
P3....لطفا منتشر شه:)
چیزی رو در دریاچه دیدم نزدیک و نزدیک تر میشد یچیز سبز درخشان به سمتم میومد...بازتاب نوری که بهش خورد به داخل چشمم رفت چشمام رو بستم بعد باز کردم گرنبند زمردی سبزی توی دستام بود کنارش جای کوچکی بود که بنظر میرسید جای کلید باشد ولی کلیدی پیشش نبود..صدایی شنیدم پس گردنبندو سریع توی جیبم گذاشتم رون بود که بهم گفت=
=لیا وقت ناهاره بیا!)بلند میشم و همراه رون میام بهشون نمیگم چی پیدا کردم...هنوز بهشون اونقدر اعتماد ندارم..میشینیم سر میزها دامبلدور قراره برامون حرف بزنه=خب عصرتون بخیر...همه بشینید...ببخشید که وقتتون رو میگیرم ولی مهمه...روی صحبتم با همست.شکارچیایی توی چنگل ممنوعه پیدا شده که نمیدونیم قصدشون چیه...پروتکل امنیتی رو رعایت میکنیم نگهبان هایی رو از وزارتخونه فرستادیم ورود و خروج نظارت میشه ..اگر مورد مشکوکی دیدید به به یک ادم بزرگتر اطلاع دهید ساعتی که هر بچه ای باید بخوابه جلو در ورودی نصب شده...شبتون بخیر...)
شاممون رو با عجله میخوریم همه نگرانن وقتی شاممون رو خوردیم همه جلوی در ورودی جمع شدن...=سال اولی ها تا ساعت ۹...سال دومی ها تا ساعت ۱۰...سال.....)دیگه نخوندیم هرماینی گفت=تا ساعت ۹ یعنی کلاسای جبرانی کنسل میشه!وای نه!)رون و هری خوشحال میشن و دستاشون رو بهم میزنن من هم میخندم ولی هرماینی نگران کلاساست.به اتاقامون میریم و میخوابیم...هنوز پروتکل های امنیتی هست و نفهمیدیم شکارچیا کیان و هدفشون چیه!سر کلاس معجون سازی میریم با گروه هامون میشینیم هری و دراکو مثل همیشه بحث میکنن سر چیزای کوچیک ولی دیگه برای هری مهم نیست.
......برای کلاس مراقبت از موجودات جادویی بیرون هاگوارتز میریم.با کلی مراقب و محافظ می ایستیم و هاگرید حیوانی بزرگ میارد که خیلیا متوجه اش نمیشن...ولی هری لونا نویل...و من میبینیم!
.......هاگرید توضیح میدهد=افرادی که کسی مثلا فامیل نزدیکشونو از دست داده باشن...میتونن این حیوون که اسمش تستراله...رو ببینه!)من مادرم رو از دست داده بودم...تنها چیزی که ازش میدونستم اسمش بود و گروهش...اون گریفیندوری بود و اسمش ..
.....اسمش ماریا لیندا اگستس بود...اون و سیریوس خیلی همو دوست داشتن...نمیدونم مادرم بر سر چه حادثه ای از دنیا رفت و سیریوسم هیچی بهم نگفت و منم نپرسیدم...نمیدونم دراکو اونارو دید یا نه راجع به گذشته ی اونم چیزی نمیدونستم...حال خوب نبود...چرا من نباید راجع به گذشته ام چیزی بدونم؟از هاگرید اجازه میگیرم که زودتر از کلاس خارج بشم و همه با تعجب بهم نگاه میکنند به سرسرا میرم که صدای تیری به گوشم میرسه پاهایم میگویند برم و ببینم چی شده وسط راه برگشت به کلاس یک بار دیگر صدای تیر میاد و صدای جیغ دیگه دیر شده...حالا تسترال بی جان روی زمین پرت شده و ازش خون ابی رنگی خارج میشه...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ب رمانم سر بزنین شاید خوشتون بیاد :(((
ادمین پین؟
وای داستانت خیلی خوبه🛐
وای مرسییی
پرفکت
تنک
گشنگه
تنک مث خودت💚
میسی به تست های منم سر بزن :)
اوکی