خسته بود از تکرار کلمات کشنده!

اینجا دنیای واقعیه نباید ازش اندازه یه افسانه انتظار داشت. اینجا پایان داستان، کسی برای موندن یه نفر دیگه، التماس نمیکنه..آدمای اینجا یاد گرفتن التماس کردن گناه در حق خودشونه.

همچی تموم شده بود! مثل خواب قشنگی بود که تازه ازش بیدار شده بود، ولی حالا تموم چیزی که مونده بود پسرکی بود که هرلحظه بیشتر از قبل خودش رو گم میکرد..!

+درباره عشقمون چی فکر میکنی؟ _ستاره های تو آسمون رو بشمر.. +اوه بینهایته(: _نه وقت تلف کردنه.

من به مقدساتم احترام میزارم و ازشون محافظت میکنم،و تو برام پرستیدنی ای!

من فقط..بدون اون نمیتونم..باشه؟

-مگه بهت نمیگم مراقب خودت باش؟ هرچی ام ک بشه باید به زندگیت برسی! میفهمی؟ +زندگی من تویی! میفهمی؟

منو با بویِ نعناعی که نداشته ام زیر سوال نبر . . . وگرنه زندگیتو با قلبی که نداشتی زیر سوال میبرم!!

من دارم خودمو از دست میدم که تو رو به دست بیارم حواست به من هست؟(: