
یک روز بعد: ۳ آپریل ۲۰۲۳ساعت ۲۳:۵۸.......... گوشی دوباره ناگهان روشن شد و لرزش کوچکی ایجاد کرد._بله، بفرمایید.+خانم لی، کجایید؟_خونه ی پارک جون وو.+پارک جون وو؟..لی جی آن صداش رو تقریبا بلند کرد._عاااااااا یادم رفت بگم پسر همون صاحب خونه ای که مامانم توش کار میکرد دیگه! جونگکوک متوجه مس*تی خانم لی شد و نگران شد بلایی سر خودش بیاره.+خانم لی لطفا آدرس رو بفرستید من میام دنبالتون._باشه، باشه.و بلند خندید!...جگکوک جلوی قصری که اسمش خونه بود وایساد! اما، همچین مهمانی ساده ای که فکر میکرد نبود! وارد قصر به اصطلاح خونه شد.. دنبال خانم لی گشت بعد از دیدنش لبخندی زد و به سمت او قدم گذاشت اما کمی بعد لبخندش ماسید. لی جی آن به شدت م*ست بود و مردی در تلاش اذیت کردن اون بود. جونگکوک ناخودآگاه عصبانی شد. با قدم هایی تند تر به سمت جی آن رفت. +چیکار میکنید؟×مزاحم نشو نامزدمه! جی آن در کمال مس*تی گفت._چی میگی بابا من اصلا تورو نمیشناسم!×عزیزم به نظرم حالت خوب نیست! بیا بریم خونه.+شما اسمشو میدونید؟×بله؟+اگه ادعا میکنید میشناسینش لطفا اسمشونو بگید.مرد غریبه
پایین رو نگاه کرد، اما نمیدونست چی کار کنه.+لی جی آن!...... جی آن با صدای بلند گفت_دینگ!! درسته! مرد غریبه رفت..._اجوشی تو دیگه کی هستی؟ (جونگکوک قیافه کاکاسنگی به خودش گرفت، اینجوری🗿)+خانم لی من جونگکوکم!....جی آن بلند زد زیر خنده._چی میگی بابا جونگکوک جذ*اب و خوش*تیپ و خوش*قیافه ترین مَرده دنیاست اونوقت تو از ناکجا آباد اومدی میگی جونگکوکی؟....و بعد سر تا پایه جونگکوک رو برانداز کرد._حالا توعم بر نخوری بهت خوش*تیپ هستی ولی به پایه جونگکوک نمیرسی!....و بلند تر خندید.+بیاید بریم خونه خانم لی!_خیله خوب بریم.×مشکلی پیش اومده؟ جی آن داری به این زودی میری؟_اوه جون وو، آره دارم میرم خونه حالم اصلا خوب نیست! ×این آقا کیه؟_جونگکوک خوشتیپه ....بعد دوباره بلند بلند خندید.+آقای پارک، من خانم لی رو میرسونم خونشون×نه من اینکارو میکنم من و اون صمیمی تریم!+شما بمونید از مهمونیتو لذت ببرید. ×گفتم خودم میرسونمشون!....حونگکوک میخواست حرفی بزنه_آقایون بستهه.من با جونگکوک میرم جون وو تو میزبانی باید بمونی.+خداحافظ جناب پارک. و از اونجا خارج شدن............
+خانم لی، منظورتون چیه رمز در و یادتون نمیاد! _یادم نمیاد دیگه! یادم نمیاد یعنی یادم نمیاد.+خوب فکر کنید ببینید تاریخ تولدتون نیست؟....جی آن دستشو رو قفل دیجیتال برد با عددی که زد قفل صدا داد اما باز نشد!_عی بابا عی بابا.+میشه یکم فکر کنید؟....جی آن به قفل نگاه کرد انگشت اشارشو برد جلوی قفل ۵ ثانیه تو همون حالت موند ولی یک هو با مشت کوبید روش! جونگکوک که ترسید الانه که قفل خراب شه مچ دست جی آن رو گرفت.+خانم لی چیکار میکنید!_بابا این ب*ی ص*احاب اعصابمو خرد کرده! جگکوک از کارای خانم لی خندش گرفت جوری خندید که جی آن هم با اینکه نمیدونست چرا ولی اونم خندید! +خیله خوب بیاید بریم خونه ی من._باشه.... جونگکوک همونطور که مچ دست جی آن را در دست داشت کمی اون و کشید ولی جی آن حرکت نکرد._ماشین خیلی دوره من حال ندارم تا ماشین راه بیام+ولی ماشین فقط اونور خیابونه!_همون دیگه خیلی دوره من راه نمیام. جونگکوک دست خانم جی آن رو ول کرد جلوی اون به پشت وایساد و بعد خم شد.+بفرمایید رو پشت من.... جی آن هم ذوق بچه گانه ای کرد و رو پشت جونگکوک سوار شد... جوگکوک
میخواست در ماشین باز کنه که جی آن یهو زد زیر گریه و پاهاشو مثل بچه ها تکون داد.+چیشده خانم لی._من نمیخوام با ماشین بریم. هوا خوبه بیاید تا خونتون قدم بزنیم!+ولی خونه من از اینجا خیلی فاصله داره._ولی هوا خیلی خوبه+من باید به جای دوتا ادم راه برم خسته میشم آخه.....جی آن دوباره زد زیر گریه.+خیله خوب خانم لی گریه نکنید بیاد پیاده بریم._آفرین پسر خوب......تو خیابان ساکت قدم میزد _اقای جئون. +هوم. _شما تاحالا عا*شق شدید؟...جونگکوک یاد خاطراتش با اولین عش*قش افتاد.+اوهوم. _دوست @&)× هم داشتید؟ +جونگکوک خاطراتش رو برای بار هزار یکمین برا مرور کرد. خنده های زیباش زیر نور ماه، تعریف کردن خاطرات زیر نور های رنگارنگ آتیش بازی.+هوم..آره. _اوه، هنوزم دارید؟ +جونگکوک بعد از کمی مکث گفت +نه! _هنوز دوسش دارید؟ .. جونگکوک به فکر فرو رفت. شاید اون فقط دلش برای خاطراتش تنگ شده بود اما فکر نمیکرد که اگه دوباره اون برگرده خوشحال بشه! +نه! _قلبتو بعد از رفتن اون شکست؟ +قلبم کاملا خرد شد! _اخی! اون دختررو دیگه ولش کنید، من هستم!.....بعد از پشت با ل*ب هاش مهری رو
رو گونه ی جونگکوک گذاشت! (عجب گاویه🗿✨️) جونگکوک بعد از اینکار وایستاد و دوباره از کار های خانم لی خندش گرفت..........وارد خونه شد و به سمت اتاق مهمان رفت. جی آن که تقریبا بین خواب و بیداری بود رو آروم رو تخت گذاشت کفش هاش رو در آورد و پتو رو روش کشید.... و خودش خسته و کوفته به تخت رفت!.....(تو نتیجه یچیزی گفتم ممنون میشم ببینید🗿✨️)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
با کمالل ادبب و ایحتیراامم حست خرابهه
داستانتت خیلیی بیش از خد گشنگهه کراشیدم رو داستانتتتتت اصننن
ذوووووقققق:>>>
رو حست كار كن برادر
حتما ادامه بديااا
چشم🗿🤝🏻
نه اتفاقا هرچی بیشتر ادامه میدی زیبا تر میشه
موافقم
مرسییییییی🌚✨️
باید بهت بگم حست کاملا اشتباه چون از اول عالی بودی و این قسمت فوق العاده بود
مرسییی🌚✨️
این احساس عادیه ...
منم همش احساس میکنم هر چی داستانی که مینویسم جلو میره جذابیتش از بین میره
عاهان، مرسی))