
از خیابونا گذشتم و به ساحل جلوی پارک رسیدم دوروبرم هیچی نبود یعنی کجاست؟ همه جارو گشتم مدتی بعد یه ماشین آمبولانس با سرعت سمت ساختمان جلوی دریا اومد و توقف کرد بعدش امدادگر ها دختری رو با برانکارد سوار آمبولانس کردن من هم سوار شدم امدادگری فریاد زد: آقا چیکار میکنید لطفا سریعا پیاده بشید. بی توجه به حرف امدادگر موهای دختر رو کنار زدم..... مینهو بود! سه ساعت بعد: جیهوپ و لیا دوباره اومده بودن جیهوپ کنارم نشسته بود و سعی میکرد دلداریم بده اما در عوض لیا فقط فریاد میزد # چرا هر روز یه بلایی سر خودتون میارین؟ حتما میخواین کاری کنین یکیتون بمیره؟ ما یه روز خوش بخاطر شما نداریم هر روز دارین ما رو سکته میدین! پرستاری اومد و به لیا گفت: خانم اینجا بیمارستانه لطفا سکوت رو رعایت کنید × لیا با داد و غر زدن که چیزی درست نمیشه.... آروم باش اعصاب خودتو خورد نکن ببینیم چی میشه # آروم باشم؟ چطوری آروم باشم؟ دوست صمیمیم داره میمیره بعد انتظار داری آروم باشم؟ عصبانی شدم - بس کنین! همون موقع دکتر از اتاق اومد بیرون و به سمتم اومد - دکتر چی شد؟ نمرده که نه؟ > خیر ولی با توجه به اینکه بیمار به ریه هاش فشار زیادی وارد شده احتمال زنده موندنشون بسیار کمه.... در حال حاضر در کما هستن و امید زیادی برای زنده موندنشون باقی نمونده البته ما همچنان تلاشمون رو میکنیم. رفت و لیا رو به من کرد# هنوزم همینو میگین؟ هنوزم مطمئنی زنده میمونه؟ دیگه تحمل نداشتم از صندلی بلند شدم و به طرف محوطه ی بیمارستان حرکت کردم..... مینهو ویو: نمیدونم زندم یا مردم.... فقط سیاهی میبینم و دیگه هیچی! صدایی تو سرم می شنیدم صدای کسی که همش داره داد میزنه....چقدر آشناست کمی فکر کردم صداش شبیه صدای لیا بود مثل همیشه صبرش ته کشیده بود و داشت داد میزد خندیدم و بعد نور سفیدی فضا رو پر کرد چشمام رو باز کردم و به دوروبرم نگاه کردم.... دوباره اومده بودم بیمارستان و برگشته بودم به اتاق خودم خندیدم و با خودم گفتم: مثل اینکه قرار نیست هیچوقت اینجا رو ترک کنم.... صبر کن ببینم! من دارم نفس میکشم.... آدم مرده که نفس نمیکشه! یعنی زندم؟ خدای من! پس... جیمین کجاست؟ به سرعت سمت در رفتم و بازش کردم جیهوپ و لیا رو دیدم که داشتن با هم حرف میزدن هر دوشون بهم نگاه کردن # مین....مینهو؟ خدای من تو زنده ای؟ + جیم...جیمین کجاست؟
دو ماه بعد: + جیمینننننن زود بیا اینجااااااا - چی شدهههههههه؟ + تاريخ عروسیمون مشخص شد - وای دلمو ترکوندی.... حالا کی هست؟ + دو ماه بعد - خیلی خوبه! به لیا و جیهوپ و مادر پدرم گفتی؟ + به پدرت گفتم جرئت نداشتم به مادرت بگم - دیگه باید با مادرم آشتی کنی دو ماه از اون اتفاق گذشته + آره میدونم ولی میخوام یکم صبر کنم هنوز خجالت میکشم - باشه... بگذریم به جیهوپ و لیا گفتی؟ + آره الان دارن میان اینجا تا در مورد عروسی با هم صحبت کنیم همون موقع زنگ در به صدا در اومد + اومدن دویدم تا درو باز کنم جیهوپ و لیا خوشحال و خندان پشت در بودن + سلام خوش اومدین # مرسی به هم نگاه کردن و خندیدن + چی شده؟ چرا نمیاین تو؟ # باشه الان میایم اومدن داخل و نشستن رو مبل جیمینم اومد و نشست کنارم - خوش اومدین × ممنون... خب میگم مینهو به ما نگفتی چند ماه دیگه عروسیتونه + دو ماه دیگه لیا ذوق کرد و خندید # فکر کنم تا اون موقع سه نفری بیایم عروسیتون ابرومو بالا بردم+ چطور؟ # آخه....من.... دستی روی شکمش کشید + واااااای واقعا؟ یعنی من دارم خاله میشم؟ چه خبر خوبیییییی # آره اون موقع کوچولومون هم میارم تا عروسی خالش رو ببینه + حتما! دو ماه بعد ( یک روز قبل از عروسی از زبان جیمین): با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم گوشیمو برداشتم دیدم جیهوپه - آخه الان چه وقت زنگ زدنه؟ مردم... × بچه داره به دنیا میاد - چیییی؟ قطع کردم و مینهو رو صدا زدم تا بیاد با هم بریم بیمارستان دو ساعت بعد: رسیدیم بیمارستان و جیهوپ رو دیدم - چی شد؟ به دنیا اومد؟ × نمیدونم همون موقع دکتر از اتاق عمل اومد بیرون و سرشو پایین انداخت × چی شد آقای دکتر؟ > خیلی متاسفم....بچه سالمه اما مادر فوت کردن جیهوپ رنگش پرید و چیزی نگفت به سختی کمکش کردم بشینه قطره اشکی از چشماش سرازیر شد - میدونم خیلی باورش سخته ....تسلیت میگم جیهوپ مینهو هم گریه کرد و گفت: تسلیت.....میگم جیهوپ چشماشو بست و چیزی نگفت
روز عروسی : کتمو پوشیدم و سوار ماشینم شدم و به طرف خونه جیهوپ حرکت کردم در زدم و جیهوپ درو باز کرد قیافش بی حس و خسته بود آروم وارد شدم و گفتم: سلام × سلام....بیا بشین رو مبل نشستم - میای عروسی؟ × نه - چرا؟ × واقعا بنظرت حس و حال عروسی رو دارم؟ - باید بیای × نخیر - باشه به زور میبرمت × نمیتونی - حالا میبینی دستشو گرفتم × ولم کننن حوصله ندارم - بگو میای × باشه باشه میام دوباره نشستم - با بچه میخوای چیکار کنی؟ × میفرستمش پرورشگاه - چیییییی؟ × من نمیتونم ازش نگهداری کنم.... بدون لیا نمیتونم! - چی داری میگی؟ تو پدرشی! وظیفته ازش مراقبت کنی! × اگه بره پرورشگاه برای خودش بهتره تا اینکه پیش پدری مثل من بزرگ شه - دیگه حرف نزن! نمیتونی اینکارو بکنی! میخوای بری پرورشگاه چی بگی؟ بگی بچمو آوردم شما بزرگش کنین؟ نه.... امروز باید با بچت بیای عروسی منو مینهو وگرنه دیگه منو نمیبینی با عصبانیت بلند شدم و رفتم مینهو ویو: نیم ساعته که منتظر جیمینم اصلا معلوم نیست کجاست هر چقدرم زنگ میزنم جواب نمیده یکم منتظر موندم و دیدم در باز شد+ کجا بودی چرا جواب تماسامو نمیدادی؟ و دیدم که شخصی که وارد شد جیمین نبود....خانم پارک بود با تته پته گفتم: ب....ببخشید ن...نمیدونستم...^جیمین هنوز نیومده؟ + نه نمیدونم کجاست جواب تماسامم نمیده میترسم اتفاقی براش افتاده باشه ^ نگران نباش چند دقیقه دیگه میرسه + چشم... میگم شما چرا اومدین اینجا؟ ^ همیشه قبل از مراسم عروسی پدر مادر عروس اونجان تو که پدر مادر نداری مجبور شدم بیام... نکنه میخوای برم؟ خوشحال شدم و سریع گفتم: نه خواهش میکنم ممنون که اومدین خانم پارک پشت چشمی نازک کرد و زیرلب گفت: بایدم خوشحال باشی همون موقع جیمین رسید و گفت: من اومدم... زود اومدم؟ ^ نخیر خیلیم دیر اومدی.... دل عروسم هزار راه رفت جیمین متوجه شد که خانم پارک اومده و خندید و گفت: ببخشید یه ساعت بعد: دست جیمینو گرفته بودم و داشتیم به سمت سالن عروسی میرفتیم و من از پشت مهمونا رو میدیدم جیهوپ رو دیدم که بی حوصله نشسته بود و با کوچولوش منتظر بودن خیلی خوشحال بودم که اونا هم اومدن رو به جیمین کردم اونم به من نگاه کرد - قبل از اینکه بریم... میخوام یچیزی بهت بگم + بفرمایید لبخند زد - ازت میخوام که دوسم داشته باشی....برای همیشه! منم لبخند زدم + چشم... تو هم همینطور - چشم! لبخندم پررنگ تر شد اون موقع خوشحالترین آدم زمین بودم
💜🥺💜🥺💜🥺💜
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود یه سوال آیا پارت آخر بید دیگه ؟؟
آره پارت آخر بود