
_های و درود_ بعد از مدتها بلاخره پارت ۳ رو گذاشتم🤝🏻🤚🏻 دیگه چیزی برای گفتن ندارم فعلا💅🏻
طولی نکشید تا خوابم برد... نفسم بالا نمیومد. نمیتونستم تکون بخورم. انگار اکسیژن نبود. داشتم خفه میشدم. ایزابل سرش رو برگردوند سمت من و با چشمای قرمزش نگاهم کرد. همونطور که داشتم دست و پا میزدم ایزابل گفت: باید خداحافظی کنی میا. چی! مگه عروسک هم حرف میزنه؟ چرا باید خداحافظی کنم؟ بعد از اون دیگه چیزی یادم نمیومد... چشمام رو توی بیمارستان باز کردم. من اینجا چیکار میکردم. همون لحظه مامان اومد. انگار من رو که دید خوشحال شد و گفت: میا بههوش اومدی؟! و بعد دکتر رو صدا کرد. نگاهی به خودم انداختم. روی تخت بیمارستان بودم. با تعجب از مامان پرسیدم: من اینجا چیکار میکنم؟ خنده مامان کمرنگ شد و گفت: وقتی واسه صبحونه صدات کردم و جواب ندادی اومدم تو اتاقت که بیدارت کنم. وقتی وارد اتاق شدم دیدم صورتت سرخ شده و بیهوش شدی. -چی؟ پس واقعی بوده!
-چی واقعی بوده؟ -وقتی از خواب بیدار شدم نمیتونستم نفس بکشم. انگار هوا نبود. ایزابل بهم نگاه کرد و گفت باید خداحافظی کنی. -نه عزیزم. احتمالا چون حالت بد شد مغزت داشت داستان سر هم میکرد. -نه مامان... همون لحظه دکتر رسید. دکتر گفت که میتونم برم خونه. بقیه حرفاش رو نفهمیدم. من و مامان رفتیم برگه ترخیص رو بگیریم و بعد سوار ماشین شدیم. تمام مدت توی راه داشتم به ایزابل فکر میکردم. شاید این عجیب ترین تجربه زندگیم بود. وقتی رسیدیم مامان گفت: خب میا تو برو داخل من و پدرت وسایل ها رو میاریم. -باشه. رفتم و روی کاناپه دراز کشیدم. یه فیلم انتخاب کردم. رفتم و برای خودم یکم خوراکی برداشتم و به سمت اتاقم حرکت کردم. خواستم برم روی تختم بشینم که نگاهم به ایزابل افتاد. خوراکیا رو گذاشتم رو تخت و نفس عمیقی کشیدم. بیخیال.
*بیست دقیقه بعد* هر چند دقیقه یهبار چشمم بهش میخورد. دیگه قاطی کردم. ایزابل رو گذاشتم تو کشو و بعد چشمامو بستم تا آرامش بگیرم. چشمام رو باز کردم ولی دوباره روی میز دیدمش. لرزهای به تنم افتاد. نکنه من دیوونه شدم. ایزابل رو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون، از پله ها پایین اومدم و رفتم پیش مامانم. همونطوری که ایزابل رو از گردن گرفته بودم آوردمش بالا و گفتم: مامان لطفا این رو جایی بذاری که دیگه نبینمش! -چیزی شده؟ -آره! لطفا فعلا فقط این رو یکاریش کن. -باشه. همچی برام عجیب بود. ولی سعی میکردم حواسم رو به جای دیگهای پرت کنم. از پله ها بالا رفتم یه نگاه به پایین انداختم، دیدم مامان و بابام با تعجب به عروسک نگاه میکردن. سرم و برگردونم و رفتم که ادامه فیلم رو ببینم. *یک ساعت بعد*
بلاخره اینم تموم شد. هنون لحظه مامانم صدام زد و گفت: میااا شام حاضره. - فعلا گرسنه نیستم. - باشه برات نگه میدارم. روی تخت دراز کشیدم و به اتفاقات امروز فکر کردم. سعی میکردم حواسمو پرت کنم. اما نمیشد. همون لحظه یه فکری به سرم زد. یه کاغذ و مداد برداشتم و ادامه فیلمی که دیدم رو نوشتم. در واقع داشتم فیلمنامه قسمت دوم رو مینوشتم. تو همین حین بود که خوابم برد. *صبح روز بعد* با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم. چشمام رو باز کردم ولی هنوز خوابم میومد. هی با خودم کلنجار میرفتم که بلند شم یا نه؟ تو همین فکرا بودم که یهو از جا پریدم. این تکنیک منه. زیاد فکر نمیکنم که از تخت بلند شم یا نه. بعد از این که بیدار میشم یکم منتظر میمونم که ویندوزم بالا بیاد بعد میشینم که خوابم بپره. به سمت پنجره رفتم. پرده ها رو کنار زدم، پنجره رو باز کردم و نفس عمیقی کشیدم. باد خنکی میومد. برف ها یخ بسته بودن، در واقع یخبندان بود. خیلی خب بسه دیگه اگه پنجره باز بمون اتاق هم مثل بیرون یخ میزنه. رفتم سمت کمد. یه شومیز یقه مردونه برداشتم یه بافت مشکی هم واسه روش انتخاب کردم. لباسهام رو عوض کردم، گوشیم رو برداشتم و به سمت طبقه پایین حرکت کردم...
امیدوارم این پارت رو دوست داشته باشین🤝🏻🔮 پارت بعدی چهارشنبه هفته بعد🤚🏻😁 "کامنتای تبلیغاتی پین میشن☂️🧡"
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
تولدت مبارک🤍
پارت ۴ کی میاد پس😢😢😢
فعلا وقت نمیشه🫠
هپی برد دی یو :))
تفلدت مبارک بست گرل
زادروزت مبارک زیبا )
تولدت مبارک :))
هیتولدتمبارک))باآرزویبهترینها.
🌟💛Happy Birthday, Heaven Star
تولدتتت مبارکککک🦭🤍
تولدت مبارک باشه💕