الان ما یه سال پیش از زمان داستان اصلی هستیم!
فصل اول :
یک سال قبل، دبستان .کلاس چهارم
(هشدار،این فصل پایان خوشی ندارد)
زیلینگ زیلینگ!
معلم کلاس سوم داد زد:«خداحافظ بچه ها!یادتون نره شنبه تحقیقتون رو بیارید!»
وقتی زنگ می خورد،همه ی بچه ها می دویدند بیرون.
پریدخت کتابهایش را توی کیفش گذاشت و گفت:«بریم»
تینا به معلم گفت:«خداحافظ!»
معلم خندید و خداحافظی کرد.او همیشه تینا را دوست داشت،چون همیشه خوشحال بود و با اشتیاق درس می خواند.
پریدخت گفت :«بهاران بدو»
بهاران کیفش را روی کولش انداخت و پشت تینا و پریدخت راه افتاد.
تینا با هیجان گفت:«می گم بچه ها،بنظرتون چی میشه اگه ما تنها نباشیم»
بهاران خندید:«این حقیقته ،ما انسان ها تنها نیستیم.پس حیوون ها چی میشن؟»
تینا اخم کرد:«بهار!من شوخی نمی کنم»
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
مرسی!
خیلی خوب بووووووووووووووود