
تو بیمارستان منتظر بودم که پرستاری با قیافه کلافه و ناراحت از اتاق یون سو اومد بیرون > میتونید برید ببینینشون نمیدونم چه اتفاقی براشون افتاده از وقتی اومدن اینجا دارن گریه میکنن. تحت تاثیر قرار گرفتم چون یون سو از اون دخترایی نیست که همش گریه و زاری میکنن رفتم داخل و به محض اینکه وارد شدم از تصمیمم پشیمون شدم صدای گریه یون سو تو بیمارستان میپیچید - هی آروم باش! بیمارستان رو گذاشتی رو سرت چته؟ + شوگاااااااا خیلی ناراحتم😭 - چی شده؟ + دوستم مریض شده... هق هق..... دیگه امیدی به زنده موندنش نیست😭 - یعنی این خبر ارزششو داشت که بخاطرش یه بلایی سر خودت بیاری؟ + اههههه اینجوری نکن الان واقعا ناراحتم.... - باشه حالا دوستت که نمرده! اصلا باهاش حرف زدی ببینی حالش چطوره؟ + نه - خب اول باهاش حرف بزن دوستت میتونه آرومت کنه + هق... باشه گوشیش رو بهم داد منم شماره دوستش رو گرفتم و بهش دادم خودمم رفتم بیرون تا با هم راحت باشن البته نیازی هم به این کار نبود یون سو اونقدر بلند صحبت میکرد که بیشتر پرستار ها و دکترا گوششون رو گرفته بودن وقتی گوشی رو قطع کرد اومدم تو - عجب حنجره ای داری.... حالا خوبی؟ + آره.... صدای باز شدن در اومد و دختری وارد شد / یون سووووووو + اونییییییی دلم برات تنگ شده بودددد من هم چشم غره ای به یون سو رفتم و برای بار صدم رفتم بیرون یک ساعت بعد: بلاخره سوآ هم رفت و خودمم رفتم پیش یون سو + میگم... تازگی چقدر مهربون شدی - من همیشه مهربون هستم فقط تو نمیتونستی ببینی + پوف.... باشه بابا تو خوبی در دوباره باز شد دیگه صبرم ته کشیده بود فریاد زدم: این دفعه دیگه کیه؟ من حوصله ندارم دوباره برم بیرون ها! دیدم اون کسی که پشت در وایساده جیمینه × هیونگ آروم باش.... جلوی خواهرت آبروی خودتو بردی بعدش درو بیشتر باز کرد دیدم بقیه اعضا هم پشت درن حتی تهیونگ و جونگ کوک که از هیچی خبر نداشتن × ما اومدیم عیادت بیمار
یون سو ویو: ~ عیادت کی؟ # خواهر شوگا ~ مگه شوگا خواهر داره؟ نامجون در گوش اون پسره یچیزی گفت ~ هااااا بعد نگاهی به من کرد ~ من جونگ کوکم & منم تهیونگم از آشنایی با شما خوشبختم زیر لب گفتم: ممنون منم یون سو هستم - من میرم ببینم چند روز دیگه مرخص میشی و بعد رفت شوگا ویو: ببخشید کی بیمار مرخص میشن؟ > یک روز دیگه - ممنون. یک روز بعد: تا به حال نمیدونستم داشتن یه خواهر کوچکتر انقدر سخته! یون سو از صبح تا الان پشت سر هم داشت حرف میزد و یه لحظه هم دست از حرف زدن نمیکشید دیگه اعصابم داشت خورد میشد که گوشیش زنگ خورد + هیسسسس سوهوعه داره بهم زنگ میزنه - چی؟ مگه... دستش رو روی دهنم گذاشت و نذاشت ادامه بدم + اوپاااااا چطوری؟ .....اوه آره معلومه که خوبم.....اوپا واقعا نگرانم بودی؟ ...... باشه الان خودمو میرسونم بعد قطع کرد + من باید برم - کجا؟ + سوهو دوستم بهم گفت بیام کارم داره - این واقعا دوستته؟ انگار برات فراتر از یه دوست بود + آره خب....بعدا برات توضیح میدم الان باید برم خداحافظ دوید و به سرعت به سمت خیابون حرکت کرد - مواظب باش دوباره تصادف نکنی! یون سو ویو: به کافه ای که سوهو توش کار میکرد رسیدم و نشستم روی یه میزی که نزدیک به آشپزخونه بود سوهو رو دیدم که داشت موز رو تیکه تیکه میکرد براش دست تکون دادم اونم منو دید و بهم دست تکون داد بعد اینکه کارش تموم شد اومد پیشم \ سلاممم چطوری؟ + خوبم تو خوبی؟ \ عالیم.... خبر خوبی برات دارم + منم همینطور هدیه ای که تو دستام بود رو محکم فشار دادم و بردمش پشت صندلی \ بلاخره بعد از سال ها از یه دختری خوشم اومد + چ...چی؟ \ تو هم ذوق زده شدی آره؟ خب البته هنوز ازش نپرسیدم که بهم علاقه داره یا نه میخواستم از تو کمک بگیرم که چطوری باید باهاش رفتار کنم و حسمو بهش بگم + م...من باید برم \ صبر کن... پس خبری که میخواستی بهم بدی چی؟ + ه...هیچی خداحافظ به سرعت از روی صندلی پاشدم و هدیه ای که تو دستام بود رو بیشتر فشردم
شوگا ویو: داشتم با گوشیم ور میرفتم که صدای باز شدن در اومد از اتاقم اومدم بیرون و یون سو رو دیدم - سلام زود اومدی + سلام.... رفت تو اتاقش و درو بست بنظر خسته میومد حتما کلی با اون پسره حرف زده پوزخندی زدم و رفتم تو اتاقم کمی بعد صدام گریه ضعیفی اومد از اتاقم اومدم بیرون - بچه ها شما دارین گریه میکنین؟ # نه ما نیستیم سر تکون دادم پس حتما یون سو داره گریه میکنه در اتاقش رو باز کردم یون سو گوشه ی اتاق زانوهاش رو بغل کرده بود و داشت گریه میکرد پیشش نشستم - چی شده یون سو؟ چرا همش گریه میکنی؟ × شوگا....هر روز حالم داره بدتر و بدتر میشه. همش اتفاقای بد برام میفته. دیگه نمیتونم تحمل کنم! همینطور گریه میکرد دستم رو پشت سرش بردم و سرشو رو شونم گذاشتم آخر سر گریش بند اومد و رو به من کرد+ ممنونم... روز بعد (یون سو ویو): پشت در اتاق شوگا وایسادم و حرفامو با خودم مرور کردم: بابت دیروز متاسفم....فقط همینو میگی و بس.... اون برادرته چرا انقدر جلوش خجالت میکشی؟ حرف بدی که نمیخوای بزنی فقط برو و عذرخواهی کن همین! در اتاق رو باز کردم - سلام صبح بخیر + بابت دی....یعنی سلام صبح تو هم بخیر - کاری باهام داشتی؟ + خب....من....اممم بابت دیروز متاسفم خداحافظ درو بستم و نفس عمیقی کشیدم هوفففف بخیر گذشت همون موقع جونگ کوک اومد پیشم ~ مادر پدرتون اومدن اینجا! + وا! این همه راه رو اومدن اینجا واسه چی؟ ~ نمیدونم فقط نباید ما رو ببینن شوگا هنوز چیزی به مادرتون نگفته + باشه باشه به بقیه هم بگو برین یجا قایم بشین سر تکون داد و رفت منم رفتم درو باز کردم * سلام دخترم چطوری؟ + س...سلام م... مرسی خوبم شوگا هم اومد کنارم وایساد - سلام شما اینجا چیکار میکنین؟ * دلمون براتون تنگ شده بود گفتیم بیایم یه سر بزنیم + ب...بفرمایید داخل پدر و خانم چوی وارد شدن خانم چوی گفت: خب ما هنوز ناهار نخوردیم گرسنمونه میخوام یچیزی درست کنم بخوریم یکی از دیگ ها رو برداشت و سر جین زیرش نمایان شد
خانم چوی فریاد زد: تو دیگه کی هستییییییی بعد با کفگیر افتاد دنبال جین \ به چه جرئتی پاتو تو خونه من میزاری الان حسابتو میرسم - مامان...مامان دوستمه خانم چوی چند لحظه وایساد و بعد دوباره فریاد زد: یعنی تو هنوز نمیدونی وقتی خواهرت خونه س نباید دوستاتو دعوت کنی؟ منو و پدر ریز ریز میخندیدیم و خانم چوی هم یک ساعت تمام سر شوگا غر زد دو ساعت بعد: ناهارو که خوردیم خانم چوی رفت روی مبل نشست اتاق شوگا هم پشت مبلا بود جونگ کوک سرشو از در بیرون آورد و به من نگاه کرد منم باقیمانده ناهار رو بهش دادم پدرم هم نفهمید خداروشکر وگرنه دو برابر خانم چوی سرم غر میزد خندیدم و رفتم ظرفارو بشورم یه مدت بعد پدرم اومد داخل آشپزخونه * دخترم باید باهات صحبت کنم + چشم شیر آب رو بستم و دنبال پدرم راه افتادم * تو نمیخوای ازدواج کنی؟ + چ...چی؟ چ..چرا میپرسین؟ * دیگه وقتشه که ازدواج کنی برای اینکه تنها نباشی من و مادرت که نیستیم برادرت هم که هر روز یکیو دعوت میکنه دوستاتم که یکی از یکی بدتر وقتشه از تنهایی در بیای تا هم خیال خودت راحت باشه هم من. تازگی یک نفرو برات پیدا کردم میخوام....- نیازی به این کار نیست پشت سرم رو نگاه کردم شوگا به سمتم اومد و کنارم ایستاد - یون سو خودش نمیخواد ازدواج کنه.... من هم کنارشم میتونم ازش مراقبت کنم * اما پسرای دیگه ای هم هستن که میتونن ازش بهتر از تو مواظبت کنن - اون به من بیشتر از پسرای دیگه ای نیاز داره پدرم ابروشو بالا داد* چرا؟ - چون.... به من نگاه کرد - من میخوام ازش محافظت کنم و همه جا کنارش باشم!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (1)