
P4
به سمت تسترال میرم هاگرید نگران بهش نگاه میکنه تفنگی که همیشه رو دوشش هست رو برمیداره محافظ ها و نگهبان های وزارت سحر و جادو مارو به سمت هاگوارتز میبرن و یسریاشون دنبار شکارچی به جنگل میرن همه بچه ها به سرسرا میرن درها بسته میشه.هیچ کلاسی امروز برگزار نشد همه بچه های هاگوارتز تو سرسرا قرنطینه شده بودیم که درها باز شد هاگرید به داخل اومد تفنگش رو به سمت بالا تکون میداد و میگفت=گرفتمش!!!گرفتمش!!!)بعد متوجه شدیم شکارچی اصلا انسان نبوده یک نیمه انسان و اسب بوده که به دلیل اختلافاتی که با دامبلدور داشته در زمان جوانی میخواسته دامبلدور رو به ق*ت'ل برسونه!
☆~چند ماه بعد~☆روز اخر هاگوارتزه دلم تنگ میشه برای همه...چمدونم رو جمع میکنم...با هرماینی میریم بیرون هری و رون بهمون ملحق میشن از سالن گریفیندور خارج میشیم برا دراکو و کراب و گویل روبه رو میشیم .به هرماینی میگم=همینجا وایسید الان میام)من با دراکو مشکلی ندارم هریه که باهاش خوب نیست به سمت دراکو میرم دراکو پوزخند همیشگیش رو میزنه.دستم رو به سمتش دراز میکنم و میگم=خداحافظ مالفوی!)دست میده و میگه=بلک!خدافظ!)هریو رون اخمی کردن با خنده سمتشون میرم و میگم=خواستم ادبو رعایت کنم!)و میخندم با قطار به خانه برمیگردیم و با هری و رون و هرماینی خداحافظی کردیم و به خونه رفتم با دیدن سیریوس بغلش پریدم و یه تابستون خیلی خوب رو سپری کردیم!
از سیریوس خداحافظی میکنم و وارد قطار میشم قطار از پارسال شلوغ تره یک جای خالی نیست که از کوپه ای اسممو میشنوم=لیا!)برمیگردم دراکوعه به سمتش میرم میگه=یه جا خالی داریم میخوای بیای تو؟)برمیگردم یکبار دیگه نگاه بندازم ببینم هرماینیو میبینم...ولی نه...ولی باید بگردم...به دراکو میگم=یه دقیقه صبر کن..)همه کوپه هارو میگردم نمیدونم کجان...هرماینی رو تو یه کوپه پیدا میکنم بغلش میکنم میگم=هری و رون کجان؟؟)میگه=نبودن...شاید نیومدن!!)میگم=یعنی چیشده؟؟)میگه=نمیدونم...تو تابستون باهاشون در ارتباط بودی؟)میگم=نه)میگه=جا نیست..بیا بریم جای دیگه...)میگم=دراکو بهم گفت برم اونجا ولی اومدم دنبالت)گفت=من پیش دراکو نمیام میخوای تو برو)گفتم=نه بابا!میخوام با تو باشم!)بزور خودمو جا میکنم به هاگوارتز میرسیم.هری و رون از در سرسرا وارد میشن ولی همون موقع پرفسور اسنیپ جلوشونو میگیره و میبرتشون بعد خبر میپیچه که از قطار جا موندن و با ماشین بابای رون اومدنشام رو که خوردیم فهمیدیم بمدت ۱ ماه به گریفیندور امتیازی اضافه نمیشه.
این یکم ماه تموم شد توی این یک ماه هری و رون مجازات های زیادی داشتن مخصوصا از طرف مادر رون!بالاخره گذشت!ماه دوم دراکو سر ناهار بهم گفت=هی بلک!هفته ی دیگه تولدمه توی سالن اسلیترین جشن میگیریم میای؟؟)نمیخواستم برم اخه اصلا من حتی با دراکو دوستم نیستم!فقط در حد سلام!(نویسنده نظر میدهد=اره والا!بزار یجوری باهم صمیمیتون میکنم نتونین از هم دل بکنین!!!🥲😂)به دراکو میگم=اگر تونستم میام ولی احتمال زیاد نمیتونم!)دراکو میگه=ای بابا بلک!)و میره.هرماینی یطوری بهم نگاه میکنه که انگار بهش خیانت کردم!بهرحال...ناهارو میخوریم و میریم سر کلاس دفاع...(خوشتون میاد زودتر بزرگشون کنم؟؟؟🥲)۶ ماه بعد....ازمون های سال دو خیلی اسونن...شاید برای من...تولد مالفویو نرفتم و دلخور شد!امتحانا به خوبی پیشرفت و سال دوم ۱ ماه ازش مونده بود!
دامبلدور اعلام کرد=اگر کسی منتظر پایان سال دوم برای عوض کردن گروهش بود...باید بگم این کار برای ۱ سال به تاخیر افتاد.همه یک بار دیگه باید سال بعد گروهبندی بشن همه...تا مطمعن بشیم جای درستی افتادین!)حالا دلشوره ها شروع شده بود که نکنه بیوفتیم جای دیگه و تو گروه خودمون بمونیم!سال دوم به خوبی سال سوم تموم شد...ولی سال سوم قرار نیست به همین راحتی تموم شه!
توی قطار تصمیم میگیرم پیش مالفوی بشینم دراکو میگه=چه عجب !)میگم=مالفوی نباید توقع داشته باشی چون پدر مادرامون باهم نسبت دارن و دوستن منم با تو دوست شم!بعدشم،تو با دوستای من به خوبی رفتار نمیکنی!)مالفوی گفت=نگران نباش!تو قراره با ما دوست بشی!سال دیگه امیدوارم بیوفتی اسلیترین و دیگه با پاتر دوست نیستی!)اخمی میکنم=چرا انقد مطمعنی؟!)میگه=چون تو یه اصیل زاده ای با یه گذشته ی عجیب!)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سال دوم به خوبی سال سوم گذشت 😑😑😑 وان
بل
نویسنده نمیشه هری و لیا رو با هم خیلی خوب کنی؟؟؟ 💓 💓
خوبن :))))♥️
ولی صمیمی صمیمی ک نمیشه
نويسنده ميشه خيلى باهم خوبشون كنى ؟؟؟؟؟؟
لطفا
کی با کی؟دراکو و لیا؟نمد شاید هنوز معلوم نی
اره،دراكو و ليا
معرکس🌹
تنک یوو
نایس
تنک یو
پارت بعدم امروز بزاررررر
اگه وقت کنم حتما