
چون گفتین بزارم، گذاشتم:) لایک پیلیز؟
جنگل، سکوت بود. سکوتی رعب اور، سکوتی ناراحت. قرار بود شادی باشه، چی شد که اینجوری شد؟ مگه ساحره نرفت؟ مگه رونیا نجات نیافت... چرا سکوت بود؟ چرا پایکوبی ها دیده نمیشد؟ صدای جیغی توی جنگل پیچید. جنگل زمزمه ها، سکوت رو شکست. ولی چه کسی سکوت رو شکست؟ جنگل زمزمه ها که نه، چه کسی صدای سکوت کل رونیا رو شکست؟ صدای جیغ ادامه یافت. صدای جیغ اون دختر.... و یه دفه قطع شد. و برای یه دختر محکوم به طلسم، عشق پایان یافت. محبت پایان یافت. برای اون دختر، برای اون دختر نفرین شده، عمق روحش پایان یافت... چه زجری. کاش اون دختر الای دوم نشه. کاش اون دختر... و جنگل زمزمه ها، از صدای زمزمه کاش... پر شد. و بین همه اینها، اون دختر شکست، اون دختر گریخت. همه قصر ساحره، با شوک به دختر خیره شدن. دختر ضعف نشون نداد، از توی بغل پسرک حیران پرید بیرون و سوتی کر کننده زد. اسبی سیاه، به طرف دختر اومد. دخترک سوار اسب شد و گریخت. اون شکست. کسی هنوز به هوش اومدنش رو درک نکرده بود که رفت. پسرک حیران تصمیم گرفت به دنبال دختر بره. پیرمردی نحیف، شونه اونو گرفت و مانع شد. گفت: نه. اینجوری بهتره، ادرین. بزار تنها باشه. هر وقت اماده باشه، خودش برمیگرده. ادرین با بغضی نهفته به جایی که دختر قبلا بود خیره شد. دخترک میتاخت. اشک هاشو پس میزد و میتاخت... غم تو دلشو پس میزد و میتاخت... تنها یه چیز مانع ساحره دوم شدنشو میگرفت، مادر خوندش. دخترک تاخت. از کوهستان شبنم زده و صحرای نجوا و صخره اذرخش رد شد تا به جنگل زمزمه ها رسید. سرگردان توی جنگل، به دنبال کلبه ی پدریش گشت. بعد از یکی دو ساعت، پیداش کرد. از اسب پیاده شد و نگاهی به کلبه اش کرد. کلبه اون، کلبه ای که تو اون لحظه مانع افسردا شدنش شد. کلبه ای که متعلق به اون بود. لبخندی رو لبش اومد. با احتیاط به سمت کلبه خیز برداشت. از مزرعه کوچیک هویجشون رد شد و در زد. بعد از چند ثانیه، صدای کسی اومد: صبر کن... اومدم! و در رو باز کرد. دخترک با دیدن اون صورت پر از کک و مک و موهای قرمز کوتاه بغضش ترکید. اشکاش جاری شدن و خودشو انداخت توی بغل ماری. ماری با بهت گفت: م... مرینت؟ تویی؟ مرینت بیشتر گریه کرد. اونقدر تغییر کرده بود که مادر خوندش نمیتونست تشخیصش بده؟ کمی بعد، صدای هق هق مادر خوندش هم به گوش رسید. لحظه احساسی بود، لحظه شگفت اوری بود. ماری گفت: عزیزکم... بیا تو. مرینت رفت داخل.
نمیتونست لحظه ای از عطر تن ماری دست بکشه. نمیتونست از عطرش سیر بشه. نگاهی به خونه کرد. فرق چندانی نکرده بود. ماری گفت: باید همه چیز رو برام تعریف کنی. حیف که پدرت خونه نیست، وگرنه حسابی از دیدنت خوشحال میشد. +اوه ماری. نمیتونی حتی تصورشم کنی چیا که نشده. +باشه، ولی اول ماجرای موهاتو بگو. -چی؟ موهام؟ مگه موهام چی شده؟ دوید تو سالن و جلوی اینه وایساد. باورش نمیشد. موهای بلندش... به جای اینکه رو زمین کشیده شه، تا نصف کمرش کوتاه شده بود. همون لحظه سرش گیج رفت و چشاش سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمید. ***از زبام مرینت، دور روز بعد*** وقتی بیدار شدم، رو تختم بودم، تو اتاق خودم. ماری روی چهارپایه کنار تختم خوابش برده بود. پرده ای از اشک چشامو پوشش داد. موهام... موهای خوشگلم... قدرتم... سوتی زدم و یه پروانه رو پیش خودم فرا خوندم. بعد از سیزده ثانیه، پروانه اومد پیشم. پس... قدرتم کاهش یافته بود. چون در کسری از ثانیه میومدن پیشم. اهی کشیدم و پروانه رو نوازش کردم. از جام بلند شدم و باعث شدم ماری هم بیدار بشه. پرسیدم: چند روز بیهوش بودم؟ +دو روز. پدرت هم اومده. میخوای ببینیش؟ سر تکون دادم. سرم احساس سبکی غمناکی میکرد. پس داشتن موی کوتاه اینجوریه... اشک هامو پاک کردم و گفتم: صبر کن لباسامو عوض کنم. هنوز لباس خدمتکارای قصر ساحره تنم بود. ماری سر تکون داد و رفت بیرون. رفتم حمام. میخواستم موهامو بشورم که بغضم گرفت. وقتی اومدم بیرون، موهای کوتاه شدمو خشک کردم و یه ساپورت مشکی با بلوز نیمتنه ای شکل مشکی پوشیدم. همون موهای کوتاهمو دم اسبی بستم و بوت های مشکیمو پوشیدم. رفتم پایین. توی اشپزخونه، پدرم و ماری بودن و داشتن کیک و قهوه میخوردن. رفتم سمتشون و با صدای دورگه ای گفتم: پدر. پدر برگشت. اومد سمتم و محکم بغلم کرد. در حالی که بغلش کرده بودم، گفتم: دارم له میشمااااا. +برام مهم نیست. دخترم برگشته خونه، چی از خدا میخوام؟ و رهام کرد. نشوندم سر میز و برام کیک کشید و ماری برام قهوه ریخت.
پدرم گفت: حالا برامون تعریف کن، عسلم. براشون از سیر تا پیاز ماجرا ها رو تعریف کردم، از رفتن به خلا دیرینه گرفته تا نبرد نهایی. انگار با گفتن همه اینا یه بار سنگینی از روی دوشم برداشته شد. به قول استاد فو، مشت زدن به کیسه بکس ادمو خالی نمیکنه، حرف زدن باعث میشه همه بار منفیت از بین بره. یه دفه یه کبوتر از پنجره اشپزخونه اومد تو خونه. به نوکش یه نامه بود. نشست رو شونه ام و سرشو خم کرد که نامه رو بردارم. نامه رو برداشتم و بازش کردم:"مرینت، هر انگاه که قصد بازگشت کردی، همراه با پدر و مادر خوانده ات به شهر پرواز بیا. زیرا که زخمی های زیادی در اینجا وجود دارد و به پدرت نیاز میشود و به اشپزی ماهر همچون مادر خوانده ات نیازمندیم. خواهشا هر چه سریع تر به اغوش ما بازگرد مرینت. ارادتمند تو، استاد فو" بلند نامه هه رو برای پدر و ماری خوندم. پدر گفت: عجب. چرا داریم وقتمونو تلف میکنیم؟ بیا برگردیم، دختر عزیزم. مهم نیست دیگه نتونی عاشق شی، ولی نباید مردم رو هم از عشقشون دور نگه داریم. +یعنی من خودخواهم؟ -چی؟! نه. البته که نه. دارم میگم تو این موقعیت اصلا نباید به فکر چیز دیگه ای جز نجات جون هموطنات بیوفتی. اهی کشیدم و گفتم: کیف پزشکیتون یادتون نره. و رفتم طبقه بالا. توی کیف دوشی ای طناب، چاقوی ضامن دار، چند دست لباس، پارچه سفید تمیز، و مقداری اشک ققنوس گذاشتم و رفتم طبقه پایین. ماری یه ساک دستی داشت و پدر کیف پزشکیشو برداشته بود. سه تا تک شاخ تند رو فراخوندم و سوارشون شدیم. نفسی کشیدم و تاختم. واقعا اماده بودم؟ به هر حال، محبتی توی وجودم نمونده بود که بخوام بهش دل ببندم. من ساحره رو با محبت از بین بردم، ولی الان با خودم فکر میکنم کاش میکشتمش. کاش کاری میکردم تقاص پس میداد. یه دفه از خودم ترسیدم. من به چه هیولایی تبدیل شده بودم...؟ صدایی از ماری توی گوشم زنگ زد: مهمترین فرق بین ما و حیوانات توی داشتن عقل نیست مرینت. توی ورزیدن عشقه! بغض کردم ولی قرار نبود از این به بعد به هیچکس ضعف نشون بدم. قبلا مرینت دوست داشتنی شیرین بودم، حالا بزار مرینت بی احساس و مبارز باشم. عشق کیلو چند؟ توی افکار و احساسات خودم غوطه ور بودم که صدای پدر اومد: رسیدیم، مرینت. اوه خدای من! منم نگاهی انداختم. اون موقع توی نبرد مشخص نبود، ولی حالا میدیدم چقدر از مردم اومدن و با ما جنگیدن و چقدر زخمی شدن. پدر بی معطلی به سمتشون دوید و ماری رفت سمت یکی از چادرا تا از توشون قابلمه برداره. منم رفتم سمت وسط میدون نبرد. ادرین اومد سمتم و دستشو گذاشت رو شونه ام. درد کل شونه امو فرا گرفت و به طور غریزی دست ادرینو پیچوندم و بازوشو بردم پشت کمرش.
با تعجب گفت: مرینت... آی! منم! دستشو ول کردم و کل شونه و دستم رو درد فرا گرفت. در حالی که شونه امو میمالیدم با لحن سردی گفتم: دستت به من خورد نخوردا! وگرنه میزنم لهت میکنم. + ب... باشه! ولی تو چته؟ چرا... اینجوری شدی؟ -اینکه الان نزده ای مدیون منی، پس کاری بهم نداشته باش، فهمیدی؟ + چرا اینجوری میکنی؟ صدای استاد فو اومد: ولش کن، ادرین. تاثیرات طلسمه. به کسی که قبلا دوستش داشتی دست بزنی یا بهت دست بزنه دردت میاد. با لحن خشکی گفتم: چقدر احمق بودم که اینو دوس داشتم. سلام، استاد فو. امیدوارم حالتون خوب باشه. -مرسی عزیزم، حالم خوبه. تو... حالت خوبه؟ + البته. انگار بار سنگین احساسات بیخودیم از روی دوشم برداشته شده. استاد فو سر تکون داد، ولی ادرین انگار هنوز هنگ جمله "چقدر احمق بودن اینو دوس داشتم" بود. چشمی چرخوندم و رفتم کمک کلو و الیا. + هی دختر، حالت خوبه؟ خوشحالم برگشتی. -مرسی، خوبم الیا. یجوری میگی انگار دو ساله ترکتون کردم. +زبونتو گاز بگیر. خدانکنه. لبخندی زدم و قطره ای از اشک ققنوس رو روی گردن دریده شده ی مردی ریختم. بلافاصله گردنش خوب شد. ولی هنوز بیهوش بود، اثرات ناشی از زخمی شدن توسط طلسم. اهی کشیدم و رفتم سمت خرابی ها. همراه نینو سعی کردم درستشون کنم. ***شب*** از خستگی توی چادر زمخت و بدون هیچ امکانات ولو شدم. یه پتو برای خودم پهن کردم زمین و با بالشت و یه پتوی دیگه راحت خوابیدم ولی تا سرم با بالش تماس پیدا کرد متوجه یه قضیه ای شدم: از شدت خستگی و فروپاشی ذهنی دیگه خوابم نمیومد. چند دیقه تو همون حالت موندم و وقتی فهمیدم قرار نیست خوابم ببره یه کتاب از خورجینم برداشتم و مشغول خوندنش شدم. الیا کنارم ولو شد: هی، رفیق، چطوری میتونی توی اوج خستگی کتاب بخونی؟ دارم ذوب میشم از خستگی. شونه ای بالا انداختم و ورق زدم. + امروز فوق العاده بودی. نمیتونم زندگی بدون عشقو تصور کنم، ولی انگار تو باهاش کنار اومدی. -شایدم نمیخوام کسی چهره دختر کوچولوی وحشتزده و ضعیف درونمو ببینه. نمیدونم چمه، فقط به شدت نسبت به ادرین احساس تنفر میکنم. + جدی؟ حتما از اثرات طلسمه. اینکه دیگه هیچوقت نتونی عاشق شی... مثل یه کابوسه. -شاید قبل از نفرینم، طرز تفکرم مثل تو بود، ولی حالا... با خودم میگم همون بهتر که وجود نداره. چون عشق چیزی جز ناامیدی ناشی از رد شدن نیست. + خب، نمیتونم درکت کنم پس بیا موضوع رو عوض کنیم، باشه؟ سر تکون دادم. + چی میخونی؟ -احتمال وجود دنیاهای موازی، نوشته پروفسور نيكولاس دنجرینو. + جالب به نظر میرسه. اجازه هست؟ سری تکون دادم و الیا خودشو چپوند کنارم و سرشو روی شونه ام گذاشت و مشغول خوندن همراهم شد.
با صدای فریاد استاد فو بیدار شدم: همگی بیدار شیننننننن صبح شدهههههههههه مث سکته ایا سیخ نشستم و با خابالودگی غرغر کردم: قبلا از این اخلاقا نداشت... بد اموزی داره واسه پدرم. + خدایا الان با خودمو با دونات دار میزنم. یکی بش بگه ساکت شه هنو خورشید در نیومده. -دارم از خواب میمیرممممممم.... + وایسا الان توهم درست میکنم براش. بعد یهو صدای استاد فو اومد: عه... مثل اینکه اشتباه دیدم. بخوابید. خندیدم و گفتم: چیکارش کردی؟ + توهم شب واسش ساختم. - قربون دستت. گرفتم دوباره خوابیدم. یه ساعت بعد دیگه الیا بیدارم کرد: داداش ناموسن پاشو دیگه. سری تکون دادم و ابی به سر و صورتم زدم. موهامو بافتم و دوباره از شدت کوتاهیشون بغض کردم. الیا اومد سمتم و گفت: باید بریم... هی دختر، چی شده؟ + حس... دلتنگی میکنم. واسه موهام. -عزیزم. عیب نداره درست میشه. و بغلم کرد. یادمه یه بار تو یه کتاب خوندم: امید یه مریضیه، سعی کنید دچار مریضی نشید. لبخند تلخی زدم و گفتم: ممنون، ولی حالا دیگه باید بریم. رفتیم بیرون و دوباره شروع به کار کردیم. بعد از حدود چهار ساعت، دیدم همه بچه ها یه جا جمع شدن. رفتم سمتشون و منم خودمو قاطی بحثشون کردم. ادرین گفت: ینی چی اخه؟ مگه شهر هرته؟ +اروم باش ادرین. درستش میکنیم. ولی به همه اینجا نیاز داریم، نمیتونیم واسه این معضل جدید وقت هدر کنیم. واسه همین، فقط چند نفرو میفرستم دنبالش. مرینت، تو برو. ادرین، توهم برو. لوکا و نینو هم برین. به بقیه اینجا نیاز دارم.
گفتم: هی هی صبر کنین اصلا قضیه چیه؟ +خب... کاگامی... داره تهدیدمون میکنه... یه اتیش توی گوی یخ، قدرت اژدهایان، قدرت اون. نمیتونیم دست رو دست بزاریم. باید پیداش کنیم. قبل از اینکه دیر بشه...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییی
پارت بعد؟
عالیییی بود اجی