
به نام خالق او...🪐🌌

وحشت کردم و گفتم :«کی هستی ؟!دستت از رو چشمم بردار زود باش!» گفت :«شما منتظر کسی نبود ؟!»صدای اون بود همان شبی که از دریاچه نجاتش دادم برای ثبت سال های سال تصویر،صدا کافی بود گفتم :«داتام»چشم هامو باز کرد دوبارخ سبزیه جنگل رو دیدم گفت :«خب من اینجام» برگشتم و نگاش کردم بی وقفه گفتم :«خب زود باش بریم بازی کنیم» گفت :«چی بازی ؟» گفتم :« تو چشم بزار من قایم میشم» بدون چون چرا قبول کرد ، چشمش را روی یک تنه درخت گذاشت شروع به شمردن کرد من هم پشت تخت سنگی قایم شدم صدای شمردن خاش به گوشم میرسید گفت :«دارم میام»خودم را بیشتر به سنگ چسباندن ریز ریز خندیدم داتام گفت :«یونا دارم صدای خنده هاتو میشنوما»دهنمو گرفتم

نمیدانم چند دقیقه گذشت ولی هنوز منو پیدا نکرده بود بیرون رو نگاه نمیکردم چون میترسیدم منو ببینه از طرفی یه ترس دیگری داشتم شاید من رو ول کرده باشه رفته مثل مامان و بابا،به ترسم غلبه کردم آروم آروم بیرون اومدم داد زدم :«داتام کجایی؟!!!!» باز هم سکوت حتی صدای راه رفتن هم نمی آمد «بوممممم!!!!!» از ترس جیغ زدم یکی منو بلند کرد گفت :«پیدات کردم پیدات کردم!» داد زدم گفتم :«نامردیه تو تقلب کردی» بدون ماری(اسب داتام) برگشتیم رفتیم کلیسا بازی و کفر جین را در آوردیم داتام بیشتر با جین صمیمی شد و دیگر آن قیافه سرد را به خودش نگرفت ما خیلی خوشحال بودیم ماه ها همین جوری بود قطعا به عنوان یک دختر بچه 8 ساله انتشار داشتم تا ابد پیش هم باشیم ولی آن طور نبود خوشبختی هر چقدر باشد باید در عوضش تاوام بدیم ما خیلی زیاد تاوان دادیم

6 ماه بعد جین و پدر لانچر عازم سفر به پایتخت شدن برای گرفتن کمک های اولیه مردمی،اول ها به جین التماس میکردم که نره حتی داتام هم خواهش میکرد ولی جین گفت که نمیتونه پدرشون اونجا تنها بزاره.صبح ساعت 7 روز رفتنشان بود در کلیسا رو قفل کردن و بعد دعای سفر سوار کاری شدن به این دل خوش کردم 1 هفته دیگر بر میگردن و بدون گریه آن ها را راهی کردم داتام کنارم ایستاد دستمو گرفت جین گفت :«داتام قول بده از یونا محافظت کنی» داتام سرشو تکون داد گفت :«قول میدم» جین رو به من گفت :« و یونا تو هم یادت باشه نباید داتام رو ول کنی» منم گفتم :«ول نمیکنم»گاری راه افتاده و جین تا آخر جاده برام دست تکون داد

پایان پارت 8 🤝🏻🤗
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعد داستان فوق العادت لطفا 😀