
اینم از قسمت جدید داستانم امیدوارم خوشتون بیاد
هلنا از بعد گودریک بیرون آمده بود باز هم در همان کلاس که با مرلین تمرین میکرد . ـ خب بچه ها کلاس امروزتون تمومه 😏 ـ استاد ... 😓 ـ بله هلنا 🙂 ـ ممنون که من رو لو ندادید 🙂 منظورم دیروزه 🙄 ـ اوه 🙄 ... خب ... خوب شد یاد آوری کردی 😏 ... شاید بدونی ولی تکرار میکنم 🙂 ... توانایی های ریونکلا و گریفیندور شباهت های زیادی بهم داره 😏 ... اینکه به کتاب های خاندان ریونکلا نیاز داشتی یعنی داری رو یک قابلیت از خاندان خودت کار میکنی 🙄 ... شاید بتونم کمکت کنم 🙂 ـ نمیدونم 😓 ... من نمیتونم چیزی بگم 😟 ـ عیبی نداره هلنا 🙂 ... به هر حال از اینکه داری تلاش میکنی خوشحالم ، امیدوارم موفق باشی 👋
ـ ای کاش به استاد میگفتی 🙄 ـ من نباید به کسی بگم 😔 الان تو هم نمیبایست میدونستی ای کاش 😓 ـ مطمئن باش من به کسی چیزی نمیگم 😏 و البته اینم بهتره یادآوری کنم که استاد گودریک هیچ شباهتی به مادرت نداره 😐 ـ اولا معلوم نیست ... اگر متوجه بشه توانایی من همونیه که لازم داره ... معلوم نیست نشه مثل مادرم 😒 ... درضمن این خبر که من چیم نباید پخش بشه 🙄 ... سالازار آدمکش ماهری هست و الان من یک تهدید برای اونم 😔 ـ با قسمت دوم حرفت موافقم 🤝 بریم ببینیم سلنا کجاست ؟ خیلی وقته تو جمع ما نیست 😔 ـ فکر نکنم حوصله ما رو داشته باشه 😒 ـ ولی بهتره بهش سر بزنیم 😔 اون بهترین دوستمون بود ، قویترینمون 🙂 ـ یک نکته جالب میدونی چیه 😐 ... تو خیلی نسبت به اولین باری که دیدیمت عوض شدی 😏
هلنا و مرلین به سردابه هاگوارتز رفتند ، رونا و سلنا مشغول تمرین کردن بودند . سلنا دو زانو نشسته بود و شروع به تمرکز کردن کرده بود و رونا دست به سینه ، به سلنا نگاه میکرد و منتظر نتیجه بود . مرلین و هلنا آرام و بی سر و صدا کنار رونا ایستادند . هلنا واقعا احساس ترس می کرد و به سلنا نگاه میکرد . نگهان دستی بر روی شانه اش احساس کرد و سپس به سمت رونا کشیده شد . رونا موهای هلنا را نوازش میکرد . هلنا هم سرش را پایین انداخت ، احساس سنگینی میکرد گلویش درد میگرفت چشمانش را نمیتوانست باز کند . رونا میتوانست تمام این احساسات را حس کند . «فقط یکم دیگه صبر کن دخترم به زودی خاله ات رو بر میگردنم و تو فارغ التحصیل میشی و از دستم راحت میشی 😓 میدونم خیلی اذیتت کردم 😢» سلنا از هوش رفت و به زمین افتاد . ـ سلنا 😐😱 ـ سلنا چی شد ؟ 😨
رونا سریع دوید و بالا سر سلنا رسید ، او سلنا را بلند کرد و دروازه ای درست کرد . ـ شما ها شاید راحتر باشه از همین دروازه بیاید 😔 همه به درمانگاه هاگوارتز رفتند . رونا سلنا را بر روی تختی خواباند . چوبش را در هوا تکان داد دیگی از قفسه بیرون آمد و روی زمین قرار گرفت و زیرش آتش روشن شد . کتابی مقابل رونا قرار گرفت و خود به خود ورق زده شد تا به صفحه مورد نظر رسید با چرخش های چوبدستی مواد لازم از قفسه های مختلف به صف در هوا شناور شدند و یکی یکی در زمان مناسب وارد دیگ شدند . هلنا و مرلین مات و مبهوت از معجون درست کردن رونا فقط همدیگر را نگاه میکردند . معجون مدتی جوشید و مدام هم زده می شد . رونا با یک قاشق بزرگ معجون را به خورد سلنا داد .
ـ کمی بعد که اثر کنه حالش خوب میشه 😓 اون جادو زیاد استفاده کرده خسته شده 😤 ـ تونستید موفق بشید ؟ 😟 ـ نه 😓 ... میترسم سلنا نتونه 😣 ... اونقت راهی برای پیدا کردن سالازار نداریم 🤦 «حتی به اندازه یک سر سوزن هم رو من حساب باز نکرده ، اصلا من رو یک ریونکلا حساب نمیاره 😭»(ذهن هلنا) «خجالت آوره که کسی که توانیش رو داره جلو چشمشه ولی به هیچ عنوان روش حساب نکرده 🤦»(ذهن مرلین) ـ راستی هلنا ممنون که گفتی اون اتاق کجاست 🙂 «و این درحالیه که من خودم اون اتاق رو ساختم و خودم کتاب ها رو برداشتم 😂» ـ ها ... آها ... کاری نکردم 🙄
سلنا بهوش آمد و آرام بلند شد و رو تخت نشست . ـ بازم موفق نشدم 😞 ـ عیبی نداره سلنا 😓 فکر نکنم مادرت دوست داشته باشه خودت رو اذیت کنی ها 😔 ـ هر لحظه که اون تو اون حالته داره عذاب میکشه 😞 من نمیتونم تحمل کنم 😔 ـ سلنا تو باید سالم بمونی تا بتونی کمک کنی 😐 درضمن آرزو هر پدر مادری سلامتی و خوشبختی بچشونه ، مطمئنم وقتی میبینه اینقدر خودت رو اذیت میکنی ناراحت میشه مطمئنم 😓 ـ چطور این حرف رو میزنی ؟ 😒 ـ چون خودمم مادرم 😏 احساسات یک مادر رو فقط یک مادر درک میکنه 🙂
سلنا ، هلنا و مرلین وارد یکی از کلاس های خالی شدند . ـ خیلی وقته اینطوری دور هم جمع نشده بودیم 🙂 ـ آره دوسال سه ماه بیست هفت روز میگذره 😓 هلنا و مرلین نگاهی به هم کردند و مجددا به سلنا نگاه کردند . ـ راستی ممنون که اون روز ما رو نجات دادی 😏 ـ قابلی نداشت 😂 هرچند خاله متوجه شده بود 😏 نمیخواست هلنا رو اذیت کنه 😂 دقت نکردین امروز موقع اومدنتون تعجب نکرد و واکنش منفی ای نشون نداد 😏 اگر فکر میکرد نمیدونید حافظتون رو پاک میکرد 😏 ـ تمرینات سختن ؟ 😟 ـ تا از یک پله نگذری نمیتونی به پله بعدی بری ما هنوز رو پله اول گیر کردیم 😓 ـ روش ها دیگه رو امتحان کردین ؟ 😟 ـ روش دیگه ای وجود نداره 😐 ~ اون همونه ... ~ آره خودشه ... همون بی عرضه ... ~ هیچکی بهش امیدی نداره ...
ـ فقط ده ثانیه وقت لازم دارم 😒 ـ نه ولشون کن 😔 شاید حق با اونا باشه 🥲🤧 ـ مرلین لطفا ساکتش کن 🙂 بر میگردم 😈 زیر پای سلنا خالی شد و در یک آن بین دانش آموزا قرار گرفت با یک چرخش چوبدستی همه به دیوار کوبیده شدن بلند شدن و به سمت سلنا نشانه رفتند دو سه نفر شلیک کردند و سلنا همه را جا خالی داد در یک لحظه تمام چوبدستی ها جلو پای سلنا افتاد و تک تک آنها با طناب جادویی از پا آویزان شده بودن . سلنا چوب هر یک را دقیقا روی زمین روبه روی صورتشان قرار داده بود . ـ حالا که با عرضه هستید اگر تونستید بیاید پایین 😜 زیر پای سلنا خالی شد و در زمین فرو رفت و کنار هلنا و مرلین بیرون آمد ـ لذت بخش بود 😅 فکر کنم تا دو ساعت دیگه یکی از استادا از این مسیر رد میشه و میاردشون پایین 😌
هرسه به قدم زدن ادامه دادند حال هلنا گرفته بود . ـ بسه دیگه دو هفته داشتیم رو سلنا کار میکردیم تو دیگه شروع نکن دیگه 😡 ـ راست میگه حرف این ها اصلا اهمیتی نداره 😒 ـ میدونم 😔 ولی نمیتونم خودم رو به نشنیدن بزنم 😣 ـ استعداد خودت رو کشف کن هلنا ، مطمئنا تو ویژگی هایی داری که اون بی مغز ها ازش بیبهره ان 😏 ـ از کجا معلوم ؟ 😓«تا حالا دوست داشتم یکی توجه کنه اهمیت بده ولی سلنا لطفا بس کن تا عذاب وجدان نگیرم خواهش میکنم بس کن 😣» ـ چون خون ریونکلا در تو هم جریان داره 😏 ... مادرت الان باهوشترین ساحره زنده هست 😏
خب این قسمت هم تموم شد امیدوارم لذت برده باشید موفق باشید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
قصدی برای ج دادن پی نداری؟
پارت جدییییییییییییییییید
خیلی وقته نبودم ببخشید
تولدت هم ببخشید دیره ولی مبارک باشههههههه
سلام باشه میزارم 🙂
ممنونم 🙂
ممنون🙂
متاسفانه داستانم رد شده باشه برای بعد ، بعدا میزارم بزار فعلا برم ببینم سر چی رد شده 😅😅😅
تستچی خیلی عجیب شده خواستی خب...سایت کو تیو هست و من یکمی اونجا فعالیت دارم مثل تستچی نیست زیاد ولی خب از هیچی بهتره دست کم دیگه رد نمیشه
Quetev ؟ اگر این منظورته آره خبر دارم
من ابدا با این موضوع که برسی بشه تست مشکل ندارم اتفاقا به نظرم خیلی تست ها باید رد بشن ولی ... یک نکته هست وقتی دلری برسی میکنی پنج یا شش بند قانون نوشته میای متن رو با قوانین مطابقت میدی مشکل نداشت تایید میکنی ، بعضی تست ها که رد میشن سوال من اینه کدوم یک از قوانین رو رد کردن که رد شد ؟
الان همینجوری الکی رد کنی بعد از چند بار اکانت میپره تمام زحمات طرف به باد میره
آره منظور منم همینه. .. آره سایتqoutev..زیاد با هنتای هاش نمیسازم و اصلا دوست ندارم ولی چیز های معمولی هم داره و جالبن...و زیاد محدودیت نداره
تولدت مبارک 🎂🎉
ممنونم 🙂
(فک کنم توی اون یکی اکانتت تولدتو تبریک گفتم ولی خب به هر حال...)
بازم تولدت مبارک ^^ 🎂🎂🎈🎈
ممنونم 🙂 دست شما درد نکنه
تفلد عید شما مبارک^^♡
با اینکه نمیشناسمت اما تولدت مبارک:)
ممنونم 🙂
خواهش میکنم^^
سلام
😅هفت هشت ماهی شده
حالت چطوره؟
سلام حالت چطوره ؟ ,🙂
آره خودم به این نتیجه رسیدم بخاطر اینکه داری به کنکور نزدیک میشی بهتره حواست رو پرت نکنم ، برای خودم کنکور اصلا اهمیت نداشت ولی نمیتونم چون خودم اهمیت نمیدم بقیه رو از درس بندارزم 😅
😊
بسیار عالی و زیبا خوشمان امد 😂😭👌🏻
ممنونم 🙂
هعی 😔
زیباست
ولیکن همه موی ،بودش سفید
منو میگه ها 😔😂
چرا ؟
زیرا😂😂😂
اصن نابود شدن وقتی کارنامم رو گرفتم 😂😂😂😂