
خودمنوشتمشون=))

هنوز اون چشمهای خیس بسته بودند و دنیایی تاریکتر از خودشون رو رصد میکردند، اما خیلی ناگهانی صدای اون چشمهای قهوهای، ستاره شد و نور ضعیفش رو به زخم تابید؛ درست مثل مهتابی که از شیشههای بالای کلیسایی روی بدن خستهی پسر میتابید. مهتابی که پسر رو به برداشتن ویولنسل و نواختن آهنگی قدیمی وامیداشت.

"نگاهها، مهمترین بخش تمدن بشر خاکی هستند. بهعقیدهی من، زمانی که انسان نمیدانست چگونه صحبت کند، نگاه او بود که بر دیگری افتاد و زبان حرفها را یکی یکی از روی نگاه ترجمه کرد. نگاه وسیلهای است برای بیان کردن حرفهایی که هرگز به زبان نمیآیند و به یکقدمی توصیف شدن میرسند، اما زیبایی لحظه در کلمهای فراموشنشدنی نمیگنجد. انگار که ما انسانها چگونگی به یاد داشتن لحظه را از یاد بردهایم، ما هر لحظه در حسرت تکرار هستیم و لحظات را دائما ثبت و دوره میکنیم و به خودمان غبطه میخوریم... اما حقیقت این است که هرچقدر دنیا تلخ باشد، با شیرینی یک لحظه میتوان زنده ماند."

جایگاه شیطان، پستی و تلخی و حقارت و حماقت نبود. شیطان بهتر از هر فرشتهای به ذات کثیف آدمیزاد پی برده بود و رازهای بهشتی که وجود نداشت رو کشف کرده بود.

من همیشه سعی کردم تو رو از حفظ باشم و یاد بگیرم، مثل قصهای که انقدر قشنگه که بارها و بارها باید خونده بشه و جوری توی ذهنت موندگار بمونه که هرگز فراموش نشه، مثل شاهزادهای که باید اهلی بشه و مثل دریایی که الگوی موجهاش باید توسط ساحل حفظ بشه. من و اگه این درست باشه، تو، امیدوار بودیم چیزی قشنگیِ این "لب مرز بودن" رو خدشهدار نکنه.

ازت ممنونم که به قشنگترین حالت ممکن خودت رو بین کل جزئیاتی که در طول روز میبینم جا دادی؛ من به مچ دستم نگاه میکنم و اسمت رو اونجا میبینم، ماهِ توی آسمون رو کنار ستارهها میبینم و یاد تارهای ریز و نازکی میفتم که زیر نور آفتاب کنار موهات معلومه، یه آهنگ پلی میکنم و با هر کلمهش باز یاد حرفهای تو میفتم و لحظههایی که با هم گذروندیم، و خوشحال میشم از دوست داشتن تو، چیزی که باعث میشه هنوز زندگیم لحظههای خوب داشته باشه و تا وقتی تو هستی، من نیاز نیست که دنبال معنای زندگیم بگردم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی قشنگ بودد!♡