
دیگه زود گذاشتم😔👌🏻
با دادی که خونه رو لرزاند گفتم« چیییییی؟ » ( نه نه منظورم اون نیست که وای منظورم از خنده اس قیافه ات خیلی خنده داره) « بیشور نمک نشناس 😐فکر کنم اولین باره دارم بهت فحش میدم ولی حقته داشتی جون به لبم میکردی » ( باشه باشه اراممم بشین غذاتو بخور وای هروقت میای تو ذهنم خنده ام میگیره😂😂 ) فردا صبح ساعت هشت صبح: در گروه چت تهیونگ و جونگ کوک و جون کیونگ : « بچه ها من قبول میکنم » [ چه عالییییی] { عالیه جون کیونگ حالا یه شانسی برای گرفتن این رئیسه داریم } [ ما هرجور شده ازت محافظت میکنم خب؟ ] «باشه ممنون🌸💓 ولی.. اول چه کار کنم؟ » [ فعلا هیچی اولین قدمو ما با زندانیمون برمی داریم صحبت که کرد بهت خبر میدیم و لوکیشن جایی که باید بری هم برات میفرستیم فقط خیلی مراقب باش ] « اوهوم باشه پس منتظرم تا اون موقع میخوابم پس پیام ندید» { حتی اگه مهم باشه؟ 😂} «اونموقع ها چرا» [ خدافظ خوب بخوابی👍]
بعد سه ساعت جونگ کوک بهم زنگ زد { کارا ردیفه مکان هم یه رستوران چینیه تو منطقه جی یوم اونجا قرار می زارید و مثل اینکه باید از همین اول یه محموله رو تحویل بدی نگران نباش فقط پوله ولی احتمالا بهت کارای بزرگتری میدن و سوار ماشینی که میاد جلوی در شو یه جنسیس مشکیه خب؟ } « شما برام فرستادین؟ » { نه مال اژدهای وحشیه میاد دنبالت که محموله رو تحویل بدی پس فعلا خدافظ موفق باشی } پاشدم که حاضر شم یه دوش گرفتم و رفتم سراغ کمد لباس هام تازه یادم افتاد من لباس درست حسابی ندارم و همش تیشرته 😐 صاف ترینشو برداشتم و با یک شلوار کرم پوشیدم .پنجره رو چک کردم جنسیس مشکی جلوی در بود .کیفمو برداشتمو و از پله ها دویدم پایین اون پله های اخر سعی کردم خیلی با نزاکت بیام پایین و خوب پیش رفت و سوار شدم . نه من چیزی گفتم نه راننده ماشین و همنطوری منتظر ماندم تا برسیم . استرسی که همراهم بود نمیذاشت تمرکز کنم که چی بگم .ماشین ایستاد( رسیدیم .میتونید پیاده شید) کت لی ام را مرتب کردم و رفتم تو .یه اقایی با چند نفر دیگر روی صندلی در گوشه ترین حالت ممکن رستوران نشسته بودند
یکی از انها دستی تکان داد و به سمتشان رفتم .با هر قدمم ضربان قلبم بیشتر میشد((( ضربان قلب من تند میزنه😔))) - اوردیش؟ « ابنجاست» و دستش را دراز کرد تا کیف را بگیرد . کیف با صدای تققق باز شد کمی پول هارا شمرد و گفت : - تو از طرف جین هیونگی نه؟ بهت خیلی اعتماد داره . حالا وقتشه من بهت اعتماد کنم بگو ببینم. جین هیونگ چه سمتی با من داره؟ انقدر ترسیده بودم که تمام نکاتی که جونگکوک و تهیونگ بهم گفتن یادم رفته بود و شانسی گفتم« با هم از بچگی دوست بودین و خانواده هاتون به هم نزدیک بودن . / خب پس معلوم شد خوب میشناسیدش هر کسی اینو نمیدونست /و خندهی کرد و گفت: هنوز بهت اطمینان کامل رو ندارم پس حواستو جمع کن کار خطایی کنی تیکه بزرگت گوشته/ « بله فهمیدم» / حالا هم برو هر وقت لازمت داشتم تماس میگیرم / و با افرادش بیرون رفتند . نفسی عمیق کشیدمو رو صندلی افتادم . یه لحظهه چرا اینقدر ساده بود؟
« اره تموم شد ولی مشکوکه خیلی راحت قبول کرد» [ مگه بده؟ فقط همون کارایی که میگه رو به بی نفص ترین حالت انجام بده البته که ما هم هستیم ] « خب کی تماس میگیره؟ » [ من که نمیدونم همون چیزایی که بهت گفت رو میدونم فقط فعلا منتظر باش کار نداری؟ ..] « یه لحظه میگم هنوز برنگشتم سر کار؟ یعنی یانگ سو هنوزم همونطوریه؟ » [ اره مثل چوب خشکه فعلا نیا اینورا وگرنه هیزم اتیشش میشی اینروزا عصبانیه نمیدونم برا چی از همون اول که دیدمش فکر کردم یکم مخش تاب داره ولی الان مطمعنم کلا مخ نداره ولی واقعاااا کلا دیونس ماهم داریم به سختی باهاش کنار میایم پرونده سختی هم اینوسط نیست که بخوایم بگیم برا اون حالا هرچی خدافظ من باید برم] « خدافظ» چرا اینروزا همه مشکوکن؟؟؟؟؟؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (2)