
P7 ... لطفا منتشر بشه چیز بدی نداره:/
فردا کلاسای صبح و شب کنسل شدههیچکسم دلیلشو نمیدونست...با جینی رفتیم کنار رودخونه که هری و رون و هرماینی اومدن جینی نرفت پیششون چون میدونست من نمیام.به جینی گفتم=چرا بهم اعتماد داری؟)گفت=نمیدونم!ولی بنظرم هری بیخودی حساسیت نشون میده!)میگم=حق داره...پدر و مادرشو از دست داده..این دردناکه!)جینی میگه=خب اره قطعا دردناکه ولی تو که پدرو مادرشو به قتل نرسوندی و اون نباید از تو دلخور باشه!)میگم=حالا واقعا رون دیشب سیریوسو دید؟)جینی میگه=اگر فرض کنیم رون توهم زده یا هرچی...شواهد میگه که اومده...پرده های تخت رون پاره شده بود پنجره باز بود...در صورتی که سیموس میگه پنجره رو قبل خواب بسته بوده..و چاقو...یه چاقو کشنده زیر تخت رون پیدا شده ! از جا بلند میشم و میگم=چی چی؟؟؟مطمعنی؟؟؟باید برم اونجا!)جینی میگه=صبر کن!چاقو پیش دامبلدوره!)به سمت رو میدووم به رو نمیگم=میشه یدقه بیای اینجا؟!!؟)
هری دست رونو میگیره ولی رون دست هریو پس میزنه و میاد باهام میگم=رون من معذرت میخوام من واقعا...)حرفمو قطع میکنه میگه=میدونم کار تونبود....خب؟)میگم=جینی میگه یه چاقو پیدا شده..و تو اتاقتون خیلی شواهد دیگه هم هست خواستم اگه بشه ببینم!)رون گفت=ام...برای چی؟؟)گفتم=دخترش بودم!میخوام ببینم اثرات دیگه ای گذاشته که اشنا باشه؟)رون گفت=باشه دنبالم بیا)معلومه که رون پشیمونه داره تنهایی منو با خودش میبره نکنه من بکشمش؟
وارد اتاق میشیم سیموس و دین داخلن زانو میزنم زیر تخت رون رو میگردم کاغذی افتاده...برمیدارم...میگم=رون...این رو ببین!)در باز میشه و هری و هرماینی و جینی میان داخل ..کاغذو باز میکنم=رون...من سیریوس بلک ازت میخوام این نامرو به پرفسور دامبلدور بده.)پاکتو باز میکنم...رون میگه=یعنی چیه؟)هرماینی کنارم زانو میزنه میخونم=پرفسور دامبلدور عزیز،ازتون سپاسگذارم که اتهامات دخترم رو رفع کردید...نمیدانم این چه پاپوشیست که برای من دوخته اند!ولی من هیچ جرمی مرتکب نشدم...باور کنید!)رون میگه=از کچا معلوم این نامه واقعیه؟)هری گفت=یهو لیا اومد بهت گفت یه چیزی تو اتاقه از کجا میدونست؟؟؟)گفتم=هری!جینی بمن گفت مدارک و شواهد نشون میده سیریوس اومده خواستم شواهدو بررسی کنم!)هری گفت=چرا نامرو به دامبلدور نمیدی تا صحتشو بررسی کنه ها؟)همه باهم به دفتر دامبلدور میریم دامبلدور بعد از خوندن نامه جادویی رویش میزند و بعد رو به ما میکنه و میگه=نوشته ی خود سیریوسه!)هری چشماش رو گرد میکنه و بعد بیرون میره
هری دیگه مثل قبل باهام رفتار نمیکنه ولی هنوز رفتارش خشک و بیروحه...امتحاناتمون داره شروع میشه و دیگه خبری از سیریوس نیست...سر کلاس دفاع بعد از مدت ها با دراکو حرف زدم داشتیم به درس گوش میکردیم که دراکو گفت=بلک!)گفتم=چیه؟)گفت=باید خیلی خوششانس باشی که بهت تهمت قاتل بودن میزنن نه؟)گفتم=خوش شانس؟هه هه!اصلنم اینطور نیست.)میگه=ولی تو قاتل نیستی درسته؟)میگم=شک داری؟!)میگه=نوچ!)همون موقع لوپین بهمون گفت=سااااااکت!)لوپین جدیدا خیلی عجیب شده بود غیبت های زیادی میکرد!....حیونی که هاگرید باهاش بهمون درس میداد..کج منقار رو میخواستن بکشن چو به مالفوی اسیب رسونده بود...ولی اون حیون گناه داشت...اونشب داشتم با چشمای خیس از دور نگاش میکردم که هری و رون و هرماینی اومدن پیشم که نگاه کنن...هرماینیم خیلی ناراحت بود...تقققققق!کج منقار کشته شد!همون حین موش رون از دستش افتاد رون به دنبالش دوید ماهم دنبال رون...به درخت بید کتک زن رسیدیم!رون موشش رو برداشت همون موقع سگ ترسناک و وحشی ای پای رون رو گرفت و اون رو با خودش به داخل درخت برد...چی؟؟؟چاله ای در درخت بود مانند سرسره که رون و سگ از اون پایین رفتند من و هری و هرماینیم به ارومی از بید رد شدیم و وارد درخت شدیم...خانه مانند بود!چطوری؟!وارد اتاقی شدیم که رون توش بود...رون گفت=بچه ها!!این یه تلست!!!فرار کنید!!به سمت رو نرفتیم هرژ گفت=رون چیمیگی؟؟)در بسته شد و از پشت در سیریوس با صورت وحشتانک بیرون اومد من و هرماینی جیغ زدیم...سیریوس چقد عوض شده بود!شکسته و داغون!!
یاد خواب اونشب میوفتم...صدای خانومی که میگفت=سیریوس عزیزم...و بعد صدای سیریوس که گفت،اواداکداورا و...اون خانوم مادرم بود...الان اون خواب واقعی تر بنظر میاد!سیریوس دستاش رو باز میکنه و میگه=دخترم!!لیا!!!بیا بغلم!)میگم=با دهنت اسم منو به زبون نیار بلک!)میخنده و میگه=چیمیگی؟هی هری پاتر!چقدر دلم میخواست ببینمت!)هری با چوبدستی سمت سیریوس شیرجه میره که کسی مانعش میشه...لوپین؟!!!هرماینی میگه=میدونستم!!!میدونستم یه ریگی تو کفشت هست ریموس لوپین!)لوپین میگه=خب باهوشیتو میرسونی هرماینی!)لوپین هریو نگه داشته سیریوس سمتم میاد به دیوار میخورمپ جایی ندارم که عقب برم دستش رو به صورتم میکشه میگم=چرا اینکارارو میکنی؟تو مامانو کشتی نه؟؟)سیریوس دست از نوازش برمیداره اخمی میکنه=نه!!!این حرف درستی نیست لی!)میگم=پس چیه؟چرا از گذشتت از مامان هیچی برام نگفتی!؟تو کی هستی سیریوس ؟؟)سیریوس میگه=برام پاپوش دوختن ..من قاتل نیستم اون قاتله!)به موش در دست رون اشاره میکنه به سمتش میره و بزور از دست رون درش میاره .
روش جادویی اجرا میکنه و بعد موش تبدیل به ادم زشتی میشه که سیریوس میگه=چخبر پیتر ؟)رون میگه=چیکارش کردی؟؟؟)سیریوس میگه=هیچوقت تعجب نکردی این موش چجوری انقد عمر کرده ها؟این یه انسانه که به یه موش تبدیل میشه!این اون کسیه که اون همه ادمو کشته!)به سمت هری برمگیرده و میگه=این اون کسیه که تو مرگ پدر و مادرت دست داشته!!)لوپین هریو ول میکنه و چوبدسیتشو بهش میده .سیریوس میگه=نمیکشیش؟)هری میگه=باید بکشم؟چرا باید بهت اعتماد کنم؟)سیریوس میگه=چون پدر و مادرت بهم کردن چون من دوست صمیمی اونا بودن چون من پدرخوانده ی توعم هری پاتر!)چیی؟؟هری برادر خواندمه؟؟؟هری از جیبش معجونی در میاره میگه=بخور!)از رنگش معلومه معجون راستی ازماییه!سیریوس حقیقتو میگه و بعد هری میگه=من نمیکشم...از پدرمم بود این کار نمیکرد!پدرم میبخشید!)همه ی اینهارو با حرس میگه بعد چوبدستیشو پایین میاره و میگه=برو!برو و دیگه برنگرد!)سیریوس و لوپین تعجب کردن!هممون تعجب کردیم!موقع برگشت سیریوس و هری باهم حرف میزنن و معلومه که هری خیلی خوشحاله!به بیمارستان میریم که پای رون رو ترمیم کنیم هری و هرماینی دارن باهم حرف میزنن...بعد....احساس میکنم به مدت خیلییی کوتاهیی غیب میشوند...ولی بعد خبر میرسه که کج منقار با سیریوس که قرار بود کشته بشه فرار کرده...هری و هرماینی با برگشت به گذشته همه چیزو درست کردن!همه اتهام ها از رو من و فامیل دورم برداشته شد!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیه یکی از بهترین داستان هایی که خوندم❤
به داستان نویسی ادامه بده مطمئنم که موفق میشی❤
ممنونممممممم
محشرهه
مرسی
خعلی خوبه داستانات
تنک یووو
اولین لایک^^
خیلی خ داستانت خوبه پارت بد پلیز
تنک مثل خودت😀❤️
مگه رمان مالفوی هدی نیست؟
چرا دراکو زیاد توی داستان نیست؟
از اینا گذشته خیلی خفن بود عالی
ممنون
پارت بعد پلیز
تازه اوایل داستانه و بچگیشون طول میکشه صمیمی شن خب
اوکی تنکککک