آغوش ماه-

روی موج های دریا دراز کشیده بود و به آسمانی که جای رنگ آبی روشنش را به سیاهی شب داده بود، خیره شده بود.

دریا سکوتی کرده بود پر صدا هم حرف می‌زد و هم هیچ چیز نمی‌گفت گویی که میخواست سخن بگوید و دختر را در آغوشش غرق کند تا شاید کمی قلبش آرام بگیرد ولی اجازه داد تا هر وقت می‌خواهد روی موج هایش بخوابد و از این راه قلبش را کمی آرام کند

او همان طور به آسمان خیره بود ستاره ها را می‌دید که با هم دیگر زمزمه وار حرف می‌زدند ولی کسی نمیشنید چشمانش را بست و گوشش را به صداهای اطرافش سپرد

دریا برایش لالایی می‌خواند و با صدای موج هایش اهنگ می‌نواخت و ستارگان هم با او همراهی می‌کردند

اما به غیر از صدا های دور و ورش صدای ضربان قلبش را میشنید که با مظلومیت تمام هنوز می تپید و با صدایش به دریا و ستارگان پیوست و با انها هم خوانی کرد

ناگهان دریا موجی بزرگ ایجاد کرد و او را به نقطه ای دور از ساحل و در آسمان برد، تا به نزدیکی ماه رسید

ماه به دختر نگاه کرد، همه چیز را از چشمانش فهمید.. و در نهایت، بغلش کرد دختر که در تعجب از این رویداد بود؛ آرام آرام چشمانش را بست و در آرامشی عجیب و زیبا فرو رفت و در آخر از خواب بیدار شد :)