
P6~پلیز منتشر:)
صبح بیدار میشم و به کلاس دفاع(دفاع در برابر جادوی سیاه معلم=پرفسور لوپین)میریم،با اسلیترین کلاس داریم قراره گروهبندیمون کنن...به دلخواه خودمون گروه های ۴ نفره...هری و رون و هرماینی پیش هم می ایستند...هرماینی سمتم میاد و میگه=میخوای بیای با ما؟)میگم=فکر نکنم هری دلش بخواد..)میگه=نه...مشکلی نداره...)میگم=چرا داره...ممنون..)میرم پیش دراکو که با بلیز و کرب ایستاده میگم=میتونم با شماها باشم؟)دراکو میگه=البته!)بلیز چشم غره ای میره و میگه=یه گریفیندوری!)دراکو میگه=بلک اصیل زادست!)میگم=اگه میخواید برای اصیل زاده بودنم که ایکاش نبودم منو راه بدید نمیخوام !)دراکو گفت=نه به این خاطر نیست!)اسمای گروهمونو به لوپین میدیم.لوپین توضیح میده=هر گروهی باید با یه گروه دیگه رقابت کنه...حالا...گروه مالفوی...را گروه گرنجر!گروه لاوگود با گروه پارکینسون..و گروه فینیگان....با گروه ریدل..)ریدل؟به اونور نگاه میکنم متیو ریدل...خواهر زاده ی ولدمورت!دراکو اروم بهمون میگه=این ریدل خواهرزاده ی لرد سیاهه...هیشکی نمیدونه ادم بدیه یا نه...ولی دامبلدور که میگه اون بی گناهه!)پس من و اون تو یه چیز شبیهیم=تهمت های بی مورد!
صبح بیدار میشم و به کلاس دفاع(دفاع در برابر جادوی سیاه معلم=پرفسور لوپین)میریم،با اسلیترین کلاس داریم قراره گروهبندیمون کنن...به دلخواه خودمون گروه های ۴ نفره...هری و رون و هرماینی پیش هم می ایستند...هرماینی سمتم میاد و میگه=میخوای بیای با ما؟)میگم=فکر نکنم هری دلش بخواد..)میگه=نه...مشکلی نداره...)میگم=چرا داره...ممنون..)میرم پیش دراکو که با بلیز و کرب ایستاده میگم=میتونم با شماها باشم؟)دراکو میگه=البته!)بلیز چشم غره ای میره و میگه=یه گریفیندوری!)دراکو میگه=بلک اصیل زادست!)میگم=اگه میخواید برای اصیل زاده بودنم که ایکاش نبودم منو راه بدید نمیخوام !)دراکو گفت=نه به این خاطر نیست!)اسمای گروهمونو به لوپین میدیم.لوپین توضیح میده=هر گروهی باید با یه گروه دیگه رقابت کنه...حالا...گروه مالفوی...را گروه گرنجر!گروه لاوگود با گروه پارکینسون..و گروه فینیگان....با گروه ریدل..)ریدل؟به اونور نگاه میکنم متیو ریدل...خواهر زاده ی ولدمورت!دراکو اروم بهمون میگه=این ریدل خواهرزاده ی لرد سیاهه...هیشکی نمیدونه ادم بدیه یا نه...ولی دامبلدور که میگه اون بی گناهه!)پس من و اون تو یه چیز شبیهیم=تهمت های بی مورد!
رقابت اینطوری بود که باید یه معجون فراموشی درست میکردیم و یکی از اعضای گروه مقابل میخورد بعد لوپین پادزهر خنثی کردنشو میداد.دست بکار شدیم...به لطف من معجون بی نظیری ساختیم ولی در اخر دراکو چیزی بهش اضافه کرد که من فکر کردم جزئی از اون معجونه ولی نبود!معجون هری اینا رو به خورد کراب و معجون خودمون رو به خورد رون دادیم کراب فراموشی گرفت ولی رون کرم بالا میاورد!کلاس تموم شد دنبال دراکو و دوستاش دویدم...دراکو بالای درخت بود گفتم=مالفوی!با چه جرعتی این کارو کردی!؟)دراکو از درخت پایین اومد=کدوم کار بلک؟)میگم=اون معجونه چیبود اخرش به معجونمون اضافه کردی؟؟کارت اصلا درست نبود!!)دراکو گفت=تو حق نداری بمن بگی چی درسته و چی غلط!!)چوبدستیمو سمتش میگیرم و میگم=باید ازش معذرت خواهی کنی!)پوزخندی میزنه همون حین صدایی از پشتم میشنوم و برمیگردم=لیا نمیخواد به خودت زحمت بدی تا ما فکر نکنیم ایده ی تو بوده!)هریه...بهش میگم=چی میگی؟من خبر نداشتم!)هری نزدیک تر میاد و میگه=اره تو خبر نداشتی!اصلا هم با مالفوی و بقیشون هماهنگ نکردی اونو بریزن!)مالفوی و دوستاش میخندن چوبدستیمو میزارم تو ردام و میگم=هری تو چت شده؟چرا قبول نمیکنی!!؟)
هرماینی میاد سمتمون دست من و هری رو میگیره و مارو میبره داخل سرسرا هرماینی میگه=شما چتون شده؟؟)میگم=من داشتم با مالفوی حرف میزدم تا وقتی که هری دخالت کرد!)هری گفت=توقع نداشته باش با دختر قاتل پدر و مادرم مهربون باشم هرماینی!!)میگم=چی؟؟؟؟؟)هرماینی میگه=هری بس کن!اون کاره ای نیست!)هری میگه=یعنی چی نیست!خوبم هست!نمیخوام ببینمت و نمیخوام دیگه باهات دوست باشیم!)میدووم دور میشم...نمیخوام اشکامو ببینن!اخه چجوری میشه یروز از خواب بیدار شی و زندگیت عوض بشه!
داخل دستشویی دخترا طبقه ی سه میرم و گریه میکنم....۲ ماه گذشته...وارد اتاق میشم اصلا با هرماینی سلامم نمیکنیم...از اون روز که با دراکو بحثم شد بجز کلاسا حرفی نمیزنیم....میخوابم....خوابم که سنگین میشه صدای جیغ و داد و بیدادی از بیرون میشنوم....همه ی دخترا بیدار شدیم سریع رداهامونو میپوشیم میریم بیرون توی سالن عمومی گریفیندور همه جمع شدن رون کف زمین افتاده و چیزهایی با داد و بیداد میگه=نههه!اون اومد بالا سرم!!!داشت منو میکشت!!!!!!نهههه!اون اومد بلا سرم!!)هرماینی رفت پیش رون زانوی زد و گفت=چیشده رون؟؟؟کی اومده؟؟؟)رون با ترس بهم نگاه کرد و گفت=س..سیر...سیریوس بلک!)همه ترسیدن و بمن نگاه کردن و ازم فاصله گرفتن...گفتم=باور کنید...)وسط حرفم در باز شد و مکگناگال اومد تو به کمک خانم پامفری رون رو بلند کردن و ببرن با جادو بچه ها زیر لب میگفتن=بلک نتونست تو کلاس دفاع رون رو بکشه الان داره تلاششو میکنه!)یعنی چی!چرا باید رونو بکشم!؟؟؟مکگناگال رو به من میکنه و میگه=لیا توهم باید باهامون بیای!)با ترس همراهش میام...درهای ورودی رو میبندن و نگهبان میزارن...به دفتر دامبلدور میریم..به دامبلدور میگم=پرفسور باور کنید..من کاری نکردم!!)دامبلدور میگه=میدونم میدونم نگران نباش خانم بلک...)گفتم=اگه میخواید از معجون راست گویی استفاده کنید باور کنید دارم راست میگم!)دامبلدور خیلی خونسرد و اروم جواب میداد=نگران نباش خانم بلک...من به شما اعتماد کامل دارم برای همین توی وزارت سحر و جادو شهادت دادم شما همکار پدرتون نیستید؛)گفتم=سیریوس امشب اومده بوده اینجا؟)دامبلدور گفت=هیچ نمیدونم...ولی باید ازت بپرسم...این اخر با سیریوس مشکلی داشتی؟دعوایی رخ نداده؟)میگم=نه!)فکر میکنم...نه هیچی!بهش میگم=پرفسور رفتار همه باهام خیلی بد شده همه فکر میکنن من قصد کشتن رون رو دارم ولی اینطور نیست!)در باز میشه..پسری اسلیترینی اما اشنا وارد میشه مکگناگال روی صندلی کنار مینشونتش
دامبلدور میگه=لیا این بیلی بَرت عه یکی از اقوام دورتون..)بهش نگاه میکنم چرا من اینو نمیشناسم؟میپرسم=خانواده ی مادری؟)دامبلدور سری به نشونه ی مثبت تکون میده و میگه=..ایشون پسر دختر خواهرخوانده ی مادرتونه..)خب ندیده بودمش...دستشو سمت دراز میکنه با احتیاط دست میدم..و به دامبلدور میگم=چرا مارو به اینجا اوردید؟)دامبلدور میگه=تو تنها کسی نیستی که تو این مدرسه بهت تهمت میزنن...بیلی سال چهارمیه...تو اسلیترین..بخاطر نسبت دوری که با سیریوس داره ازش میترسن با اینکه نه تو نه بیلی هیچ گناهی مرتکب نشدید!متیو ریدل...فردی فلتن...اینا افرادی هستن که بهشون اتهام وارد میشه ولی نباید توجه کنید چون خودتون میدونید هیچ کاره اید و جرمی ندارید)احساس میکنم هدفی از اوردن ما اینجا نداره در باز میشه و متیو ریدل و یه پسر دیگه که حدس میزنم فردی فلتنه وارد میشن و دیگه صندلی نیست پس می ایستن...دامبلدور چی فکرک رده هممونو کشیده اینجا؟)فکرش رو میخونم...نه نباید اینطور باشه!دامبلدور نوسیدنی دستمون میده...و..دامبلدور ازمون سوالی میپرسه=کسی میدونه سیریوس کجاست؟)همه میگن=نه!)چی؟نه!!!معجون راستی ازمایی به خوردمون داد!این بود اعتمادی که بهمون داشت؟!دامبلدور گفت=خیلی خیلی ممنون ببخشید ازینکه نتونستم بهتون اعتماد کنم...و اینکه به هیچکس نگید چه اتفاقی افتاد!خدانگهدار!)همه متعجب از دفتر دامبلدور بیرون میریم سه پسر اسلیترینین پسر به سال اسلیترین میرن و من به گریفیندور دلم نمیخواد برم..سال شلوغه از ادم های مختلف از هر گروهی طوری نگاهم میکنند که انگار قتل عام کردم!وارد اتاق میشم و به خواب میرم~سیریوس عزیزم...آواداکداورا!نه!!!!~از خواب ترسناکم میپرم...میگن خوابا بخشی از حقیقته...ولی این نباید حقیقت باشه!!!نه!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
تاکس چرا دیگه فعال نیستی عشخم رمانت گادههههه
وای مرسی عشقممم
خواهش
خدایی رمانت از بقیه رمان سر تر هس بقیشو خیلی چرتن مثلا یکیش بود دختره ایرانی بود ولی این به واقعیت خیلی نزدیک تره
وااااای😭♥️♥️♥️
مرسییییییییییییییییییییییی
خیلی خوشحالم کردی:"""))))💗💗
پرفکتت
تنکک:)
ميشه هرى قسمت بعد بميره ؟؟؟؟؟
چرا؟؟؟😂😂
با ليا بد حرف زد (بابايه ليا ك.ر.ا.ش.م.ه)
عالیییییییییی❤
تنککک
😍
💚🌿
عالی بود دستت درد نکنه:))))))))))
خواهششش❤️❤️