
بعد این همه مدت پارت 7 منتشر کردم...🗿🚶🏽♀️

موقع منظورش را متوجه نشدم که ماری تنها چیزیه که داشت ولی بعدها فهمیدم پسری که بیام سمتت گفت:« بیا هوا داره تاریک میشه تنها اینطوری برگردی» گفتم :«من از اسب ها میترسم»گفت:«ترس نداره دختر خوبیه بیا» چسبیدم آرامآرام سمتش رفتم میترسم یهو با پاهای گنده اش به من حمله بر شود ولی اون خیلی آرام داشت ورزش می کرد این باعث شده بود به من هم آرامش بدهد زیاد بلند نبود ولی من در برابرش خیلی کوچک بودم خیلی راحت منو بلند کرد و کمکم کردتبار اسب شوم خودش هم سوار شده افسار اسب را کشید آروم راه افتادیم گفت:« کجا زندگی می کنی» گفتم:«من خانه ای ندارم توی یک اصطبل کوچک میخوابم والی الان برو سمت کلیسا» از محوطه دریاچه خارج شدیم هر چه بیشتر به جلو حرکت می کنیم سرعت اسب را بیشتر می کرد اگر می خواستیم با آن همه سرعت توی جنگل اسب سواری کنیم دیوانگی بود دیوانگی... آخ آخ یادم رفته بود او دیوانه بود نمیدانستم یک دیوانه در روستای مال چه کار می کند ولی از هم صحبت شدن و بازی کردن با یک دیوانه خوشم میومد

سرعت اسب زیاد بود بخوریم به درخت ها چشمام از ترس بستم و سفت داتام رو گرفتم زیر لب گفتم: «داتام آروم تر....» داتام آرامش و هیجان تمام گفت: «یونا نترس نگاه کن چقدر جنگل قشنگه؟!» آروم آروم باز کردم درختان مثل آدم ها پا دراورده بودن و با سرعت خیلی زیادی از بغل ما رد می شدن نبود این تصورات من بود ما داشتیم با این سرعت حرکت میکردیم داستان خیلی خوب جنگل بلد بود و باعث میشه خیلی راحت با سرعت زیاد است که جنگل پرواز کنه... ولی بیشترین چیزی که توجه داشت که قیافه داتام بود که چطور با آرامش اسب سوار میکرد انگار اون را در اقیانوس رها کرده بودن...از تپه که به جنگل منتهی میشد به پایین پریدیم از پس دیگر دشت بود گفتم :« کجا زندگی میکنی ؟» گفت:«پدر مادرم خونه داشتن که پدرم با دستای خودش ساخت بود بغل رودخانه لاین» رودخانه لاین از بغل روستایمان رد میشد پس خانه اش آنجا بود....گفتم :«برای چی مردن؟!»گفت:«جفتشون طاعون گرفتن دقیقا پارسال»این باعث میشد احساس تاسفم بخورم که چرا میگفتم من تنها ترین ادم دنیام ؟صدای به هم خوردن علف ها به هم صدای برخورد و سوم است به زمین خاکی روستای میشی ده روز آخر به قدرت کسی رو میدیم خوابم می امد چشمانم میسوخت جلوی در کلیسا وایساد دیدم که جلوی در منتظر من بود پرستم به سمتم اومد من را در آغوش گرفته گفت: «من خیلی نگرانت بودم» سوال کرد گفت: «چرا آنقدر خیسی» برای اولین بار تو زندگیم سعی کردم حقیقتی را پنهان کنم که مهم بود ولی درک نشدنی گفتم :«اتفاقی افتادم تو آب ولی داتام هم منو نجات داد» من خیلی سرد به جین خیره شده بود گفت :«خیلی ممنون داتام که یونا رو نجات دادی» لبخندی زد ولی داتام هیچ واکنشی نشون نداد دست تکان داد و با من خداحافظی کرد با ماری به سمت خونشون راه افتادم ام شب در خانه نخوابیدن شیرین با آرامش سپری کردم دلیل آنچه همیشه نمی توانستم توی کلیسا بخوابم آن بود که یک انسان اجازه آن را ندارد بچه دیگری بدون اجازه آن به خانه خودش ببرد دوست نداشتم با مامان حرف بزنم برای همین ترجیح دادم توی اصطبل بخوابم

فردای آن صبح پدر و جین به شدت سرشان شلوغ بود انگار باید به یک مسافرت می رفتم برای همین شروع به جمع کردن وسایل شان کردم من از فرصت استفاده کردم و به دریاچه دیروز رفتم به امید دیدن داتام به آنها نگفتم از تمامی نقاطی که آن شب از آنجا رد شدیم ، رد شدم با تکیه چاقو روی آنها علامت گذاری کردم دلیلش را نمیدانستم وقتی رسیدم به دریاچه هیچکس آنجا نبود فقط دوست صمیمیه دریاچه سکوت...چندین ساعت منتظر ماندم ولی داتام نیامد میخواستم اولین بازیمان امروز باشد ولی انگاری نشد...تنها جایی که میتوانستم پیگیرش باشم همین جا بود کیفم رو برداشتم خواستم برگردم سمت کلیسا که یک نفر دست هایش را جلوی چشمام گذاشت توانای دیدن را ازم گرفت...

❤️چالش :❤️اگر فن این رمان هستید یه تست بسازیدو این شعر رو داخلش بزارید ای آنکه دوست دارمت؛ اماندارمت جایت همیشه دردل مندرد میکند...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی خیلی داستان قشنگیه عالیه
کیوتم عالی بود:)
خیلی خیلی خوشحال میشم از تست های منم حمایت کنی🙂🌹
فالو:فالو
زیبا بود :)✨
ادامه بده 🌚✨🌻
ممنون