
های کیوتا
_تو اینجا چیکار میکنی!؟ سکوت کرد...سکوت..سکوت... سکوتش داشت دیوونم میکرد...لبی تر کردو با صدای گرفته و پر از بغض گفت.. +خیلی سردمه..میشه بریم تو!؟ نمیدونستم باید چیکار میکردم...اما یه حسی عمق وجودم میگفت که باید به حرفاش گوش کنم.. قدم برداشتم سمته در که پشته سرم وارد خونه شد.. عسلو روی تختش گذاشتم و بوسه ای روی پیشونیش کاشتم.. روبه روی زیبا روی کاناپه نشستم.. فقط سکوت بود...منتظر بودیم تا یکیمون این سکوت سنگین رو بشکنه.. سر درده شدیدی داشتم.. چشامو برای چندثانیه بستم و تلاش کردم تا آرامش بگیرم.. +امیر.. _زیبا خانم...دلیل اومدنتون به اینجارو نمیدونم..پس سریع تر توضیح بدبد +من بهت خیلی بد کردم..منو ببخش.. فلش بک به گذشته" زیبا" سراسیمه کل اتاقای خونه رو گشتم خبری از عسل و سیروان و سارن نبود... وسط خونه افتادم و مدام اسم عسلو صدا زدم.... فقط گریه میکردم و حتی خودمو حس نمیکردم.. رفتم تو اتاق عسل و کمدشو باز کردم.. حتی لباساش نبود.. سارن و سیروان و عسل...نه ... نه خدایا این چجور تاوانیه.. رفتم پذیرایی و خواستم تا باپلیس تماس بگیرم.. دیدم یه برگه کوچیک روی آینه چسبیده شده که یه سیدی هم کنارشه... سریع برگه رو بزداشتم که نوشته بود.. عزیزم دلم برات سوخت گفتم دم رفتنی یه چیزی بدم خوشحالت کنه این سیدی رو ببین بابای (از طرف سارن) با دستای لرزونم سیدی رو تو دستگاه گذاشتم... ۳ تا فایل صوتی بود... اولی رو باز کردم.... دومی.... سومی.... تپش قلبمو احساس نمیکردم... چی؟..سیروان به من خیانت کرد..امیرد ازم گرفت... اون..اون پیام...از طرف امیر نبود...من..چی کردم با زندگیم... عسل.... وحشت زده به سمته خونه امیر راه افتادم تنها کسی که پناهم بود اون بود... کسی که بی گناه مجازات شده بود... زمان حال" +چرا؟ _منو میبخشی؟ +چرا ببخشمت زیبا!؟ چیشده مگه.. همه چیزو برای امیر توضیح دادم...امیر هر لحظه بیشتر تو شک حرفام فرو میرفت.. +غیر قابل باوره...چطور ممکنه...چطور یه آدم میتونه انقدر پست باشه.. _کمکم میکنی؟ خواهش میکنم..من فقط دخترمو میخوام.....دخترم...بدون اون نمیتونم امیر.. دارم میمیرم.. بدون دخترم میمیرم....
امیر" هنوز هم غرق نگاهش میشدم... حق داشت.. برای یه مادر سخته که از پاره تنش دور بمونه... بلند شدم و سمته اشپزخونه رفتم..یه لیوان آب ریختم و دادم به زیبا... _آروم باش..کمکت میکنم.. با شنیدن این حرفم بلند شد تا بغلم کنه... سریع ازش فاصله گرفتم... به خودش اومد و نشست سره جاش... هنوز بوی عطرش توی خونه بود.. حس میکردم با وجود زیبا تو خونه اون چیزی که رو قلبم سنگینی میکرد دیگه الان ناپدید شده و ارامش مطلق داشتم ... زیبا بلند شدو خداحافظی کرد.... رفتم تا جلوی در راهیش کنم ولی نمیدونم چیشد که سرم گیج رفت و خوردم زمین.. زیبا سریع اومد سمتم... +امیر..چیشد..خوبی؟؟ _نمیدونم..چشام خیلی میسوزه...پاهام قدرته حرکت نداره.. دستشو ردی پیشونیم گذاشت.. +وای...خیلی تب داری...پاشو بریم دکتر.. توی این موقعیت سرما خوردنم کم بود که اضافه شد... _نه..نمیتونم الان...بریم خونه یکم استراحت کنم خوب میشم.. روی تختم دراز کشیدم..زیبا با یه دستمال و ظرف کوچیک از آب اومد سمتم... دستمالو روی سرم گذاشت...از شدت یخ بودنش به لرزه افتادم.. +وای..امیر تب و لرز کردی بلند شو خطرناکه..بایو بریم دکتر... به سختم گفتم _نه..خوبم.. +امشبو میمونم اینجا..البته اگه تو راضی باشی.. به صورتش خیره شدم...یه زمانی این چهره دنیای من بود... اون چشما..دستا.... حیف...حیف که ازم گرفتنشون.. سری به معنای باشه تکون دادم... به سختی بلند شدم و دستمالو با دستم نکه داشتم.. دونه به دونه کشوی های کمد رو باز کردم و دنبال چیزی بودم... پس کجاست... +بخواب چرا پاشدی...دنبال چی هستی؟ _پیداش کردم... کلیدو سمته زیبا گرفتم.. _زیبا..کناره اتاقه کارم یه اتاق هست..امشبو برو اونجا... این اتاق تموم زندگی من بود..و کلیدش رو تابحاا به هیشکسی نداده بودم.. این کلید فقط و فقظ به یه نفر داده میشد...که اونم زیبا بود..
کلیدو از امیر گرفتم و کنجکاو سمته در راه افتادم.. اتاقی که چسبیدهبود به اتاق امیر روی درش یه ماهه خوشگل آویزونبود.. کنجکاوشدم و آروم درو باز کردم.. یه اتاق با تم صورتی پر از لباس و اسباب بازی.. یه دختر بچه ی ناز و خوشگل رو تخت خوابیده بود.. قبلا از سارن شنیده بودم که امیر یه دختربچه روبه سرپرستی قبول کرده ولی اسمشونمیدونستم... وقتی نگاهش کردم یاده عسل گفتم...دلم خیلی گرفته بود.. یعنی الان عسل کجاست..اصلا حالش خوبه؟!چیکار میکنه... الان وقت خوابشه نکنه از وقته خوابش گذشته باشه و نخوابیده باشه... دلم خیلی براش تنگ شده بود...حاضر بودم کله دنیاروبدم تا یه لحظه ببینمش... از فکر دراومدم و آروم دره اتاقو بستم..سمته دره راستی که امیر کلیدشو داده بود نزدیک شدم.. کلیدو انداختم که با صدایی که داد معلوم شد در باز شده... آروم دستگیره رو پایین کشیدم... کلید برقو فشردم..وقتی همه جا روشن شد خاطراتمم باهاش تو ذهنم مرور میشد... باورم نمیشد که امیر حتی وسایل ۶ سال پیشو داره و کل خاطراتمونو نگه داشته... روی تخت نشستم...این اتاق برای من و امیر بود... همون تخت...کمد..میز... به تابلوهای روی دیوار خیره شدم...عکسای عروسیمون... جاهایی که رفته بودیم...مسافرتامون... غرق عکسا بودم که یهویی سایه ای توی راهرو افتاد.. سربلند کردم که با قامت امیر توی چهارچوب در مواجهشدم.. _چرا پاشدی؟استراحت کن.. +خوبم...مهم نیست... _فکرشو نمیکردم که اینارو نگه داشته باشی.. +اره ولی وقتی خواستیم طلاق بگیریم گفتمسوزوندمشون...اما خب اینکارونکردم.. +چرا؟ _بزار یه چیز نشونت بدم. سمته کمده خاکخورده ای که توش لباسامونو میزاشتیم قدم برداشت... نخواست جوابمو بده و یجوری بهمو پیچوند.. یه کتابچه کوچیک تو کمد بود...اونو برداشت و داد دستم.. +اینو ببین... کتاب رو تو دستم گرفتم و بازش کردم.. این...این همون کتابی بود که تمام روزهای زندگیم از وقتی که امیرو دیده بودم توش نوشتم... _وای این...گمش کرده بودم اینجا چیکار میکرد؟ +وقتی داشتی وسایلتو جمع میکردی از جیب یکی از لباسات افتاد... بعده رفتنت متوجهش شدم...این کتابه کوچیک همدمه من شده بود.. _همدمت؟..یعنی چی؟! +وقتی هر صفحه از عشق و علاقت نسبت به خودمو میخوندم..حس میکردم اینا همش یه خوابه و تو ترکم نکردی... چیزایی که تو این کتاب نوشته بودی تسکین قلبه شکستم بود... سرمو پایین انداختم و از سرجام پاشدم... +سرتو ننداز پایین...بالا بگیر..گذشته ها گذشته...
غم وار به چهره ی امیر خیره شدم... _نمیدونم چی بگم..توجیحی برای کارام ندارم.. +زیبا..گوش کن..بیخیال..گذشته ها گذشته...تفدیر خواسته ما راهمون جدابشه...بیخیال..بهش فکر نکن..الان مهم ترین چیز دخترته.. _امیر..نمیدونم چجوری باید جواب محبتاتو جبران کنم..مرسی که هستی...پشته من به بودنه تو گرمه.. لبخندی زد و رفت تو اتاقش... خیلی ارامش داشتم...کناره امیر احساس امنیت میکردم...مطمئن بودم که اون عسلو پیدا میکنه... روی تخت دراز کشیدم... تو فکر عسل بودم که نمیدونم کی خوابم برد.. شیوا" مسواکمو زدم و میز صبحونه رو اماده کردم... رهام حوله به دست وارد آشپزخونه شد.. +به به چه کردی شیواخانم _بشین بخور که امروز کلی کار داریم با شنیدن این حرفم ابرویی بالا انداخت که از قیافه بانمکش خندم گرفت.. +چه کاری _از آگاهی زنگ زدن بریم برای شناسایی یه نفر...اون آدم نقشه ی قتل پدرمو کشیده +جدی؟! _اره..مطمئنم که سارنه +میریم مشخص میشه..راستی _جانم +مامان دیشب زنگ زد کلی اسرار کرد بریم ناهار اونجا تو که مشکلی نداری؟ _ام..رهام.. بیخیال ...نه..اشکال نداره +شیواجان میدونم سخته برات و روت نمیشه ولی باید با خانوادم اشنا شی یا نه ناسلامتی قراره عروس خانواده هادیان بشی _رهام جان مرسی که درکم میکنی ولی اشکال نداره..به قول تو بلاخره باید اشنا بشیم... +اره حالا صبحونه ات رو بخور تا زود بریم آگاهی یه حس عجیبی عمق وجودم بود...حسی که بهم میگفت قاتل پدرم پیدا شده...نمیدونم ولی حسی بود که آرومم میکرد... بی نهایت منتظر بودم تا برم و ببینم کی زندگیمو ازم گرفته...
امیر" نگاهی به اتاق زیبا انداختم که دیدم خواب بود..اروم اروم رفتم تو اتاق عسل...ولی خبری از عسل نبود.. سریع پله هارو دوتایی رد کردم و رفتم پذیرایی.. اسم عسلو صدا زدم..... کم کم داشتم نگران میشدم که صدای نازکش از حموم به گوش رسید دویدم تو حموم... که دیدم عسل همراهه اردکاش درحال آب تنی ان.. _هوف..عسل اینجا چیکار میکنی بیا ببینم...نگاش کن... حولت کو؟ +بابایی خب چیکار کنم حوصلم سر رفت تو خواب بودی _عسل..از دست تو..حوصلت سر بره باید بیای تو وان اونم با لباس؟ با حالت مظلومانه سرشو پایین گرفت و لباشو اویزون کرد.. محکم بغلش کردم و صدتا بوسه روی پیشونیش کاشتم... لباسشو پوشوندم و دوتایی رفتیم برای حاضر کردن صبحونه... یهویی دیدم که زیبا از پله ها پایین میومد...نمیدونستم باید به عسل چی بگم.. بگم که این کی بود... زیبا اومد و روی صندلی نشست..عسل ترسیده پشته من قایم شد... بغلش کردم و روبه زیبا گفتم... _نترس قربونت برم..این خاله زیباست..دوسته بابا..خیلی مهربونه...یه دختر خوشگلم مثل تو داره..تازه اگه گفتی اسمه دخترش چیه؟ +چیه؟ _اسم دخترش عسله..مثل تو +بابایی پس کجاست میشه بگی بیاد باهم بازی کنیم؟ _اره رفته مسافرت زودی میارمش تا باهاش بازی کنی... زیبا لبخندی زد..اما لبخندش پر از غم بود...از تو چشماش دلتنگی و ناراحتی میبارید.. جوری خیره به عسل بود که انگار دختره خودش اینجاست... حتما باید عسلو پیدا میکردم...
بای کیوتا
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام به همگی من پارت ۱۵ و ۱۸ و ۲۰ ومنشر کردم ولی دو سه بار رد شده و برای بار هزارم دارم مینویسم امیدوارم منتشر بشه
عالی
ولی پارت ۱۵ چرا نیست؟؟
نوروزتون مبارک 💜
چقدر عالی که یه سال دیگه در کنار همیم💜💜
بیاید یه سال جدید رو شروع کنیم و سال قبل رو فراموش کنیم💜💜
بیاید از گذشته ها پله بسازیم و به سمت موفقیت بریم💜💜
بیاید بهار زندگیمون رو شکوفا کنیم💜💜
دعا کنیم که ارزو های شیرینتون براورده شه💜💜
از طرف کاربر یونگی خبث با عشقو محبت 💜💜
سلامسلام🧡
عیدت مبارک💌
درسا هستم، ادمین اکانت Testland💜
ناظر تستت من بودم و...
عاشق تست جذابت شدم😍
تو هم به تست های من یه سری بزن😙😙😙😙
سلام
ممنون
چشم