
ناظر عزیز منتشر کن لطفا به خدا چیز بدی نداره که ب ای بار چهارم رد کردی تو رو جون هرکی که دوست داری منتشرش کن خواهش میکنم ❤)
اما چشمم به جعبه طلایی رنگ خورد! جعبه طلایی رنگ؟؟ شاید اون منشع جادوها باشه؟ جادوی شفا بخش! آره خودشه ،. ولی من نباید بهش نزدیک بشم اگه بهش دست بزنم ممکنه دیگه هیچ وقت این دنیا رو نبینم، تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که فقط لوئیس رو صدا کنم تا بیاد اینجا اون تنها کسی بود که می تونست ازم محافظت کنه اون نگهبان من بود نگهبانی که چند ساله از دور مراقبم بوده، اما پس آرسام چی؟ اون چی میشه؟ یعنی اگه رو**ح من نابود بشه چه بلایی سر اون میاد؟ نمیخوام اون آسیب ببینه کسی که من ع*ا*ش*ق*ش*م دوست ندارم صدمه ببینه، آرسام خواهش میکنم بعد من کاری نکن که بهت صدمه بزنه، نه نمیخوام تو بمیری، میخوام تو زنده باشی و بشی یه پادشاه دانا برای کل جنگل برای آخرین بار به بالا نگا کردم شاید اگه من خودمو قربانی کنم همه زنده می مونن فقط میتونستم این کارو بکنم به سمت جعبه حرکت رفتم دستم رو سمتش بردم و با احتیاط دستم رو روش گذاشتم، کم کم سرم داشت گیج میرفت بدنم داشت سرد میشد، اما من هیچ وقت سرما رو حس نمیکنم این یعنی چی؟ قطره خو**نی از گوشه لبم چکید انگار دنیا داشت رو سرم خراب میشد، دستم را به طرف بالا بردم جایی که کمی از آسمون ازش دیده میشه و با آخرین نیرویی که داشتم نوری به سمت آسمان فرستادم
حالم بد بود بدنم داشت بیشتر سرد تر میشد، پاهام سست شده بودن، به سرفه افتاده بودن سرفه ای همراه با خون دستمو از جعبه کشیدم، جعبه کاملا طلایی و درخشان شده بود و نوری ازش بیرون آمده بود، چشمام داشت سیاهی میرفت در همین هنگام بود که...( از زبان لوئیس ) همین جوری داشتم به گشتن ادامه میدادم که بدنم حس ناتوانی کرد، جسمم داشت سرد میشد، چرا اینجوری شده بودم، نکنه برا نوا اتفاقی افتاده، نه نوا، اره اون جعبه رو پیدا کرده، پاهام سست تر شده بودن دیگه حتی نمیتونستم راه هم برم ناگهان از دهنم خون اومد بیرون ، اینا همه نشان از این بودن که نوا حالش داره بدتر میشه نه نوا دووم بیار خواهش میکنم، تو نباید آسیب ببینی، همین جوری داشتم با بی جو**نی راه میرفتم یه لحظه یاد عالیجناب افتادم، اره خودشه ایشون باید به نوا کمک کنن دیگه نمی تونم به در ورودی غاری که نوا رفته بود توش رسیدم اما دیگه نمی تونستم واردش بشم همون جا افتادم با دستام تیکه یخی رو درست کردم و روش نوشتم( عالیجناب لطفا به بانو کمک کنید! )و بعد به سمت در ورودي فرستادم، همون جا شروع کردم به سرفه کردن دیگه حال نداشتم چشمام داشت بسته میشد میروم دیگه کاملا تموم شده بود و چیزی یادم نیست....( از زبان آرسام ) استرس تمام وجودم رو گرفته بود الان درست ۲۰ دقیقه بود که نوا و نگهبان رفته بودن درون غار یعنی چه اتفاقی افتاده همین جوری که داشتم از این طرف به اون طرف قدم بر میداشتم
احساس یه چیزی کردم احساس میکردم درونم پر از یه جادوییه نمی دونستم اون چیه احساس قدرت میکردم نگاهم رو محافظ جادوی هوا قفل شد یه جوری بهم نگا میکرد سرم داشت گیج میرفت به طرف غار چرخیدم نگاهم رو به دهانه غار دوختم یعنی چه اتفاقی افتاده که من ازش بی خبرم، چرا به حرفش گوش دادم و نرفتم من باید کنارش باشم نه اینکه از دور هواشو داشته باشم همین جوری که تو افکار خودم غرق شدم بودم ناگهانی نوری از آسمان نظرمو به خودش جلب کرد این دیگه چی بود پس از چند دقیقه تیکه یخی از در ورودی غار به طرف ما اومد و درست افتاد جلو پاهای من ، این دیگه چیه تیکه یخ رو برداشتم چشمام چهار تا شدن، روش نوشته بود( عالیجناب لطفا به بانو کمک کنید!) نوا! نه تو نباید چیزیت بشه نوا خواهش میکنم برگرد نه تو نباید چیزیت بشه ، دیگه طاقت نداشتم به پشت سرم نگا کردم و برای آخرین بار صدای نگهبان هوا به گوشم خورد که میگفت :عالیجناب شما نباید این کارو بکنید. من نمیتونستم همین که پریدم تو آب، آب ها خود به خود کنار رفتن! حس قدرت میکردم این یعنی چی، چه بلایی داره سرم میاد؟ نکنه نوا داره از دور آب رو کنترل میکنه؟ اما این امکان نداره.
( از زبان هانا ) بلاخره آرسام داشت قدرت شو جذب میکرد، اما چه بلایی سر پرنسس میاد؟ اگر اون چیزیش بشه آرسام نمیتونه زنده بمونه اون دوتا به هم دیگه پیو**ند خوردن! رو*ح هاشون، جس**م هاشون، و همه چیزشون، اونا برای هم ساخته شدن، اگه یکی از اونا نابود بشه دیگری هم در همون جا نابود میشه و از بین میره، اما همه ی اینا یه کابوس نیست میگه نه همه ی این چیز ها به خودشون بستگی داره، به خود اون دوتا که بخوان چجوری زندگی کنن و زندگی کردن رو توصیف کنن، درسته که آرسام یکی از قدرت مند ترین پادشاهانی هست که اسمش توی کتاب جادوها اومده، اما اون بدون نوا نمی تونه طاقت بیاره، همین جوری که الان پرید توی آب و قدرتشو بخاطر نوا به کار گرفت، اونا برای همن! اره، و هیچ چیزی حتی سرنوشت هم نمی تونه اونو تغییر بده، من به عنوان کسی که آینده، گذشته، حال و حتی سرنوشت همه رو می بینم اینو میگم من کسی نیستم که باعث آسیب زدن به مردم بشم، اما کسی هستم که جلوی آسیب های نابجا رو بگیرم، و الان میخوام این کارو کنم تا هیچ کس آسیب نبینه، اما من نمیتونم برای کسی که با جادو متولد شده کاری انجام بدم!( میدونم حرف های هانا کمی تکان دهنده بود و خو چی کار کنیم😐💔 خودتون تجزیه و تحلیلش کنید دیه 😐✌)
( از بان آرسام)( چقدر زبان تو زبان شد 😐✌) به در ورودی غار رسیدم همه جا یخ زده بود 😳 نور طلایی چشمام رو اذیت کرد، جلوتر رفتم و صحنه ای که دیدم رو نمی تونستم باور کنم، نگهبان! نه چرا؟ چرا اون داشت تبدیل به دونه های برف میشد؟ اینا یعنی چی؟ همه ی اینا نشون از چین؟ نگهبان بود که بهم خبر داد بیام اینجا و به نوا کمک کنم اما حالا چی؟ داره چه بلایی سر خودش میاد ؟ چه اتفاقی برای خودش میوفته هان؟ سر نگهبان رو بین دستام گرفته بودم، گریه ام گرفته بود، همه ی اینا تقصیر منه! اگه من نبودم این چیز ها هم اتفاق نمی افتاد! نگهبان رو کول کردم و به سمت جایی که نور میومد رفتم، هرچه جلو تر میرفتم نور بیشتر چشمام رو اذیت میکرد، این یعنی واقعا نوا آسیب دیده، واقعا جادوی شفا بخش میخواد رو*ح نوا رو تس**خیر کنه و اونو تو خواب عمیق فرو ببره، یعنی حتی منم نمی تونم کاری کنم! همین جوری که داشتم این ور اون ور ، رو نگا میکردم نگاهم رو ج**سم بی جون نوا ثابت موند،اون دختریه که من عاش**قشم!؟ به طرفش رفتم جس**م نگهبان رو روی زمین قرار دادم و حالا جس**م بی جو*ن عش**قم رو در اغو**شم گرفتم تکون، تکونش میدادم تا شاید بیدار بشه، نه نوا خواهش میکنم، ترو خدا بیدار شو نوا جا**ن من خواهش میکنم، بانوی من! نوا :ار.. سام بلا خره.. اومدی، خوشحا.. لم... که.. برای.. آخرین.. بار.. می بینمت( نمیتونه درست حرف بزنه 💔)
آرسام :چی داری میگی تو، آخرین بار چیه؟ این حرفا یعنی چی هان؟ نوا : مید...ونی .ممکنه.. دیگه... نبینمت؟ آرسام :بانوی من معذرت میخوام😢، واقعا معذرت میخوام😢 ببخشید که نتونستم ازت محافظت کنم ببخشید 😭 نوا : هیی.. تو...چرا متاسفی؟.. منم که.. باید ازت... معذرت.. بخوام نه تو! آرسام :بانوی من نه تروخدا ترکم نکن ازت خواهش میکنم 😭 نوا :میشه.. گریه نکنی؟ ...میشه چشمای آبی تو... بخاطر من.. خراب نکنی آرسام!.. میشه.. برای آخرین بار.. دستاتو.. بگیرم؟! میشه.. برای.. آخرین بار.. لبخندتو.. ببینم؟!.. میشه؟؟ اینو همیشه... یادت بمونه ...که من هیچ وقت...دوست نداشتم... ترکت کنم.. اما نمیشه ...کاری کرد... ممنون که ..تو این چند سال ..شدی تموم زندگیم ....شدی رفیقم ..شدی همه چیزم.. ازت ممنونم... که همیشه... با تموم دل و جون.. ازم مراقبت کردی، ازت ممنونم...😖🙂😢 آرسام :بانوی من! 😳بانوی من! نه، نه! تروخدا نه! خواهش میکنم ، تو نباید بری، خواهش میکنم، ترو خدا برگرد 😢بانوی من!😭 نه، من نتونستم ازت مراقبت کنم، نتونستم بهت بگم که چقدر دو**ستت دارم نتونستم بهت اعتراف کنم نتونستم بهت بگم که هرچی هم بشه خودم مراقبتم، اما الان چی، من نتونستم ازت مراقبت کنم نتونستم شمارو یه دل سیر تو اغو**شش بکشم، نف*س هاتونو حس کنم متاسفم بانوی من متاسفم😭 نه من باور ندارم که شما رفتید، شما باید زنده باشید اره! همین که خواستم نوا رو بلند کنم چیزی مانعم شد اون...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اجو پارت بعدددددددددددددددد!
برای نوا چه اتفاقی می افته اگه نوا خوب بشه آرسام میمیره؟
لطفا پارت بعد را زود بده چون دارم از کنجکاوی میمیرم
کنجکاو نباش فرزندم
به زودی خودت میفهمی 😐💔
واووو چه داستان قشنگی جالب بنظر میرسه😍😍😍😍
حتما ادامش بده عالییی بود✨
چشم اجو جونم ❤🙂
عالی بود آجی
ممنون اجی مهربونم ❤
مرسی که ازم حمایت میکنی ❤
الهی من فدات بشم ❤
بکی از قشنگترین داستانیه که خوندم😍🥺
لطفااااا به خاطر من ادامه بده
😭😭😭😭😭
تبریک میگم آجی، تو تونستی منو گریه بندازی
الهی من فدات بشم
خدانکنه