بعد این همه مدت پارت 7 منتشر کردم...🗿🚶🏽♀️
موقع منظورش را متوجه نشدم که ماری تنها چیزیه که داشت ولی بعدها فهمیدم پسری که بیام سمتت گفت:« بیا هوا داره تاریک میشه تنها اینطوری برگردی» گفتم :«من از اسب ها میترسم»گفت:«ترس نداره دختر خوبیه بیا» چسبیدم آرامآرام سمتش رفتم میترسم یهو با پاهای گنده اش به من حمله بر شود ولی اون خیلی آرام داشت ورزش می کرد این باعث شده بود به من هم آرامش بدهد زیاد بلند نبود ولی من در برابرش خیلی کوچک بودم خیلی راحت منو بلند کرد و کمکم کردتبار اسب شوم خودش هم سوار شده افسار اسب را کشید آروم راه افتادیم گفت:« کجا زندگی می کنی» گفتم:«من خانه ای ندارم توی یک اصطبل کوچک میخوابم والی الان برو سمت کلیسا» از محوطه دریاچه خارج شدیم هر چه بیشتر به جلو حرکت می کنیم سرعت اسب را بیشتر می کرد اگر می خواستیم با آن همه سرعت توی جنگل اسب سواری کنیم دیوانگی بود دیوانگی... آخ آخ یادم رفته بود او دیوانه بود نمیدانستم یک دیوانه در روستای مال چه کار می کند ولی از هم صحبت شدن و بازی کردن با یک دیوانه خوشم میومد
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
10 لایک
خیلی خیلی داستان قشنگیه عالیه
کیوتم عالی بود:)
خیلی خیلی خوشحال میشم از تست های منم حمایت کنی🙂🌹
فالو:فالو
زیبا بود :)✨
ادامه بده 🌚✨🌻
ممنون