پارت 5 بلاخره با حضور شخصیت اصلی مرد قراره هیجان انگیز بشه 🤭💖
سعی کردم یه داستان تخیلی به سبک خودم بسازم برای همین با صدای بلند گفتم :«در جنگل مه آلود شاهدخت فقیری زندگی میکرد که هر روز مجبور بود برای آوردن آب به جنگل بیاید یک روز کنار جنگل با پسری آشنا شد اون قلبش را به لرزه در آورد و در جا عاشق هم شدن....»
تا خواستم ادامه بدم صدای آب از دور شنیدم ، مکث کردم به صداش گوش کردم ،ارام بود جین بهم گفته بود یه جایی هست به اسم دریا که مثل بوم نقاشی میمونه تا انتها با رنگ آبی رنگ شده.وقتی جلوتر رفتم تصوراتم نسبت به دریاچه عوض شد اونجا دور تا دورش درخت بود اصلا نور خورشید اجازه ورود نمی داد اون مکان با زمان مبارزه می کرد چون گذر زمان حس نمیشد میخواست بخوابه ساکت،بی روح بود چشمم به بقلم افتاد
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
8 لایک
بهترین داستان جهاننننننن
کاواییب😂🤲🏼
پارتاشو زود ، زود بذاررررر 😁
چشم 🤧✨
😊😊