
پارت 5 بلاخره با حضور شخصیت اصلی مرد قراره هیجان انگیز بشه 🤭💖

سعی کردم یه داستان تخیلی به سبک خودم بسازم برای همین با صدای بلند گفتم :«در جنگل مه آلود شاهدخت فقیری زندگی میکرد که هر روز مجبور بود برای آوردن آب به جنگل بیاید یک روز کنار جنگل با پسری آشنا شد اون قلبش را به لرزه در آورد و در جا عاشق هم شدن....» تا خواستم ادامه بدم صدای آب از دور شنیدم ، مکث کردم به صداش گوش کردم ،ارام بود جین بهم گفته بود یه جایی هست به اسم دریا که مثل بوم نقاشی میمونه تا انتها با رنگ آبی رنگ شده.وقتی جلوتر رفتم تصوراتم نسبت به دریاچه عوض شد اونجا دور تا دورش درخت بود اصلا نور خورشید اجازه ورود نمی داد اون مکان با زمان مبارزه می کرد چون گذر زمان حس نمیشد میخواست بخوابه ساکت،بی روح بود چشمم به بقلم افتاد

اولین باری که دیدنش همون موقع بود با لباس خیس توی آب رنگش پریده بود انکار بیمار بود وقتی دیدنش تصویر فرشته ای به ذهنم اومد که بال هاشو قطع کرده بودن...تا نصفی از بدنش زیر آب بود . خیره شده بود به وسط دریاچه دلم میخواست تا ابد نگاش کنم ولی تضمینی نبود قبل تاریکی هوا برگردم.به چیدن شبدر های 3 برگ مشغول شدم از 5 برگ ها نمیچیدم معنی خوبی نداشت یک لحظه صدای آب نا آرام شد و امواج قشنگش به هم ریخت به سمت پسر برگشتم حدودا 20 تا درخت با من فاصله داشت نمیدونم متوجه من شد یا نه.پسرک قدم زنان خودشو بیشتر داخل آب فرو میبرد وقتی این حرکت ازش دیدم صدای جین توی سرم پیچید.

جین همیشه میگفت :«گوش کن یونا بعضی از آدم ها هستن که از بهشت اومدن اون ها فرشته هستن ولی وقتی به زمین اومدن بال هاشون کنده شده دیگه نمیتونن به خونشون که بهشت برگردن برای همین خودشون رو پیش کش مرگ میکنن که برگردن ولی تو باید جلوی اون ها رو بگیری هر فرشته ای برای کار مهمی به زمین اومده» جین دروغ گفت این فرشته ها رو هر کاری میکردی پیش کش مرگ بودن سرنوشتشون بود. شاید اگه میذاشتم اون موقع بمیره زندگی بهتری داشتم ولی دویدم سمتش رفتم نجاتش بدم چون بچه بودم ، چون دلم نمیخواست مرگ کسی رو جلو چشمام ببینم ، ولی باید نجاتش میدادم. بی وقفه پریدم تو آب به این هم فکر نکردم شما بلدم یا نه ، پسر بین آب ها ناپدید شده بود.

وقتی پریدم تو آب به دنیای بی کران سیاهی دریاچه روبرو شدم،جلبک های رقاص،ماهی های کوچولو، منظره قشنگی بود زیاد جلب توجه نکردن به نجات پسرک تمرکز کردم با چشمام دنبالش گشتم باید سریع پیداش میکردم و کرده نفس کم میوردم روبروم بود داشت آروم آروم داخل آب فرو میرفت با دستام به زور خودمو بهش رسوندن چشماش باز بود داشت منو نگاه میکرد دستمو سمتش دراز کردم فاصلمون زیاد نبود داشتم نفس کم میوردم دستمو نمیگرفت،با صورتم ازش خواهش کردم دستمو بگیره

دستمو گرفت شنا کرد سمتم منو گرفت به سمت بالا شنا کرد انگار اون داشت منو نجات میداد تا من اون رو از آب بیرون اومدیم وحشیانه سعی در نفس کشیدن،سنا کنان به سمت خشکی رفتیم رو چمن ها افتادم بدنم میلرزید،سرم تیر میکشید،اولین حرفایی که ازش شنیدم این بود :«حالت خوبه؟»صداش آرامش داشت ولی نتونستم اون موقع حسش کنم حالم خوب نبود،نزدیک بود بمیرم تقریبا مرگ به چشمام دیدم ، ترسیده بودم فکر کردم قرار نیست دیگه جین ببینم این حس ها ترکیب شده بودن خشم باور نکردنی تو وجودم شکل گرفت

خب اینم پارت 5 لطفا لایک کنید و به نویسنده انرژی بدید 🥺🤍🤚🏼
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بهترین داستان جهاننننننن
کاواییب😂🤲🏼
پارتاشو زود ، زود بذاررررر 😁
چشم 🤧✨
😊😊