
سلام دوستان اینو گذاشتم برا اونایی که کنجکاو شدن برا تست قبلی البته من چند بار تست ساختم ولی رد شد امید وارم این یکی رد نشه بریم برا داستان
(خلاصه قسمت های قبل) دختری توی یک عمارت میم.یره 😐اون شروع میکنه به اذیت کردن بقیه 😐🚶♀️تا اینکه پدرشو میکشه و خونه مصادره میشه... و چندی بعد (اوهو)دولت خونه رو اجاره میده به یه خانواده (یادم نیس چند نفره) ایزابل (دختره ) با سولا(کوچیک ترین دختر خانواده) دوس میشه (تا اذیتش کنه) سولا و ایزابل کنار رود خونه بودن که سولا میبینه که ایزابل به یه نقطه نگاه میکنه و میخواد به اون نقطه نگاه کنه وقتی به اون نقطه نگاه میکنه میبینه که.... اون یه...(خب این خلاصه پنج پارت بود شرمنده اگه بعضی جاها تغییر کرده چون خوب یادم نیس. اگه میخواید میتونید خودتون برید قسمت های قبل رو بخونید با تچکر)
خب بریم برا شروع داستان (ترس.ناک) *سولا * نقطه نگاه ایزابل و که دنبال کردم رسیدم به یه چیزی... اون یه س.ر بود. سر گربه.... گربه سیاه که.. که... بدن ندا.شت و از گردنش خو.ن میومد. ترسیدم خیلی... خیلی ترسیدم خاستم جیغ بکشم که یهو... همه جا سیاه شد و دیگه هوشیار نبودم. ... بعد از این که بیدار شدم دیدم هنوز اونجام. رو همون نقطه. به دور و بر نگاه کردم. نه گربه ای بود و نه ایزابلی... گیج بودم. خیلی گیج... نمیدونستم چه اتفاقی افتاده و مغزم تنها به یه چیز فرمان داد....
برم به اتاقم. پله هارو با دو بالا رفتم (خونه دو طبقه است اتاق سولا طبقه دومه که در اصل اتاق قبلی ایزابل) در و به شدت باز کردم و رفتم تو اتاق... میخواستم بدوئم سمت تخت که یه صدایی از پشت سرم اومد... صدای خش خش... بد صدای قیژ قیژ... یهو... در با سرعت بسته شد و صدای مهیبی داد...*بــووومــمم *برگشتم سمت در... اتاق با بسته شدن در خیلی تاریک بود... هیچی دیده نمیشد. هی، پنجره هارو کی بست؟ پرده هارو کی کشید؟ من پنجره رو باز گذاشته بودم. ذهنم دوباره رفت سمت در... تنها کاری کردم این بود که...
دوئیدم سمت تخت و به اون پناه بردم... پتو رو تا سرم بالا کشیدم. گوشامو تیز کردم.هیچی.. هیچ صدایی نمیومد. فقط صدای نفس کشیدن من بود... یکم گذشت دیگه داشت خیالم راحت میشد و برای خودم گفتم حتما باد بسته درو... و از زیر پتو اومدم بیرون... هنوز همه جا تاریک بود چشام یکم به تاریکی عادت کرده بود و میتونستم یه چیزایی رو ببینم داشتم میرفتم سمت در... دستم رو روی دستگیره در گذاشتم تا بازش کنم... کشیدمش... باز نشد! 😬 دوباره کشیدمش... باز نشد... دوباره.. دوباره.. تمام زورمو داشتم میزدم ولی هیچی به هیچی... اخرین زورمو زدم که...
در با شدت باز شد... و من پرت شدم عقب. با سرعت خودمو پرت کردم بیرون از اتاق... یه چی ذهنم رسید.. مامان.. باید برم پیش اون اونجا دیگه هیچی نمیشه... دستم و گذاشتم رو دستگیره اتاق مامان و بابا! که احساس کردم داره مور مورم میشه. یهو حس کردم یه چیزی رو موهامه (موهای بلند و لختی داره) بعد یهو... بی اختیار جیغ کشیدم که چیزی باعث شد جیغم خاموش شه
موهام کشیده شد و جیغ من برای چند ثانیه خاموش شد... بعد که به خودم اومدم دوباره شروع کردم به جیغ کشیدن...*جـــیـــغــــــــغ*با تمام توان جیغ میکشیدم. که به عقب کشیده شدم و نزدیک نرده ها شدم چشام و بستم و هنوز جیغ میکشیدم... داشتم بیشتر نزدیک نرده ها میشدم که در اتاق مامان و بابا (بالاخره) باز شد. اول مامان و بعد بابا اومدن بیرون. بابا با دیدن من خشکش زد و مامان هم جیغ کشید و بقیه خاهر برادرامم اومدن و بابا پامو گرفت. ولی داشت با من کشیده میشد به سمت نرده ها (چه نرده های پایان نا پذیری 😐)... مامان اومد پای بابا رو گرفت ولی اون هم کشیده شد. یهو احساس کردم فشار داره رو سرم کم میشه. یهو ول شد و من که رو هوا بودم داشتم میوفتادم که بابا گرفتم و باهم افتادیم رو زمین. البته من رو بابا افتادم.
*پیام بازرگانی * نری ها هنوز تموم نشده خب دوست عزیز مرسی داری لایک میکنی و قراره کامنت هم بزاری ❤🙂 ناظر ترو خدا منتشر کن قول میدم اگه منتشر کنی و تو کامنت ها بگی من ناظرت بودم. برم تمام تست هاتو لایک کنم 20 تا بازدرد پروف هم برات میزنم فالوتم میکنم قووول میدممم😄. خب بریم برا داستان
*ایزابل * اوه! چه منظره دل انگیزی... چه خانواده پر محبتی... اخییی... ولی چه بد که من قراره به همش بزنم... هه.. هه.. هه(خنده 😐) این منظره از بالای کمد یه چی دیگه اس ها (پاشو میندازه رو اون پاش) خب دوستان با یه سکانس ترس دیگه چطورین؟ یا تکون خوردن وسایل. اومم باید فکر کنم... اره.. این بهتره... این از همشون بهتره *قهقهه*(باید یاد اوری کنم که این حرفاشو کسی نمیشنوه ولی این قهقهشو میشنون)
*سولا * داشتم لیوان ابی که مامان برام اورده بود و میخوردم که صدای قهقهه اومد. از کجا بود؟ همه ترسیده بودن. بابا گفت: پاشین وسایلتون و جمع کنید. فردا از اینجا میریم! بعد یهو قهقهه تموم شد. و صدای جیغ اومد. خودمو بیشتر تو بغل مامان فشردم. وسایل تکون میخورد و پنجره ها و در ها باز و بسته میشدن و صدای وحشتناکی میدادن. بعد تموم شد... هیچ حرکتی نبود. همه تو شوک بودن که برقا قطع شد و من از بغل مامان اومدم بیرون... تاریکی بود و تاریکی... هیچ چیز دیده نمیشد. بعد دست مامان نوازشگرانه رو سرم حرکت کرد... دست مامان؟ ولی من که از بغلش اومدم بیرون... تا خواستم قضیه رو درک کنم یهو یه صدایی که اومد که...
خب دوستان منتظر پارت بعد باشین امید وارم خوشتون اومده باشه. بای بای 😄🚶♀️❤🙂دستم درد گرفت هااا نمیخوای لایک کنی؟ لایک کردی؟ خوب پس برو چالش که کلی کار داریم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بسی زیبا🌱
❤🙂🌹
🌷✨️
چقدرتستزیباییبودادمینعزیز:)🌹🐳
مرسی ❤😅🙂