9 اسلاید صحیح/غلط توسط: ماکان بند انتشار: 2 سال پیش 183 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
ناظر جان هرکی دوست داری منتشرش کن بخدا چیز بدی نداره خیلی براش زحمت کشیدم خواهش میکنم ❤
اما با چیزی که دیدم درجا میخکوب شدم 😨اون پایین هیچ جسدی وجود نداشت 😨 یعنی چی؟ چشمام چهار تاشده بودن 😳یعنی همه اینا یه خواب بوده، ولی من همین الان اونو پرت کردم پایین 😖( چه افتخارم میکنه 😐💔) مغزم هنگ کرده بود همین جوری به شیشه شکسته ها تکیه داده بودم، پدرم! کلویی!؟ خواهرم کجاست؟؟ نمیتونم از جام بلند بشم پاهام سست شده بود دستای پر از خونم رو گذاشتم زمین تا بلند شم اما خورده شیشه ای تو دستم فرو رفت، اما این کمترین دردی بود که میتونستم حسش کنم! بلند شدم نفس هام نامنظم شده بودن خودم رو کشوندم و به سمت جسد پدرم رفتم! ..پدر! ببخش که نتونستم سر قولم بایستم!...ببخش که نتونستم ازت مراقبت کنم!.. اما الان قول میدم که از مادر و خواهرم محافظت کنم... قول میدن 😢.. & بزرگترین ترس از زندگیم این بود که خانواده مو از دست بدم!.. خانواده ای که حتی اگه باهام بد باشن رو!... دنیا عجب جای ترسناکیه!.. نمیتونستم همین جوری اینجا بایستم... گوشیمو از جیب کوتم در آوردم.. شماره 110رو گرفتم... پس از چند دقیقه بوق خوردن برداشتن. /👮:بله بفرمایید شما با کلانتری 405تماس گرفته اید مشکلی پیش اومده؟( نه داداش زنگ زده فوت کنه 😐💔 اخه این چه سوالیه میپرسی 😐)/&هق، هق هام اجازه نمیداد چیزی بگم ولی خو & ادرین : بله من ادرین اگرست هستم،( به نام خدا منم نوا محمدنژاد هستم از آشنایی باهاتون خوشبختم ☝😐 انگار سیامک انصاریه 😐💔)
معذرت میخوام، اما من از شرکت اگرست زنگ میزنم یه ق*ت*ل اینجا اتفاق افتاده، یکی پدرم رو کشته خواهش میکنم خودتونو سری تر برسونید اینجا، خواهش میکنم 😢 /👮:خیلی خب آروم باش، ما الان چند تا نیرو میفرستیم اونجا ولی از جات تکون نخور باید جزئیات رو مو به مو بهمون گزارش بدی فهمیدی؟ /ادرین :باشه ولی تروخدا زودتر بیاید خواهش میکنم 😢 و بعد قطع شد! ... خدایا ترو جون هرکی دوست داری منو از این کابوس نجات بده 😢.. همین جوری که داشتم مثل ابر بهار! گریه میکردم... یه صدایی اومد 😳.. این دیگه چی بود.. به این طرف و اون طرف نگا میکردم.. در باز شد و یکی وارد اتاق شد 😳.. هی تو کی هستی؟ /کلویی:داداش منم کلویی! 😢/ادرین :کلویی! 😢حالت خوبه اجو 😢/کلویی :آره خوبم داداش بابا ک... و با جسد بابا رو که دید جیغ خفیفی کشید.. و دو زانو جلو در نشست.. دستشو گذاشتم روی دهنش.. و با صدای از ته چاه گفت :این امکان نداره.. مگه نه ادرین؟ 😭 این دروغه نه؟ 😭 /ادرین :آروم باش آجی! 😢 آروم! /کلویی :داداش... بابا! چرا اون😭 آه پدر! /ادرین :کلویی ببخش... که نتونستم از بابا محافظت کنم 😭 منو ببخش آجی 😭 /کلویی : آ.. آدرین 😭 /ادرین :من اینجام آجی! هر چقدر دلت میخواد خودتو خالی کن باشه؟!... من اینجام آروم باش & بعد از کلی گریه کردن تو بغل خواهرانه کلویی!.. صدای آژیر پلیس رو از بیرون شنیدم 🚨 کلویی رو بلند کرد و نشوندمش رو صندلی.. حالش اصلا خوب نبود... ولی مجبور بودم که ترکش کنم... به سمت راهرو رفتم که خود پلیس ها اومدن تو.. به سمتشون رفتم
اونا هم داشتن به سمت من میومدن... درست در یک نقطه مشترک به هم رسیدیم.. یکی از پلیس ها که یه پسر جوون بود...جلو اومد.. و ازم پرسید /👮:شما آقای اگرست هستید؟ /سرمو انداختم پایین و گفتم :بله خودمم، ادرین اگرست! 😔/👮:آقا ی اگرست، میشه دقیقا بگید چه اتفاقی افتاده؟ /ادرین :نمیدونم، خودمم نمیدونم 😢/👮:آقای اگرست لطفا آروم باشید اینجوری، هیچ موضوعی حل نمیشه، لطفا مو به موی قضیه رو بهمون تعریف کنید.. اصلا بگید جسد مرحوم کجاست؟ /ادرین :نمیفهم درک نمیکنم.. چرا باید پدرم اینجوری بشن هان، خواهش میکنم این موضوع رو حل کنید! 😢/👮:آقای اگرست درکتون میکنم ولی لطفا بگید جسد مرحوم کجاست؟ /با دستم اتاق پدرم، رو نشون دادم... خودمم بی حال دنبالشون رفتم... باهم وارد اتاق شدیم.. چشم به کلویی افتاد!.. رو صندلی نشسته بود و مثل مجسمه داشت به جسد بابا نگا میکرد!... همه اش تقصیر منه! /👮:ایشون دیگه کین؟ /ادرین :خواهرم 😔😢/👮:خیلی خب پس باید جفتتون قضیه رو مو به مو توضیح بدید! /ادرین :چشم( در کلانتری ) ادرین :استرس داشتم نمیدونم چرا... حالم بد بود... کلویی فقط به یه نقطه خیره شده بود... همین جوری که تو فکر هام غرق شده بودم.. در باز شد و همون پسره وارد اتاق شد/👮:خیلی خب آقای اگرست... دقیقا بگید شما ساعت چند اونجا رفتید؟ .. چه اتفاقی افتاد؟ .. شما قبل از سانحه اونجا بودید؟ ... اگه نبودید چی شد؟ و از کجا فهمیدید این موضوع اتفاق افتاده؟... خواهرتون ایشون چی؟ ایشون قبل از سانحه اونجا بودن؟
ادرین :من تو بیمارستان رفته بودنم عیادت یکی.. همین که از بیمارستان خارج شدم گوشیم زنگ خورد /👮:عیادت کی؟ /ادرین : عیادت کسی که سال هاس عا**شق**شم /👮:خیلی خب، ادامه بده /ادرین :گوشیم زنگ خورد بهش نگا کردم دیدم کلوییه جواب دادم و کلویی گفت جون بابام در خطره /👮:خواهرتون از قبل مطلع بودن؟ /ادرین :نمیدونم... کلویی تو؟.. /کلویی :من رفته بودم دیدن بابا... همین که رسیدم شرکت دیدم خیلی از کارمند ها دارن میرن... نگران شدم و به سمت دفتر بابا رفتم... همین که چهره شو دیدم.. فهمیدم حالش زیاد خوب نیست.. ازش پرسیدم ولی چیزی نگفت... بعد به تو زنگ زدم... تماس رو با تو قطع کردم که بابا گفت گوشیمو بدم بهش.. گفت گوشیشو گم کرده.. منو هم فرستاد برم از تو زیر زمین چند تا پرونده بیارم.. ولی چون حجم پرونده ها اونجا زیاد بودن.. به سختی اون پرونده ای که بابا میخواست و پیدا کردم و اومدم بالا که.. 😢/👮:خیلی خب، آقای اگرست میشه بگید بعد از اینکه رفتید شرکت دقیقا چه اتفاقی افتاد؟ /ادرین:.....( تموم ماجرا رو تعریف کرد )👮:یعنی شما میگید هیچ جسدی اونجا وجود نداشت؟ /ادرین :بله هیچ کس اونجا نبود! /👮:خیلی خب ما ترتیب همه چیو میدیم، شما میتونید برید( 2 روز بعد) از زبان ادرین :امروز مراسم خاکسپاری پدرم بود، پدری که با تموم بد اخلاقی هاش برام عزیز ترین کس بود، مامانم حالش بد بود یه گوشه افتاده بود، کلویی با هیچ کس حرف نمیزد
منم تنها کسی بودمه داشتم همه چیو نظاره میکردم.. به همه چیز خیره شده بودم... همه چیز برام پوچ بود، زندگیم چقدر سخته، چرا باید جسم بی جون پدرم رو بغل میکردم؟ ، چرا خودم شاهد ق**تل پدرم بودم؟، چرا من الان باید به قبر پدرم خیره بمونم؟، یعنی باید خودم شاهد همه چیز باشم، باید ببینم عزیز ترین کسانم جلو چشمام آسیب می بینن منم چیزی نگم، تو افکارم غرق شده بودم که دستی رو شونه ام قرار گرفت، همین که برگشتم با چهره غمگین آقای دوپنچنگ روبه رو شدم /تام :ادرین پسرم! /ادرین :آقای دوپنچنگ 😭/تام : آروم باش پسرم! آروم عزیزم!،. میدونم برات سخته! ، ولی محکم باش! /ادرین :آقای دوپن چنگ، نمی تونم، من دیگه همه چی مو از دست دادم، دیگه سایه ی کی بالا سرمه هان؟ / تام: خودم میشم پدرت! ، خودم میشم سایه ی بالا سرت! خودم میشم همه چیزت!...( از زبان لوکا ) میدونستم که همه چیز زیر سر کیه، میدونستم این همه آسیب رو کی به ما زده، اما نمی تونستم کاری بکنم، با اینکه یه مامور ویژه امنیتی بودم!، کسی که دوس**تش داشتم خواهرم از آب در اومد، خواهر عزیز تر از جانم دختر عموم شد که الان رو تخت بیمارستان افتاده! ، پسری که خواهرمو دو**ست داره خودشو باخته! ، چرا این همه درد و زجر تو یه خانواده؟ حال منم اصلا خوب نبود! به سمت قبر عمو گابریل رفتم... یه دختر با موهای هم رنگ ادرین ایستاده بود بالا سر قبر...حدس میزدم خواهر ادرین باشه! حال اونم اصلا خوب نبود!.. خب حقم داره پدرشو از دست داده بود!.. دختره تعادل نداشت زیاد نمی تونست رو پاهاش بایسته،. یه دفعه
حالش بهم خورد و داشت می افتاده گرفتمش!.. به صورتش خیره شده بودم 😶صورت کشیده! L*ب های کوچیک و سرخ! موهای طلایی که رنگ گندم زار رو داشت! بهش خیره شده بودم، قل**بم تند، تند میزد، نمی دونم برای چی؟( ولی منو اونایی که دارن داستان رو میخونن میدونیم 😆) گونه هام سرخ شده بودن!... صدای ادرین از پشت میومد که میگفت کلویی!... کلویی چه اسم قشنگی داره!... ادرین بهم رسید، کلویی رو از من جدا کرد و سرشو بین پاهاش گذاشت، چند بار تکون، تکونش داد ولی هیچ تاثیری نداشت! / ادرین :آجی ترو خدا بلند شو، کلویی خواهش میکنم! /لوکا :ادرین بلندش کن ببرش بیمارستان بدو! /ادرین :باشه... و بعد بلندش کرد به سمت ماشین دوید.. ادرین هول کرده بود نمی دونست چی کار کنه بخاطر همین سمتش رفتم و گفتم /لوکا :من رانندگی میکنم /ادرین :باش فقط لطفا سری تر خواهش میکنم... با تمام سرعت ماشین رو می روندم به سمت بیمارستانی که مرینت توش بود رفتم، ماشین رو تو حیاط بیمارستان پارک کردم، پرستار و دکتر هارو صدا زدم، با یه برانکارد کلویی رو به سمت اورژانس بردن، ادرین پشت سرش رفت، ولی من همون جوری تو سالن ایستاده بودم، دستی به موهای پریشونم کشیدم و به سمت آسانسور رفتم، میخواستم خواهرمو ببینم
به سمت اتاق مرینت رفتم همین که درو باز کردم با چشمای باز مرینت مواجه شدم، چشمام داشت پر میشد از اشک شوق، به سمتش رفتم و بی اختیار خواهرمو در آغوش کشیدم! 🙂 سرشو نوازش کردم، ناگهان دستای اونم دو**رم گر**ه خورد هق، هق هاش شروع شدن تو بغلم اشک می ریخت، /مرینت :داداش 😢/لوکا :جان داداش! /مرینت : من همه چیو فهمیدم من تموم مدت مو به موی گذشتم رو تصور کردم، همه شون اومدن جلو چشمم حتی، حتی کار های توماس! /لوکا :توماس؟ 😲/مرینت :آره توماس، اون نزدیک 450سال سن داره، کسیه که روح منو میخواد تا باهاش بیشتر زندگی کنه! (پشمامون 😐💔) /لوکا :مرینت دقیق بگو توماس چه کسیه؟ /مرینت :توماس کسیه که خانواده مونو نابود کرد /لوکا :خانواده مون؟ یعنی چی من متوجه نمیشم /مرینت :اون پیرمرد نمیتونه تا 500سالگی دووم بیاره بخاطر همینه که روح منو میخواد! اون میخواد دنیا رو قلمرو خودش کنه، کسی که یکی از گونه های کمیاب انسانیه، با رگه انسانی و حیوانی متولد شده! اگه 500سالش بشه تبدیل به حیوان میشه زندگی مون مادر پدر واقعیم به دستور اون کشته شدن! /لوکا :مگه همه ی این قضیه ها زیر سر جمیز تسورگی نبود؟ / :اون مقصر هیچ اتفاقی نبود اونم تحت کنترل توماس بود!.. توماس با ویژگی که داشت میتونست
بعضی از افراد رو تحت کنترل خودش در بیاره! روح خالص من که با به رگه چینی و فرانسوي قاطی شده بود سالی که من متولد شدم در چین اژدها و در فرانسه میشه ببر بکدو!.. بکدو جاییه که در زمان های قدیم چینی ها و فرانسوي ها سر اون با هم به معامله رسیدن، اونجا شد اتحاد چینی ها و فرانسوي ها، هرکی با این سنبل متولد بشه، با روح خالصی بوجود میاد تو خاندان چنگ نسل به نسل این روح وجود داشته و خواهد داشت که آخرین عضو هم منم! تو طالع بینی نشون میده که من یکی از قوی ترین روح ها رو دارم، اما با نفرینی که توماس روم گذاشته اگه به پسری د*ل ببندم اون پسر نابود میشه حتی اگه عا**شق پسری شدم نمیخوام قبول کنم، نمیخوام به کسی صدمه بزنم من یه بز**ذل ترسو ام که نمیتونم به کسی اعتماد کنم حتی به برادر و بهترین رفیقم! /لوکا :آجی جونم میشه اینجوری نکنی من همیشه پشتمم و هواتو دارم پس لطفا نا تحت نباش باشه!، میشه به من اعتماد کنی؟! / مرینت :داداشی 🙁( از زبان ادرین ) دکتر بهم گفت کلویی حالش خوبه، فقط شوک اعصبی بهش وارد شده،1ساعت دیگه بهوش میاد، تصمیم گرفتم تو این یه ساعت به مرینت یه سری بزنم، حدس میزدمه لوکا رفته دیدنش چون هیج جایی نبود، به طرف بالا رفتم به اتاق مرینت رسیدم، در زوم بعد درو باز کردم، مرینت نشسته بود رو تخت 😳
این یعنی اون بهوش اومده،( نه بیهوشه فقط چشماش بازه 😐💔)با ذوقی که داشتم و نمیدونستم چجوری خالیش کنم به سمت تخت مرینت رفتم، لوکا داشت چپ، چپ نگام میکردم، تو این همه اوج غم نمیتونستم چجوری خودمو خالی کنم، پریدم تو ب*غ*ل لوکا که جفتمون با صندلی رفتیم تو زمین، یه خدا آبروم رفت 😓این دیگه چه صحنه 🔞 بود 😯😵 قشنگ Lبم رو L ب لوکا بود خدایا خودت بخیر کن لوکا کلمو میکنه، بخاطر همین از روش بلند شدم و با چهره خندون مرینت مواجه شدم، داشت از خنده پاره میشد 😶یعنی خدا جلو همه ظایع میکردی ولی جلد مرینت نه، اخه ادم عاقل کی بهت گفت از این حرکت ها بزنی 😩 لوکا بلند شد و لباس هاشو تکوند و گفت /آهای آقا خوشتیپه دیگه نبینم از این حرکت ها رو ما بزنی ها، اگه دفعه بعد بزنی دفعه بعد جسدت رو همین جا خاک میکنم شیر فهم شدی 😒/ ادرین :اوکی داداش من غلط اضافی کردم /مرینت :وای خدا دلم 😂، ایشاالله صد سال پیش هم بمونید و به پای هم پیر شید 😂، خیلی بهم میاین ها 😂 ادرین و لوکا :تو یکی که حرف نزن هرچی میکشیم از دست توعه( چه هماهنگ 😐😂) همین جوری که داشتیم میخندیدم که ناگهان...
9 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
15 لایک
💕سلام طرفدار میراکلسی؟💕
❤️دنبال ی داستان میکردی که پر پیچ و خمه؟❤️
✨بزن رو پروفایلم مرگ غم رو بخون😍✨
⭐پارت هام کمه دیر پارت میدم ولی طرفدار هام زیاد بشه زیاد مینویسم و زود به زود پارت میدم⭐
💫 ببخشید گلم بابت تبلیغ💫
🍧مایل به پین؟🥺🍧
سلام بچه ها خواستم بگم من یه هفته نیستم قراره بریم اصفهان خونه ی عموم اینا بخاطر همین شاید به نت دسترسی نداشته باشم و وقت نکنم پارت بعد داستان رو بذار، ولی اگه شد میذارم لطفا حمایت کنید عاشق تونم خیلی زیاد ❤
بک میدم
ایشالا به پای هم پیر شن😂خدایی سم درست کردی آجی
ممنون، ممنون 😂👌
عالی بود اجی
فقط اخرش...
مرسی اجو❤
😂
💕سلام طرفدار میراکلسی؟💕
❤️دنبال ی داستان میکردی که پر پیچ و خمه؟❤️
✨بزن رو پروفایلم مرگ غم رو بخون😍✨
⭐پارت هام کمه دیر پارت میدم ولی طرفدار هام زیاد بشه زیاد مینویسم و زود به زود پارت میدم⭐
💫 ببخشید گلم بابت تبلیغ💫
🍧مایل به پین؟🥺🍧
واییییی عالیییییییییییییی بوددددد😭🥺♥پارت بعدددددد
چالش: اهم اهم خب اول بغلت میکنم باهات بیشتر اشنا میشم بعدددد دلم میخواد خفت کنم ک انقد دیر ب دیر پارت میدی اما چون دلم نمیاد فقط ازت همهههه یییی پارتا رو میگیرم✌😐
جرررررر😂
بابا به من چه ناظر ها منتشر نمیکنن ۴ بار گذاشتم رد شد 😐
وااااای فقط اونجا که لوکا و آدرین...
😂😂😂
😂
وقتی داستان به جای حساس میکشه و تو وسطش کات میکنی😐
جرررر😂💔
خواهر عزیز تر از جانم دختر عموم شد که الان رو تخت بیمارستان افتاده!
اینم که افتاده😂
چرا همه میوفتن؟
والا نمیدونیم 😂
ارثیه نگران نباش 😂💔
عجب ارثی😂