
یون سو ویو: + وااااای سوآ چرا انقد چیز میز به خودت میمالی پاشو بریم دیگه! / دختر انگار نه انگار عروسی باباته ها! چرا هیچ ذوقی نداری مگه این چیزی نبود که همیشه میخواستی؟ + من میخواستم بابام بدون من تنها نباشه ولی نمیخواستم عروسی کنه که! / خب حالا... ساعت چنده؟ + یه ربع به یک / وااااااااای دیرمون شد... همش تقصیر توعه چرا لباس پوشیدنو انقد طول میدی؟ + تقصیر منه یا شما که نیم ساعته فقط داری کرم پودر به صورتت میمالی؟ / الان وقت این حرفا نیست بیا زود بریم دستمو گرفت و منو به سمت در کشوند دو ساعت بعد: عروسی که تموم شد منو بابام و نامادرم رفتیم خونه شون خونه پر از گل و گیاه بود حتما نامادریم به گل و گیاه علاقه داره نکنه خونه رو مثل جنگل بکنه؟ رفتم سمت اتاق بابام و نامادریم اتاقشون خیلی خوشگل بود با اینکه خیالم از بابام راحت شده بود اما افکارم چند روز بود که خواب از سرم پرونده بود الان که بابام رفته دیگه کجا بخوابم؟ اجاره خونه چنده؟ پول غذا و اتوبوس چی؟ باید کار پیدا کنم؟ همینطور که تو فکر بودم نامادریش دستمو گرفت و منو به سمت حیاط برد \ دخترم میخوام یچیزی ازت بپرسم + بفرمایید خانم چوی \ میدونی که دیگه نمیتونی تو خونه بابات زندگی کنی... جایی برات موندن داری؟ + فعلا نه ولی تو فکرم که...\ من قبل اینکه با بابات آشنا بشم تو یه خونه نزدیک محله تون زندگی میکردم... میخوای اونجا زندگی کنی؟ + اوه...خانم چوی ... من نمیتونم...\ اونجا الان خالیه! کسی هم نیست که از خونه مراقبت کنه اگه دزد بیاد چی؟ حداقل بخاطر من اینکارو بکن... ازت خواهش میکنم! روز بعد: با اتوبوس از خونه بابام به خونه ای که قراره مال خودم بشه رفتم خونه چوبی بود و دو طبقه داشت و خیلیم بزرگ در خونه رو باز کردم و رفتم تو بغل در یه آشپزخونه بزرگ بود که روی میزش یه دسته گل قرار داشت آخی! گل ها خیلی خوشگل بودن شاید نامادریم اونجا گذاشته بود گل ها رو تو آب گذاشتم و روی صندلی نشستم باورم نمیشه که تو یه روز تونستم یه خونه خوب پیدا کنم که حتی از خونه بابامم خوشگل تره همینطور که داشتم فکر میکردم یهو دو نفر با لباس خواب جلوی در ظاهر شدن!
وای خاک تو سرم! اینا دیگه کین؟ یعنی دوستای نامادریمن؟ نکنه دزدن؟ آخه در که قفل بود از پنجره اومدن تو؟ وحشت کردم که یهو به خودم اومدم دیدم دارن داد میزنن: دزدددددد منم داد زدم: دزددددد هر سه تامون مثل دیوونه ها دور میز چرخیدیم که دیدم کسی از پشت دستامو گرفت × هیونگ هیونگ گرفتمش اون یکی هم اومد بالا سرم - دختره ی دزد چطوری جرئت میکنی از خونه مادرم دزدی کنی؟ اینا رو ببین خودشون دزدی کردن میندازن گردن من! الان حسابشون میرسم + من دزدم یا شما ها؟ میاین از خونه نامادریم دزدی میکنین بعد به من میگین دزد؟ با پا زدم تو شکم اونی که دستامو بسته بود + الان حالیتون میکنم که دزد کیه دستمو بزور از دست اون پسره کشیدم و زدم به تنه ی اونیکی- صبر کن ببینم نامادریت کیه؟ تا اومدم جواب بدم گوشیم زنگ خورد نامادریم بود + اون نامادریمه الان بهش میگم بیاد حسابتونو برسه! قبل اینکه جواب بدم یکم با خودم فکر کردم آخه کدوم دزدی با لباس خواب میاد دزدی کنه؟ یعنی اینقد فقیرن؟ یکی از اون پسرا تو گوش اونیکی پچ پچ کرد× هیونگ بنظرت یکم عجیب نیست؟ آخه کدوم دختری با آیفون ۱۳ میاد دزدی؟ اونیکی اخم کرد - گول ظاهر این دخترارو نخور لابد اونم دزدیده منم اخم کردم و گوشیرو برداشتم گذاشتم رو اسپیکر\ دخترم میخواستم بگم ممکنه پسرم مین یونگی بیاد به خونه سر بزنه البته همیشه نمیاد شاید سالی یه بار بیاد ولی میخواستم اطلاع بدم - اوه مامان تو این دخترو میشناسی؟ \ اوه پس اومدی پسرم! مثل اینکه از قبل خواهر و برادر با هم آشنا شدن خداروشکر خیالم راحت شد فکر میکردم فکر کنی پسرم دزده اما میبینم که رابطتون با هم دیگه خوبه پس من دیگه قطع میکنم قطع کرد و رو به اون پسره...یعنی برادرم کردم + یعنی ما خواهر برادریم؟ اخم کرد- ظاهرا که این طوره... ولی با خودت فکر نکن که من خیلی از این موضوع خوشحالم اتفاقا ناراحتم هستم که همچین خواهر فضولی دارم+ صبر کن ببینم فکر نکن که پسر خانم چوی هستی هر کاری ازت بر میاد من که زیر بار زورگویی تو نمیرم هر چقدر هم که...× ساکت بشین دیگه! انگار نه انگار خواهر برادرین ها! اول خودتونو بهم معرفی کنین بعد سرو صورت همدیگه رو ببوسین و آشتی کنین +هه! عمرا من یکی که حاضر نیستم حتی دست به این پسره بی ادب بزنم - من بی ادبم یا تو؟ تو که... - هیس! میزنمتون ها! زود آشتی کنین ببینم + خیله خب... ببخشید اونم با اخم گفت: ببخشید × حالا خودتونو معرفی کنین + پارک یون سو هستم و اصلا از دیدنت خوشحال نیستم- منم مین یونگی هستم و آرزو میکنم که کاش نمیدیدمت × خب این دعوا ها بین خواهر برادر ها طبیعیه و زود... منو یونگی به هم نگاه کردیم: مثل اینکه ما باید تو رو بزنیم × باشه باشه غلط کردم - خیله خب از الان من برادر بزرگتم و باید به دستوراتم عمل کنی اون یکی یهو پرید تو حرفش× به حرف هر هفتامون! چشمام درشت شد یا خدا مگه هفت نفرن؟ یعنی من هفتا برادر دارم؟ نه امکان نداره خانم چوی فقط حرف از یونگی زد چیزی از ۶ تا برادر دیگه نگفت اما...+ مگه هفتا هستین؟ یونگی به در اشاره کرد - یعنی هنوز دوستامو ندیدی؟ به در نگاه کردم و پنج تا سر دیدم که از در بیرون زده + شما ها کی هستین؟ # ما دوستای شوگا هستیم اسم من نامجونه از دیدنت خوشحالم ^ من جیهوپم خوش حالم از دیدنت @ من جین هستم از همتونم بزرگترم اون دو تای دیگه بی حال رفتن طبقه بالا - اون دوتا تهیونگ و جونگ کوک هستن و فکر کنم مثل من از دیدنت خوشحال نیستن زدم به بازوش + تو دیگه ساکت باش حوصلتو ندارم -با برادرت درست رفتار کن!
+ آخه مثلا برادرم عین دسته گل میمونه که باهاش درست حرف بزنم... - به هر حال من برادر بزرگتم × بس کنین دیگههههه الان از حد زدن خارج شدم میخوام بکشمتون! نامجون اومد جیمینو گرفت# جیمین تو الان خسته ای هوش و حواست سر جاش نیست بیا برو بخواب بعد هر چقدر دوست داری این دو تا رو بزن اون موقع منم میام کمکت × باشه ولی قول دادیا! من میرم بخوابم و رفت طبقه بالا - خب از الان وظایفت اینه که ظرف بشوری، غذا درست کنی و وقتی ما نیستیم به طبقه بالا نری باشه؟ + نخیر اصلا هم قبول نیست نظافتچی که گیر نیاوردی من خواهرتم یه برادر همیشه باید مسئولیت پذیر باشه داشت کم کم از کوره در میرفت که جین اومد روبه روی من ایستاد @ باشه پس من غذا درست میکنم اینجوری تو هم کارت سبکتر میشه لبخند زدم+ ممنون جین اونم لبخند زد آخی چه پسر مهربونی بود بین این عجیب غریبا فقط یکیشون خوب از آب در اومد خدا کنه اشتباه نکرده باشم یهو یونگی اهم اهمی گفت و چپ چپ به جین نگاه کرد - باشه حالا برو تو اتاقت اخم کردم + نمیخوام بعدشم من هنوز یچیزیو متوجه نشدم - دیگه چیه؟ + شوگا کدوم یکی از شما هاست؟ ^ شوگا برادرته که ما معمولا به این اسم صداش میکنیم + ممنون خب راستی شما هیچی ندارین تو یخچالتون منم گرسنمه - بعدا میریم میخریم الان باید با دوستام صحبت کنم دست جین و نامجون و جیهوپو گرفت و برد به طبقه ی بالا شوگا ویو: جین داری چیکار میکنی اگه به این دختر زیادی رو نشون بدی لوس میشه این دخترا اصلا قابل اعتماد نیستن! @ بنظرم دختر خوبی هست تو هم باید باهاش بهتر صحبت کنی ^ جین درست میگه حواست رو بیار سر جاش شوگا اون خواهرته باید باهاش مثل یه برادر بزرگتر حرف بزنی - آخه اون اصلا دختر خوبی نیست بعدشم میخوام یکاری کنم که زود از این خونه بره بیرون! # شوگا ما که دو هفته بیشتر نمیمونیم اون چیکار به ما داره بعدش مادرت صاحبخونه ست اون تصمیم گرفته که بزاره یون سو اینجا بمونه @ این حرفا رو ولش کنین بیاین بریم یچیزی بخریم هم خودمون از گشنگی داریم میمیریم هم اون بیچاره ^ آره بیاین بریم یچیزی بخریم تا این ماجرا از سرمون بره بیرون
یون سو ویو: داشتم از گرسنگی تلف میشدم که یهو یکی در زد@ جینم میتونم بیام تو؟ +آره بیا درو باز کرد با لبخند دلنشینی گفت: ما داریم میریم یچیزی بخریم نگران جونگ کوک و تهیونگ و جیمین نباش اونا هر وقت بیدار شدن یه فکری برای خودشون میکنن اگر هم خواستی بری بیرون یا کاری بکنی کسی جلوتو نمیگیره اومد جلو و بهم چشمک زد@ من هواتو دارم اگه یه موقع دیدی شوگا داره عصبانی میشه بگو بیام ماجرا رو حل و فصل کنم خداحافظ یون سو با لبخند گفتم: خداحافظ رفت و درو بست این پسر خیلی کیوته حتی از شوگا هم کیوته تر و خوش اخلاق تره اگه الان جین شده بود برادرم هیچ غمی نداشتم همینطور که تو فکر بودم به سرم زد که برم بیرون یکم هوا بخورم شاید بعدا برادر لوسم اجازه نده که برم بیرون درو باز کردم و رفتم تو حیاط و به بابا زنگ زدم * دخترم حالت خوبه؟ الان خونه ای؟ همچی خوبه؟ + آره بابا حالم خوبه الان تو حیاطم دارم میرم بیرون یه هوایی بخورم * خداروشکر میخواستم یه خبری بهت بدم ولی قول بده آبروریزی نکنی + نه خیالتون راحت ولی چی شده؟ * خب...راستش.... سوآ مریض شده به مادرش زنگ زدم گفت که زیاد زنده نمیمونه... + چ...چی؟ سو...سوآ؟ اشک از چشمام سرازیر شد + نه....نه این دروغه... حقیقت نداره....نه دوست من قوی میمونه....اون نمیتونه از پیشم بره! اونقدر حالم بد بود که ماشینیو که داره با سرعت به سمتم میاد ندیدم... شوگا ویو: خب بلاخره همچی رو خریدیم و تموم شد الان دوباره باید بریم خونه و خواهر لوسمو ببینم اههه! حالم از فکر کردن بهش بهم میخوره اصلا ازش خوشم نمیاد همینجور که تو فکر بودم یکی باهام تماس گرفت- بله؟ > سلام از بیمارستان باهاتون تماس میگیرم شما برادر خانم پارک یون سو هستین؟ - بله چطور؟ > متاسفانه ایشون تصادف کردن و خونریزی زیادی دارن و اصلا حالشون خوب نیست در قسمت پیاماشون شخصی شماره ی شما رو نوشته بود و گفت که شما برادر خانم پارک یون سو هستین مجبور شدیم با شما تماس بگیریم لطفا هر چه سریعتر به بیمارستان بیاید قطع کردم و رو به جیهوپ کردم ^ چی شده؟ چرا رنگت پریده؟ - یون سو تصادف کرده و بردنش بیمارستان ^ خب چرا اینجا وایسادی؟ - پس چیکار کنم؟ ^ برو دنبالش دیگه سر تکون دادم و دویدم سمت بیمارستان....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیی
عررر کیووت
عر پارت بعدد د
میشه پارت بعد رو نوشتی بهم خبر بدی؟
گذاشتمش توی بررسیه💖✨️
از تست حمایت شد.
لطفا به تست اخرم سر بزنید به حمایتتون نیاز دارم.
https://testchi.ir/tests/979851
تا ۲۰۰ تایی شدنم...
بک میدم✨️⭐️
بک میدم🎃🧡
بک میدم💙🌊
بک میدم ❤️
بک میدم💖🦄
بک میدم⚽️🤍
♡ادمین ساری بابت تبلیغ♡
🌻✨مایل به پین؟✨🌻