

و چه شب هایی که می خواستم در آغوش خدا ، آنقدر اشک بریزم و آخر در اقیانوس اشک هایم غرق شوم ، آنقدر فریاد بزنم تا دگر صدایم در نیاید و بعد ،به خواب روم.. :)

بعضی وقتا دلت میخواد بری نمیدونی کجا فقط میخوای بری ... :)

با همه گرم میگیرم و میخندم ناراحتی ها و درد و غم همه رو میشنوم و درکشون میکنم همیشه آماده ی اینم که بقیه رو بغل کنم و اونا تو بغلم گریه کنن؛ ولی وقتی به خودم میرسه... دهنم و میبندم و هیچ حرفی از دردی که داره روحمو میبلعه نمیزنم و آخرش یه بغض گلومو احاطه میکنه و از درون گلومو فشار میده و وای به حال روزی که بشکنه...

بعضی وقت ها فقط من بودمو یه اتاق تاریک و آهنگایی که توی گوشم پلی میشد ")

ولی وایب اینکه وقتی بارون میاد توی خیابونی که هیچ ماشین و آدمی ازش رد نمیشه دراز بکشی و قطرات بارون تمام وجودتو خیس کنه >>>>

او به دیوار ها نگاه میکرد غم هایش مانند شبحی سیاه کل وجودش را می بلعیدند و در گلویش سدی برای عبور نفس هایش ساخته بودند قلب کم سن و سالش برای زنده ماندن تقلا میکرد و با تمام وجود میتپید چشم هایش بدون هیچ حرکتی به سقف خیره شده بودند و رودی که از روح خسته اش سرچشمه میگرفت را به بیرون جریان میدادند بدنش در حال فروپاشی بود ولی هنوز هم جان با لجبازی در سلول سلول بدنش جریان داشت مغزش در تعجب از این بود که چگونه میتواند اوضاع را درست کن نمیدانست چطور باید به بقیه ی اعضا بفهماند که هنوز زنده اند در حالی که مرده بودند و اما روحش روحش ویران تر از آن بود که تا و طاقت تحمل درده دیگری را داشته باشد خسته بود خسته ی جنگ با دردهایی که با مشت و لگد به جای جای وجودش ضربه میزدند روحش ، زندانی بود پشت میله های جسمش و دنبال راهی برای فرار ..

آره من کسایی و جزو بهترین دوست های خودم خطاب کردم که وقتی داشتم از شدت فشار ناراحتی خورد میشدم با کاراشون خنده به لبام میوردن و باعث میشدن برای چند لحظه هم که شده از غمم دور بشم آره اونا همیشه پیشم بودن اونا همیشه آمادن تا آرومم کنن آره با اینکه حتی نه من اونا رو دیدم و نه اونا من و دیدن و کیلومتر ها از هم فاصله داریم ولی کسایی شدن که باعث بشن اونا رو جزو بهترین دوستای خودم بدونم آره اونا بهترین دوستای منن :)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (11)