
دوستان نظر فراموش نشه❤❤❤ برای نوشتن زحمت زیادی میکشم ممنون میسم که نظر بدین❤
یک هفته از رفتن استیو میگذره . توی این یک هفته بیشتر از ۱۰۰ بار بهش زنگ زدم . اما اون جواب نمیده . مطمئنم که میبینه زنگ میزنم .😔 سلین هر روز تمام سعیش رو میکنه تا من استیو رو فراموش کنم . ولی این امکان نداره . امروز باید تمام تلاشم رو بکنم تا بتونم با استیو حرف بزنم . بهش پیام دادم : استیو لطفا با من تماس بگیر میخوام باهات صحبت کنم ) نمیخواستم حرف هایی که دارم رو بصورت نوشته براش بفرستم . دوست داشتم احساساتی که توی کلماتم هست رو توی صدام حس کنه.) مطمئن بودم استیو این رو درک میکنه ) منتظر موندم . نا امید نشدم تمام حواسم رو تلفنم بود. که ناگهان...
استیو زنگ زد ) انقدر خوش حال بودم که داشتم بال در میاوردم . زود تماس رو باز کردم و با بغض گفتم : استیو استیوو صدام رو میشنوی ؟) اون بهم جوابی نداد اما مطمئن بودم صدام رو میشنوه) ادامه دادم : استیو تو میدونی که من هیچ وقت خودمو نمیبخشم استیو خانوادت خیلی بخاطر این اتفاق اذیتت کردن نه ؟ با گریه گفتم: استیو دوست دارم . نمیدونم که چی بگم ولی ولی هیچ وقت فراموشت نمیکنم . قول میدم❤) (داشتم گریه میکردم ) که استیو با صدای لرزون گفت : منم همین طور ) در حالی که اشک میریختم لبخندی زدم . و تلفن قطع شد .) درسته اصلا دوست نداشتم تلفن قطع بشه اما به همین هم راضی بودم )

شب شد .) روی تختم دراز کشیدم و خوابم برد .) خواب نیل رو دیدم .) نیل خوش حال بود و من در حال گریه کردن .) جرج و سلین هم بودن ولی استیو نبود .) نیل اومد و بغلم کرد و گفت : من خوش حالم امید وارم تو هم خوش حال باشی . مواظب برادرم باش ) از خواب بیدار شدم صبح بود . نشستم و یک ربع به دیوار خیره بودم و داشتم به خوابم فکر میکردم .) حرف های نیل توی ذهنم تکرار میشد.) باید حاظر میشدم و به مدرسه میرفتم .) به مدرسه رسیدم . پیش خودم گفتم : حالا چیکار کنم تا جرج خوش حال بشه . که یاد مِلین افتادم) ملین دختر مورد علاقه ی جرج بود )) جرج اونو خیلی دوست داشت .) اما ملین این رو نمیدونست .)) تصمیم گرفتم که ملین رو به جرج نزدیک کنم .) بعد تلاش های زیادم موفق شدم.😁:))
جرج اومد گفت : کلارا چرا این کار رو کردی ؟) گفتم : مگه کار اشتباهی کردم تازه ملین هم دوست داره :) گفت : من با تو بد رفتاری کردم منو ببخش. گفتم : جرج من چند بارگفتم که بخشیدمت دیروز خواهرت به خوابم اومد...) خوابم رو براش تعریف کردم بغض کرده بود . گفت : ازت ممنونم کلارا ممنونم 😓) لبخندی زدم و سلین اومد پیشم اون خوش حال بود که دیگه به استیو فکر نمیکنم ) اما نمیدونست که حتی ساعتی نشده که به استیو فکر نکنم :(
پیش خودم میگفتم یعنی استیو من رو فراموش کرده ؟ زنگ ناهار شد . وقتی داشتیم به سمت سالن میرفتیم . کسی رو دیدم که اصلا انتظارش رو نداشتم) اون جیم بود.) جیم گفت : اسم جدیدت کلارا بود دیگه نه؟) چیزی نگفتم) اومد مچ دستم و گرفت و کشید ) گفتم : ولم کن ولم کنن..) گفت : بهتره فکر اون استیو رو از سرت بیرون کنی و با من باشی وگرنه باید توی قبرستون دنبال استیو بگردی.) بغض کرده بودم .) نمیخواستم بلایی سر استیو بیاد .) داشت منو به بیرون میکشید که جرج از راه رسید و شروع کرد به زدنش و انداختش بیرون ) دلم خنک شد 😁 از جرج تشکر کردم جرج گفت : این کار من در مقابل کار هایی که تو کردی خیلی کار کوچیکی بود🙏🙏 لبخندی زدم ولی هنوز دلشوره داشتم .) نگران استیو بودم .
دوستان برای نوشتن داستان تلاش زیادی کردم . با نظر دادن بهم انگیزه بدین . نمیخواستم این پارت رو بنویسم . بخاطر نظرات کم . ممنون میشم نظر بدین تا هم داستان رو کامل کنم و هم با انگیزه ی زیادی ادامه بدم ممنونم ازتون ❤❤❤
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وااااای دختر عالی بودددد
تو ادامه بده مطمئنیم اوناییم که نمیتونن نظر بدن و لایک کنین داستانتو دوس دارن
افرین;-)♥✨💓
مرسیی❤❤
♥✨♥
عالیـی🍂😙🍭
😘😘😘
این داااستان عالیه ادامه بدههه
حتما❤❤
خیییلللییییییی خوووبهههه عالی هرچی بگم کم گفتم😁💛💛💛💛
❤❤