ساعت ۱۰:۲۰ بود . مرینت میخواست چراغ رو خاموش کنه که یکهو :
کت : سلام پرنسس
مری : این وقت شب اینجا چیکار میکنی ؟
بچه ها اینجا کت از بالکن ، درچه ی اتاق مرینت رو باز کرده و برعکس چنده پایین
کت : خاله املی (اسم خاله ی آدری همین بود ؟ اگه نیست لطفاً بگید ویرایش بکنم) اصلا نمیزاره برم بیرون و خیلی محتاطه ، پس تنها کاری که کردم این بود که منتظر بشم تا خاله و فیلیکس خوابشون ببره و بیام بیرون (کت الان وارد اتاق شد )
اهم اهم
قضیه از این قرارها که چند سال پیش در طی یک جنگی هویت خاک ماست ( 😁 ) و همدستاش برملا شده و رفتن زندان و آدری رو هم دادن دست املی
امااااا، در طی همین جنگ اون لایلا #(٫@!+﷼ میراکلس روباه رو برداشته
مری : مردم رو که بیدار نکردی ؟
کت : نه ، تبدیل به آسترو کت شدم و اومدم
مری: آفرین کیتی ( تا کیتی رو نگویم آروم نمی گیگیرم )
کت : طراحی ها چطور پیش میره ؟
مری : یه کلاه چرم
کت : با پر ؟
مری : نه ، با گل های پارچه ای
کت : چرا گل واقعی نمیزاری ؟
مری : چون هیچ کسی از نیش زنبور خوشش نمیاد
کت :😐 بلی ممنان
مری : خواهش
کت : از میراکلس ها چه خبر
مری : اینجاست
و یه کشور که زیر تختش بود رو بیرون کشید
کت : جای خوبیه
مری : ممنون
در همان لحظه ...
لایلا : میدونستم
و با استفاده از قدرتش یه اتوبوس درست کرد که در خطر افتاده بود ، صدای جیغ هم میومد
تیکی سپاتس آن
و با کت رفتن تا اونها رو نجات بدن
ریناروژ : باید عجله کنم ، به زودی میفهمن این یه حقهست
و سریع جعبه رو برداشت
حالا سراب رو از بین برد و به سمت مخفیگاهش رفت
اما لیدی و کت داشتن میومدن پس با فلوتش توی سر کت زد (😂) و گیجش کرد و با استفاده از میله ی کت همه رو بیهوش کرد ، به مخفیگاهش برد و دست و پاشون رو بست
کت : اینجا چه خبره ؟
لیدی : نمیدونم
ناگهان ریناروژ اومد و گفت : واضحه ، من معجزه گر ها رو میخوام تا آزادتون کنم ، در ضمن میدونم که لیدی باگ مرینته
مری باورش نمیشد ، چطور ؟
ریناروژ : راحته وقتی دیدم کت نوار داره میاد یه سمت خونه ی تو متعجب شدم و نگاه کردم که چیکار میکنید
حالا فقط یه چیز مونده ، کت نوار کیه ؟
انگشتر کت رو از دستش بیرون کشید ، مات و مبهوت شده بود
چطور نفهمیده بود ؟ گردنبدش رو گذاشت روی یک میز
گوشواره های مرینت رو باز کرد ، و به گوش های خودش بست
می خواست انگشتر کت رو دستش کنه که مرینت گفت : چرا میخوای همچین کاری بکنی ؟
لایلا گفت : میخوام پدرم برگرده
مرینت گفت : میدونی که قراره تقاص پس بدی درسته ؟
لایلا گفت : معلومه که میدونم ، و تقاص هم اونه
و با انگشت به آدرین اشاره کرد
مرینت عصبانی بود ، نمیدونست چیکار کنه
لایلا انگشترش رو دستش کرد ، دیگه کار از کار گذشته بود
یکهو همه چیز تاریک شد ، دست و پای مرینت باز شد و خودش رو توی اتاقش دید .... به ساعت نگاه کرد ۳:۴۰ رو نشون میداد، اینها همش یه خواب بود ؟ با خودش گفت عجیبه
چشماش رو بست و دوباره به دنیای عجیب خواب ها رفت ...
ترسیدم😐فکر کردم الان لایلا میاد آرزو میکنه
خداروشکر خواب بود
خانمی که گفتی افتضاح بود تو تو چند تا تست دیگه هم همین رو گفتی با این کارت دل چند تا نویسنده که تازه وارد اینجا شدن رو شکوندی 😡😢
شمایی که اینجوری گفتی داستان خودت بده 😡😠 اگه دوست نداری نخون
عزیزم به حرف این آدما گوش نده خیلی خوب بود 😚
افتضاه ترین دلستانی که تو عمرمخوندم به نظرم اصلا ننویس
نه داستانای خودت خیلی خوبن🙄🙄🙄🙄
عزیزم شما دیگه داستانهای من رو نخون ، لازم نیست هیت بدی🙂😜