از زبان عموی مرینت
آقاجون خواهش میکنم تمومش کنید جفتشون بچه هستند ، گفتید مرینت رو واسه ی آدرین عقدش کنید انجام شد اما مرینت تازه سیزده ساله اش شده و آدرین بيست سالش شده این اصلا درست نیست . آقاجون با چشمهای سردش خیره به عمو شد و پر تحکم گفت : _ مرینت
عروس آدرین هست ، آدرین قراره چند مدت دیگه واسه ی درس خوندن بره خارج پس بهتره قبل رفتنش وظيفه اش که ازدواج هس رو به جا بیاره عمو ناامید بهش داشت نگاه میکرد میدونست هیچکس نمیتونه روی حرفش حرف بزنه با همون سن کمی که داشتم میدونستم ازدواج چیز خوبی واسه ی من نیست که عمو انقدر باهاش مخالفت میکرد حسابی ترسیده بودم نگاهم به آدرین افتاد نگاهش سرد و خالی از هر احساسی بود همیشه آریان واسه ی من ترسناک بود _ آدرین زود باش مردونگی رو ازت میخوام پسر شنیدی باید دوست داشتن رو ثابت کنی آریان به سمتم اومد دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید با ترس جیغ کشیدم : _ ولم کن سرجاش ایستاد خیره به من شد و با لحن ترسناکی غرید : _ دهنت رو ببند انقدر جیغ و داد نکن ! از ترس ساکت شدم اشک تو چشمهام جمع شده بود ، من رو پرت کرد داخل اتاق در رو بست
فالووی بک بده
رمان عالی نویسنده عالیبنویس بعدی روووووووووو
آجی میشی نوا ام 13سالمه
چرا نمیخوای ادامه بدی خواهش میکنم ادامه بده خیلی قشنگ و جالب مینویسی
عالییی بود
سلام
من لایک و فالوت کردم
فالوم کن وبه تست آخرم هم سر بزن
اگه تونستی به مسابقه خنده دار هم سر بزن....