
توضیحات : کوچه کوچک افتابگردان، محله ای کوچک و ساکت با کتاب فروشی دوست داشتنی و خواهر کوچکش. زندگی ای ساده و دوست داشتنی و خانواده ای دو نفره و زیبا. اما افسوس هیچ یک واقعیت ندارد. در سال 1999،دولت اقدامی وحشیانه کرد. کودکان کوچک و بینوا، رها شده در میان تاریکی جمع آوری شدند. آزمایش شدند، سنجیده شدند و در سلول های کوچک، کورکورانه زندگی کردند. اما چرا؟ در سال 2019، یک آتش سوزی مهیب، در مرکز تمام اتفاقات افتاد. تمام کودکان بی گناه سوختند و تمام دانشمندان گناهکار خاکستر شدند. اما آیا همه، در آن روز ناگوار از بین رفتند؟ علت همه این اتفاقات چه بود؟
{ نگاهی به ساختمان درحال سوختن انداخت. ماهیتش، خودش، وجودش و تک تک خاطراتش. همگی در یک اتفاق پودر شد. صدای ارواح شاکی در گوش هایش پیچید. بچه های بی گناه؟ شاید روح آنها بود که نفرینش میکردند. صدایی درون گوشش گفت: «همش تقصیر توئه، موش به درد نخور! » } زنگوله در مغازه به صدا در آمد. در شیشه ای مغازه که اسم «کتاب فروشی بال فرشته» با فونت خوش خطی و رنگ قهوه ای متمایل به قرمز رویش نوشته شده بود، باز و بسته شد. مرد جوان پشت پیشخان، کتابی دیگر در قفسه گذاشت و رویش را به سمت مشتری کوچک برگرداند. لبخندی زد و موهای پر کلاغیش را کنار داد و گفت: «آفتاب از کدوم طرف در اومده که پاشدی تنهایی اومدی اینجا؟» مخاطب کوتاه قدش، خرگوش در آغوشش را نشان مرد جوان داد. پسرک از پشت میز بیرون آمد، جلوی دخترک کوچک زانو زد و گفت: «خب، پس آقای طالبی رو با خودت آوردی!» دخترک سرش را به نشانه تایید بالا و پایین کرد. مرد جوان، خرگوش سفید کوچک را روی پیشخان گذاشت. دخترک را به آرامی در آغوش خود کشید و دوباره پشت میز نشست. خرگوش را روی پاهای دخترک گذاشت. گونه ها و دماغ کودک، از سرما قرمز شده بود،انگشت های ظریفش بی حس شده بود و کیفش را به زور نگه داشته بود. پسرک دستی به موهای مشکی دخترک کشید و پرسید: «خب، خب انگار امروز شکار موفقیت آمیز بود.» با انگشت اشاره اش، به عینک جدید اشاره کرد. دخترک، عینکش را در آورد، جلوی نور لامپ ضعیف مغازه گرفت و گفت: «دیدن باهاش مسخرس، برای دیدن روپوش دار ها نیاز به وضوح ندارم.» اما عینک را دور نینداخت. دوباره به چشم هایش زد و پرسید: «امروز کتاب جدیدی برام داری؟» انجل لبخندی زد، بلند شد و دخترک و خرگوش را روی صندلی گذاشت. شروع کرد به گشتن بین قفسه ها، روی کتاب هایی با جلد های قدیمی و جدید دست میکشید و دنبال آن میگشت. بالا خره جایی متوقف شد. کتابی را بیرون کشید و نگاهی به جلد قهوه ای خسته کننده اش انداخت. "ستاره های مرده" اسمی کمرنگ روی کتاب. لبخندی روی لب های مرد جوان آمد و گفت: «پیداش کردم!»
معرفی : (انجل) : {پسری حدودا بیست ساله با چشم های آبی اقیانوسی ، پوست سفید و موهای پر کلاغی . او شخصیت نسبتا خوش خنده است و با شوخی ها میانه خوبی دارد ، کمی بی نظم است اما به جا و موقع اش منطقی است . او صاحب یک 'کافه کتاب' است و او همچنین در انجمنی با نام مستعار 'انجمن نویسندگی' فعالیت میکند}
(کارلو) : {سنش در داستان مشخص نیست اما میشود تشخیص داد که بین شش تا دوازده ساله است . او پوستی رنگ پریده و چشمان بی روح خاکستری و موهای مشکی کوتاه دارد . اطلاعات زیادی از کاراکتر نمیتونم در اشتراک بزارم پس لطفاً منتظر چپتر های بعدی باشید}
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی قلمت خوبهههههههههههههههههخ
کو*تت شه :-:💢
چرا؟ براش زحمت کشیدم از هفت سالگی داشتم براش تمرین میکردم ؛--؛
این نوعی تعریفه چارلی جان فقط کمی خشن؛-؛
داستان نویسیت خیلی خوبه تصور کردن کاراکترا هم راحته
عالیییییییی
عر مرسی... از هفت سالگی داستان مینوشتم از هشت سالگی هم شعر دیگه اگه خوب نباشه مایه تا امیدیه .__.
قشنگ بود حتما ادامه بده🌸🌸
بی صبرانه منتظر چپتر بعدی ام