
خب این پارت دوم امیدوارم خوشتون بیاد😀💫
صدای سوجون در امد( چرا اینقدر دیر اومدید؟ پام گرفت اینقد بازشون کردم تا جاتونو نگیرن){ احساسی که هر بچه ایرانی تجربه کرده🗿😂😔} نفسی عمیق کشیدم و سر جام وایسادم مدیر کلی سخنرانی کرد درباره قانون ها و اینها بعد از سخنرانی همگی به سمت کلاس هامون هجوم اوردیم { گله گوسفندان😔😂🙏} اولین کلاسمون ریاضی بود با اینکه روز اول بود ولی هیچی نمیفهمیدم امروز حتما باید با سوجون ریاضی کار می کردم حواسم پرت شد و داشتم دور و بر کلاس رو وارسی میکردم که چشم افتاد به یون با دقت داشت نکته برداری می کرد و مسئله هارو حل میکرد عینکی بی رنگ خوش فرمی به چشم هایش زده بود ناخوداگاه لبخندی ریز زدم در همین حال بودم که چشمم به چشای سو هیوک افتاد که داشت با چشم غره بهم نگاه می کرد سریع رویم را برگرداندم زنگ تفریح که خورد داشتم با سوجون می رفتم کتابخونه که کتاب هایی برای ریاضی و فیزیک برداریم که سوجون بین راه رفت دستشویی{😐 مثبت فکر کن} ناگهان دستی رو پشت سرم احساس
کردم( سلام بر دانش اموز جدید! ) سوهیوک بود با لبخند سلامی دادم( خب کجا میرفتی؟ )( کتابخونه )( اوهوم منم باید برم چند تا کتاب برای شیمی باید بگیرم )( باشه اوه سوجونم اومد بیا بریم) ..... داشتم از دبیرستان خارج می شدم که ( هوانگ هیونجین؟) برگشتم یون بود ولی با من چه کار داشت؟ بدو بدو به سمتم اومد ( تو هیونجینی مگه نه؟ [ نفس زنان]) ( اره چطور؟ )( اها خوبه برادرم بهم گفت که یه فرد جدید اومد تو اکیپمون خواستم بشناسمت! ) ( اها خب. جایی میری؟ )( اره خونه فقط باید برادرم بیاد )( باشه پس خدافظ )( خدافظ ) نمیدونم چرا ولی وقتی داشت باهام حرف میزد خیلی خوشحال بودم احتمال به خاطر اینه که دوست های جدید پیدا کردم تو خونه داشتم با سوجون ریاضی کار میکردیم خوب توضیح میداد خوشحالم که حداقل درساش خوبه درسو که یاد گرفتم داشتم کمی تست میزدم که صدای اعلان گوشیم وسط اون سکوت خودنمایی کرد پریدم روی تختم خواهرم بود پیام داده بود که امشب میاد و زوتر راه افتاده خیلی خوشحال بودم سریع به خاله اینا خبر دادم ولی سوجون به سمت اتاقش رفت و تا اخر شب بیرون نیامد دلیل این رفتارش رو نمیفهمیدم ولی الان فقط جون کیونگ مهم بود..
سوجون: بعد از پنج سال دوباره دارم میبینمش چکار کنم خب این خوبه یا این کدومو بپوشم؟ در همین فکر ها بودم که زنگ در خونه به صدا در اومد و خوش اومد گویی مامان هم شروع شد قلبم تند میزد نفسی عمیق کشیدم و در را باز کردم هنوز هم همانطور بود ولی زیبا تر پوستی سفید داشت قدی بلند و لاغر بود چشم هایی درشت و خاکستری هنوز هم زیبا بود با استرس سلام دادم و پشت میز نشستم هیونجین: تمام مدتی که داشتیم غذا می خوردیم سوجون زیر چشمی جون کیونگ رو می قاپید ایییش خیلی رو اعصابه صبر کن چرا سوهیوک وسط صحبت از خواهرم حرفی از سوجون اورد؟؟؟ بعد از خوردن غذا رفتم که کمی تست بزنم ولی تمرکز نداشتم سعی میکردم این موضوع رو بزارم کنار اصلا شاید چون خیلی وقته ندیدنش اینطوری میکنه فهمیدم با این فکرا نمی شود درس خواند فقط رفتم سمت تختم و خوابیدم
صبح روز بعد: جون کیونگ : یکم استرس دارم اولین روز مدرسه تو سئول ولی خب از یک طرفی هم خوشحالم صبحانه ام رو خوردم رفتم تو اتاقم و وسایلم رو اماده کردم و گذاشتم تو کیفم رفتم بیرون منتظر هیونجین وسوجون ماندم دو دقیقه بعد سو جون اومد دم در( عه زودتر اومدی؟ ) ( اوهوم روز اول مدرسمه هیونجین چرا نیومد؟ )( دستشوییه.. راستی از خودت چه خبر؟ )( هیچی خب راستش خوشحالم که اینجام ولی یکم استرس دارم ولی خب سعی میکنم بزارمش کنار تا راحت تر باشم)( اره خب اینطوری بهتره بعدشم اصلا چرا استرس داشته باشی مدرسه خیلی خوبه اگه هم مشکل داشتی بهت درس میدم )( واقعا؟ ممنون)(( خب منم اومدم بریم) در راه رفتن به مدرسه دستبند های قشنگی دیدم احتمالا با دوست صمیمیم از اینا بخرم دستبند های ست وایییی( چته چرا اینطوری میکنی؟؟ )« هیچی » رسیدیم مدرسه متاسفانه جای من اخر کلاس بود🗿« تو خواهر هیونجینی؟ »( اره چطور؟ ) « هم شبیهشی هم اینکه گفته بود خواهرش به این زودیا میاد»( اوه واقعا؟ )« اوهوم راستی من یونم و تو؟ »( جون کیونگ و.. میدونی کافه مدرسه کجاست)« اره میخوای بری؟ پس دنبالم بیا» بنظر دختر خوبی میومد با اینکه همین الان شناختمش ولی دنبال راهی بودم باهاش دوست شم « خب بیا اینم از کافه»( ممنون راستی میای با هم چای بخوریم؟ )« کلاس که ده دقیقه دیگه شروع میشه پس اره میخورم»/( خوبه چیزه شمارتو بهم میدی؟ اخه تو تنها کسی هستی که اینجا شناختم)« باشه پس تو هم بهم شمارتو بده»( بیا ) با هم چای خوردیم و کمی حرف زدیم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (2)