ملاقات با:رین سنس

قرار بود یه ملاقات با "رین" توی بازار سر پوشیده داشته باشی. هنوز به بازار نرسیده بودی. آسمون رو نگاه کردی،مثل همیشه بارونی بود. چتر/به رنگ روحت/ رو باز کردی و قلبای رنگی کوچولو از گوشه های چتر به سمت زمین آویزون شدن. یقه بارونیت رو صاف کردی. نظرت درمورد بارون؟

قدم بر میداشتی و تو کوچه های پایخخت قدم برمیداشتی. از اسنودین که بیشتر اونجا بودی بزرگتر و شلوغ تر بود،منطقا باید اینطور باشه. مردم بارونی های متفاوت پوشیده بودن ولی به صورت عجیبی بیشتریا با ست بنفش و آبی یا کمی سفید لباس پوشیده بودن. بازار یکم بعد پایتخت بود. به مغازه ها نگاه کردی. و؟..

رفتی روبردی یه مغازه خوردنی فروشی. چیزی که دیدی جینگولیت کرد. یه نون دایره ای کپل پخته شده که گوشای گوربه داشت و با شکلات روش چشم و دهن گوربه کشیده بودن!به نظر داغ بود...

(هعی دلم اسلاید قبل رو خواست...برا منم بخرید...)دیگه به بازار رسیدی. جلوی در غار مانند بازار،که به نظر بی انتها و سیاه بود، کریستال های بتفش د سرمه ای اقریبا بزرگ از زمین دراومده بودن. میدونستی این خاصیت عجیب خاک اینجایت،با بارو زیاد این چیزا از خاک درمیان. ولی با این وجود بازار تنها جایی عه که اونجا بارون نمیاد. وارد شدی. اولش تاریک بود و روی زمین سیاه قدم برمیداشتی،ولی کریستال های کوچیک نورانی راه رو نشون میدادن. کمی بعد به نور رسیدی. خیلی بزرگ بود!زمین سنگ فرش طور سیاه ادامه داشت. ولی باریک بود جاهای دیگه چمن آبی داشتن،و پیچک های آبی،قارچ های آبی نورانی از زمین دراومده بودن. سقف بازار مثل سقف غار بود،ولی مثل آسمون شب،انگار روی قفس ستاره باشه.یه عالمه غرفه اونجا بود که به نظر میومد همه غذا میفروختن. درسته،بازار بخش بخش عه.به تابلوی راهنمایی که کمی اونور تر روی دیواره ورودی غار بدد نگاه کردی. مکان هر بخش رو گفته بود. تو توی استراحت گاه با رین قرار داشتی(البته قرار عاشخ.انه که نیست._.)

بعد گشت و گذار به استراحتگاه رسیدی. جایی بود که مغازه دارای خسته استراحت میکردن یا مردم خوردنیاشون رو میخوردن و کادوهاشون رو نگاه میکردن. یه عالمه میز صندلی ناناس بود. نسبتا شلوغ بود. ولی تو یه پسر اسکلتی با بارونی سفید و چشمای بنفش و آبی دیدی،درجا شناختی.

(اشتباه کردم بهتر بود هرجا ۴ تا جواب میزاشتم.___. از الان به با؟خودش روبرو میشید مهمه البتهنم)سرش رو آورد بالا و چشم تو چشم شدید. لبخند زد و دستشو نصفه آورد بالا و دست تکون داد،به معنی اینکه بیای پیشش. تفس عمیق کشیدی و اومدی پیشش نشستی. لبخند گرم و دلسوز بهت زد:سلام y/n. بچه خجالت کشیده بود قربونش برم... رین:از آشنایی باهات خوشحالم^-^..

رین مظادم وقت شناس بود. برنامه ریزی کرده بود ساعت ۱۰ که قرار بور اونجا باشید برسه،و رسید. ولی توی بیشول ۱۰ و نیم رسیدی. حالا به هر دلیلی.رین با لبخند مهربون دستشو برد سمت سسبد کنارش:یه چیزی براتون آوردم...(چه مودبه بچم)یه ظرف غذای سفید گذاشت روی میز و سرش رد باز کرد. شیرینی اسلایمی!. شیرینی هایی بودن شکل یه موجود که زیاد توی آندرگراند پیدا میشه،سر یه قطره ی آب با دهن و چشمای کیوت شکلاتی. به نظر خونگی میومد.

رین صاف وایساد:ببخشید،وقت زیادی نداریم. البته جای نگرانی نبود چون از کارات توی مسیر باخبر بود...قرار نیست بفهمید چه طوری. رین معمولا کم حرفه،ولی اینبار اون سوالا رو میپرسه. رین:از اینجا(کلا آندرگراند)خوشتون اومده؟

رین:سوال کل۰یشه ای...رنگ مورد علاقت؟😅

رین به ساعتی که مثل تیر چراغ برق بود نگاه کرد:اوه،وقت کمه...پس آخرین سوال. رین:به علم علاقه داری؟