
p-12.خیلی دیر شد ببخشیددد😐🤝
به دراکو میگم=خوبی؟چیشده؟)سرشو بالا میاره و میگه=ام...میخواستم ازت بپرسم که..)توجهم به دست چپش که پشتته میره بعد دستشو جلو میاره گل رز سفیدی تو دستاشه که به سمتم میگیره.مِن مِن میکنه...و میگه=با من...به جشن یول بال ....میای؟)نمیدونم چی بهش جواب بدم...ولی کلمات ناخوداگاه از دهانم بیرون میاد..گل رز رو ازش میگیرم و میگم=ام...گمون کنم اره..)لبخندی رو لباش میشینه یک قدم جلو میاد ولی سریع همون یک قدم رو عقب میره و میدووه و دور میشه.به رز تو دستام نگاه میکنم و لبخند میزنم
شاید بعدا تحقیقم رو بکنم...به هر حال الان نه..کتاب رو سر جاش میزارم و به سرسرا میرم کنار هرماینی میشینم.جینی میاد جلوم میشینه و با هیجان میگه=حدس بزن چیشده لیا!)میگم=چیشده جینی؟)میگه=باورت نمیشه!هری بهم درخواست داد تا باهاش بیام یول بال!)میگم=معرکس)بعد میگه=تو درخواست نداشتی؟)هرماینی هم بهم میگه=نداشتی؟؟)نمیخوام بگم مالفوی بهم درخواست داد...بعد سرزنشم کنن...پس میگم=هرماینی..مگه تو داشتی؟)جینی میخنده و هرماینی اخم میکنه جینی میگه=اره!ویکی جون بهش درخواست داد!)میگم=ویکی کیه؟)همون موقع در سرسرا باز میشه و افراد بوباتون میان داخل هرماینی با تردید بهشون نگاه میکنه و میگم=ویک...ویکتور کرام بهت درخواست داد؟؟)جینی میگه=توهم باورت نمیشه؟)میگم=چرا میشه..)البته که نمیشه!ابرو میندازم و شروع میکنم به خوردن ناهار...خداروشکر میکنم که یادشون رفته بفهمن همراهم کیه که همون موقع هری و رون از پشتم رد میشن هر بهم میزنه با ترس و لرز میپرسه=ام...لیا...میشه باهام بیای یول بال؟)هری پشتش لبخندی مسخره رو لبش داره میگم=رون...من همراه دارم)اینو اروم میگم ولی هرکی پیشمونه میشنوه جینی میگه=داری؟؟کیه؟؟؟)هری میاد جلو و میگه=اره لیا کیه؟؟)هرماینی میگه=بگو دیگه!)همه از هر طرف ریختن رو سرم ولی میگم=یه رازه)رون اخم میکنه و دور میشه
ناهار رو خوردیم هرماینی و جینی پیشنهاد دادن از مکگناگال اجازه بگیریم تا به هاگزمید بریم و برای فردا لباس بخریم..خب فردا جشنمون بود!مکگناگال اجازه داد و راهی هاگزمید شدیم.جینی توی راه گفت=حتی نمیخوای بگی همراهت گروهش چیه؟!)میگم=نه!)جینی میخنده و میگه=باید خیلی خاص باشه گه بهمون نمیگی!)میگم=شاید)لباس خیلی خوشگلی توجهمو جلب میکنه...یه پیرهن بلند سبز کنارش گشوواره و گردنبند و همه چیز ستش رو داره...داخل مغازه میرم هرماینی هم لباس صورتی اونجا توجهش رو جلب میکنه.لباس و ستش رو میخرم.هرماینی به لباس صورتی و بعد به قیمتش نگاه میکنه آه ارومی میکشه به پول تو دستش که برایرخرید اون لباس زیاد نیست نگاه میکنه پیشش میرم و میگم=چقد نیاز داری؟)میگه=هیچ قدر)میگم=بگو!دوستتم یروز من نیاز به کمک پیدا میکنم)مقدار پولی که میخواد رو بهم میگه و براش میگیریم و بیرون میایم جینی جلوی در منتظرمونه بهمون میگه=یه لباس قهوه ای نسبتا مناسب تو ۲ تا مغازه پایین تر بود ازونجا خریدم!)به هاگزمید میریم و نوشدینی کره ای میخوریم بعد به هاگوارتز برمیگردیم
فردا صبح~~ساعت ۸ از خواب بیدار میشیم با یاد اوری اینکه کریسمسه با هیجان به سمت سالن گریفیندور میرم جغد سفیدم از پنجره داخل میاد و پاکت کوچکی داخل دستم میگزاره و از پنجره بیرون میره.روی پاکت نوشته=از طرف سگ دوست داشتنیت!)یعنی سیریوسه؟میخوام بازش کنم که کادوی دیگه ای توجهم رو جلب میکنه روش نوشته= مالفوی) برش میدارم جعبه ی دراز کوچکیه بازش میکنم...قلم پر سفید مخصوص نوشتم سری جدید داخلشه لبخندی رو لبام میشبنه...ولی من به فکرش نبودم.پاکت سیریوس رو باز میکنم گوی قشنگی توشه ...گوی انگاری که داخلش بخاره...و زیر گوی انگاری یک دریه که تلاش میکنم بزاش کنم ولی نمیشه.بقیه کادو هام از طرف هرماینی...یک کتاب..از طرف.رون...هیچی..راستش فکر کنم از دیروز ناراحته..از دستم!خانم ویزلی لباسی با طرح L اول لیا..لوپین...یک کتاب با عنوان=بانوی باد)هرماینیم یه کتاب بهم داده به اسم=معجون سازی نسل ۶ام)به چه دردم میخوره؟به هرحال ازش تشکر میکنم ساعت ۷ عه و ساعت ۸ یول بال شروع میشه
اماده میشم موهام رو کمیش رو عقب جمع میکنم و بقیش رو باز میزارم.ارایش ملایمی میکنم..جینی .هرماینی و من اماده شدیم از اتاق بیرون میایم تو سالن گریفیندور هری منتظر جینی ایستاده دستش رو میگیره هرماینی بیرون به ویکتور ملحق میشه..و دراکو پایین پله ها منتظرم ایستاده...با لبخندی بهم نگاه میکنه پایین میرم میگه=زیبا شدید دوشیزه بلک!)دستشو سمتم دراز میکنه میگیرم و وارد سرسرا میشیم ...وای نه...هری با اخم بهم نگاه میکنه همه با تنفر..ولی کار بدی کردم مگه،؟!بعد از یه رقص طولانی میرم پیش هری و رون که تنها نشستن میرم.هری میگه=به به خانم بلک!میبینم با دراکو اومدی!)میگم=مشکلش چیه؟!)رون میگه=تو نمیدونی مشکل کجاست؟مشکل اونه!)با دست به دراکو که حالا پیش کراب و گویله اشاره میکنه میگم=رون..حسادت خوب نیست)رون بلند میشه میگه=حسادت چیه؟؟ها؟؟تو دنبال اصالتی!)چی میگه!؟رو به هری میکنم و توقع دارم اون طرفم رو بگیره ولی حرفی نمیزنه پا میشه و سمت دیگه ای میره.رون هم میره و من تنها میمونم که دراکو به سمتم میاد و میگه=برقصیم؟)میگم=حسش نیست...کافی بود...نوشیدنی میخوای؟)دراکو گفت=میارم)رفت و منو با ناراحتی تنها گذاشت
صبح با وزش سر هوا از خواب بیدار میشم..داره برف میاد..با یاداوری اتفاقی که دیشب بعد یول بال افتاد...هنوزم باورم نمیشه!یعنی دراکو دوسم داره؟~یک قدم جلوتر...فقط یک قدم دیگه...~بلند میشم و به سرسرا میرم تا صبحانم رو بخورم افراد کمی تو هاگوارتزن چون ادامه ی کرسیمس رو رفتن خونشون...حتی دراکو...هری..رون و هرماینی و جینی..همه.توی حیاط راه میرم...توجهم به دایره ی سیاهی که از اسمون به سمتم میاد میره خیلی سریع ...به سرم میخوره و من دیگه چیزی نمیفهمم..
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی قشنگه❤
واقعا مهارت داستان نویسی داری❤❤
سیمسمسمسمس مرسییی🌹😭
محشره ک بیب
مرسی بیب :)
یه سوال یول بال سال چندمه ؟
داستانت عالیههههه
۴ام
تنک بیببب❤️❤️
پارت بعددد
اوکی هروقت وقت کنم😀
راستی تولدتم مبارک نتونستم تبریک بگم
اشکال نداره مرسیییی
عالی مث همیشه♡ اگر پارت بعدی رو دیر بنویسی با دراکو میام بالا سرت هااا 😂😂
اوک دارم مینویسم😂🥲
تنکک
این داستان خیلی خوبه
(یادت نره آخر ب هری نرسوندیشا،)🤣
داستانی بلدی ک با هری باشه؟
خخ🥲😂
اخه هری برادر خونددددشه
نه والا داستانی ندیدم به هری برسه😂
پارت بعد لطفاااا
دارم مینویسم
خیلی خوب بودددد
مرسییی
پارت بعد
این پارت محشر بود
مرسی لیست براش درست کردی😭❤️
اوکی تا فردا شاید بزارم
😊