و اومد پشت من(اون از چیزای زیادی میترسه مث خودم ولی خب من از دلقک ها نمیترسم../) enfp: وایییی تو خیلیی شجاعییی infp: این تازه چیزی نبود که ../ خوبب ببینم قراره سوار کدوم بشیم؟؟..
enfp: خبب معلومهه سقوطط ازادددد infp:واتتت؟ نه من نمیامم enfp: تو که الان نشون دادی از دلقکا نمیترسی سقوط ازاد از دلقک ها ترسناک تر نیست infp: ولیی ولیی..هعی خوب اوکی حرفی ندارم../enfp:ببفررماا اینم از infp خودممم به طرف سقوط ازاد حرکت کردیم که من یدفعه خوردم به یه نفر و افتادم.. سرمو بالا اوردم ببینم کیه خودش بود همونی که همیشه توی رویا هام رژه میره../ از توی خوابام هم خوشگل تر بود چشمای بنفش قاطعش و موهای بنفشش و همه چیش../ نمیتونستم حرف بزنم سرم گیج میرف _هی خانم سبز پوش حالت خوبه؟ enfp: تو به اییننن میگیی خوبب ببینن از دماغشش دارهه خونن میادد دستمو گذاشتم روی دماغم و دیدم که اره انگار واقعا داره ازش خون میاد.. چشمام سیاهی رف و خوردم زمین..
توی بیمارستان بودم که از خواب بیدار شدم.. enfp رو دیدم که روی پاهام خوابش رفته بود اگه من اینقدر ضعیف نبودم اون داشت خوش میگذروند.. گریم گرفت enfp مدتها بود که منتظر این روز بود و من بخاطر ضعیف بودنم خرابش کردم enfp اروم اروم سرش رو بلند کرد و تا دید من دارم گریه میکنم بغلم کرد.. infp: ببخشید enfp ببخشید..روز..معرکت..بخاطر من..خراب شد enfp: داری شوخی میکنی؟ کدوم روز معرکه؟ بدون تو اصلا خوش نمی گذشت کیف نمیداد با تو بیمارستانم حال میده.../ infp: اما تو مدتها منتظر امروز بودی اما حتی نتونستی سوار یک وسیله بشی... enfp: یعنی تو اینقدر من رو بچه میبینی؟ من فقط میخاستم که یه روز معرکه با تو داشته باشم این شهر بازی اصلا برام مهم نبود../ تو چیزی رو خراب نکردی فقط به تاخیر انداختی چونن فردا قرارهه سوار سقوط ازادد بشیمم خندم گرفت و بلند خندیدم enfp هم با من بلند بلند خندید../ صدای قدم ها پای کسی میومد اما اون دکتر نبود همون مرد توی رویاهام بود./ همونی که...
_خوب خانم سبز پوش به نظر میاد حالت بهتر شده مگه نه؟ infp: هان؟..اها اره بهترم..مرسی/ _ببخشید که معرفی نکردم من entp هستم infp: خوشوقتم..منم...امم..infp هستم entp:خوشوقتم ... و خوب enfp؟ میشه ازت خواهش کنم یذره ما رو تنها بزاری؟ enfp:از اولش کلا به من اهمیتیی ندادینن حالا هم میخواین کلا بیرونم کنین؟ باشه باشه من میرم infp: نه ...وایسا enfp!... ببینم چرا بیرونش کردی؟ entp پرده های دور تختمو کشید infp: داری چی کار میکنی؟ entp:کار خاصی نیست infp اما من با دختر رویاهام این شکلی اشنا میشم entp سرش رو نزدیک تر اورد نمیدونم چرا اینقدر گرمم شده بود کل صورتم سرخ شده بود..
لحظه به لحظه داغ تر میشدم و entp لحظه به لحظه نزدیک تر شاید تقصیر خودمه که اینقدر احمقم... لحظه ای بعد entp کلا عقب رفت و گفت سوپرایزز پرده رو کنار زد وبعد enfp و یه پسر زرد پوش دیگه رو دیدم که داشتن میخندیدن infp: وایسا ببینم اینجا چه خبره؟ enfp: برای اینکه حالت زودتر خوب شه گفتیم از یه ترفندی استفاده کنیم اخه تو تو خواب همش کابوس میدیدی... entp: ارهه و من و estp و enfp به این نتیجه رسیدیم که شاید یه همچین جریانی حسابی روابط بینمون رو گرم کنه از جام بلند شدم تمام بدنم داغ شده بود اما این دفعه از عصبانیت.../ infp: که میخاستین حالمو خوب کنین یا سکته ام بدین؟؟ نشونتون میدم ... سطل بغل تخت که نمیدونم برای چی اونجا بود رو برداشتم رفتم سمت شیر اب و همشو پر از اب داغ کردم به طرف اون سه تا برگشتم و گفتم infp: که میخواستین روابط بینمون گرم تر بشه ها؟ بفرما سطل اب داغ رو به طرفشون ریختم و سه تایی خیس شدن از دمای بالای اب هوار میکشیدن اما من با خنده نگاشون میکردم infp: ای بابا اذیت شدیت که؟...بهتره روابط بینمون سرد بشه این بار سطلو پر از یخ و اب یخ کردم و به طرفشون رفتم داشتن کم کم به خودشون میومدن و میخاستن فرار کنن اما من سطلو قبل از اینکه بخوان فرار کنن سرشون خالی کردم با اینکه چند دیقه پیش داشتن از گرما داد میزدن اما الان هم فریز شدن و تکون نمیخورن ... با خودم گفتم بسه شونه دیگه و خواستم برم که یدفعه ../
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
حتی بهترین دوستامونم فکر می کنن بچه ایم
عررررر مننن ENFPعمممم
عالی بودددد
مرسییییییییییییییییییییی
پارتتتت بعددد
بک میدم
چه جالب
عالی بید:)
فالو:فالو
آب سرد می ریزی؟😂😂😂😂😂😂😂😂😂
اب گرم اب سرد همه جوره..^^!
عالی بوددددد ادامههه
مرسییییییییییییییییییییی ووییی!..
پارت بعدددد
بزودییییییییییییییییییییییی!
جالب بود پارت بعدی 😊💗
مرسیی بزودی پارت بعدی رو میزارم../ یکوچولو حمایت شه کلیی ایده تو ذهنم هس