
ناظر جان لطفا منتشر میکولی؟ 🤧🥺راستی بچه ها از دستتون ناراحتم چند وقته کامنتا کم شده😭🥺
مرینت: راستش خودمم میدونستم که خواهرم سونیاس اما نمیخواستم بهش بگم... مرینت: من میرم پیش ادرین. در اتاقو باز کردم و رفتم پیشش نشستم: حق داری اگه بخوای منو ب*ک*ش*ی! اما این که بخوای با رفتن خودت یکی دیگه رو جز من ع*ذ*ا*#ب بدی نامردیه! ازت خواهش میکنم بهوش بیا!... قهری؟ که اینطور... واقعا نمیدونم چی کار کنم که بهوش بیای فقط میتونم بگم د*و*س*ت دارم. داشتم میرفتم که صدایی توجهم را جلب کرد
مرینت: ادرییییییییین💖💖💖🤧🥺بالاخره بلند شدی! ادرین به تاج تخت تکیه داد و گفت: چی شده؟ من کجام؟ شما کی هستید؟ مرینت: ز*ر. نزن من که میدونم داری ا**س*ک*ل**م میکنی. ادرین: ببخشید؟ من حتی اسمم یادم نمیاد چه برسه شما. مرینت در حالی که بغض کرده: دروغ نگو! ادرین: اگه دروغ میگفتم حداقل اسممو بهتون میگفتم. مرینت: راست میگی. و بعد بغضم ترکید و گریه کردم و رفتم تو ب**غ*ل ادرین و وقتی که من در حال گریه کردن بودم ادرین قرمز شده بود اشکامو پاک کردم و گفتم چطه؟ دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و زد زیر خنده 😂😂😂 از عصبانت سرخ شدم و جیغ کشیدم: ادرینننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننن😡🤬 که یهو امیلی و ادرینا و سونیا و اقای اگراست اومدن تو و همزمان گفتن: چی شده؟ مرینت: هیچی فقط ادرین خان بیدار شده و منو ا**س*ک**ل میکنه میگه مثلا حافظشو از دست داده. هیچ کس به اون تیکه که سر به سرم گذاشته اهمیت نداد و فقط به اون تیکه که بهوش اومده دقت کردن و بعد رسیت شدن همزمان گفتن: ادریننننننننن💖 و بعد پریدن بغلش(ناظر جان اینا دیگه خانوادنا😐) بعد ۱ ساعت حرف زدن باهاش بالاخره تصمیم گرفتن برن: امیلی خب ما دیگه بریم ادرین استراحت کنه. همه داشتن میرفتن که ادرین گفت: مرینت تو بمون. ادرینا: چرا اون؟ ادرین: ام... چیزه... خب... چ.. چون... ام اگه راستشو بخوای بهونه ندارم ولی میخوام مرینت پیشم بمونه. خنده ی ریزی کردم و رفتم کنارش نشستم.(ادرینا در حال سوختن رفت😈🤭)
نشستم کنارش که یهو سرشو نزدیک اورده و بعله کار خودشو کرد😐😗 اون ل**ب منو😗کرد خب البته منم که از خدا خواسته همراهیش کردم. که یهو خاله امیلی وارد شد و با چشمای بسته گفت: من کیفم رو جا گذاشتم (و منو ادرینی که در اون حال بودیمو تکون نمی خوردیم😐😜) که یهو چشماشو باز کرد و منو ادرین رو دید و چشم غره ای به ادرین به نشونه ی اینکه یکم بیشتر یفرحنم (برعکس بخون) بازی در بیار خیر سرت پسری رفت و گفت: خب من دیگه مزاحم نمیشم. بعد که درو بست ادرین منو در همون حال کشوند سمت خودش که یهو فهمیدم منظور اون حرفی که در چشم غره ی خاله امیلی بود، چی بود.(ادرین ز*ب*و**ن*ش*و......همممممممم. گرفتین؟)
ناظر جان میشه منتشر کولی؟ 🤧🥺
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییی بود
آخرشو نفهمیدم ولی
عالی بود 💙