
الان ما یه سال پیش از زمان داستان اصلی هستیم!

فصل اول : یک سال قبل، دبستان .کلاس چهارم (هشدار،این فصل پایان خوشی ندارد) زیلینگ زیلینگ! معلم کلاس سوم داد زد:«خداحافظ بچه ها!یادتون نره شنبه تحقیقتون رو بیارید!» وقتی زنگ می خورد،همه ی بچه ها می دویدند بیرون. پریدخت کتابهایش را توی کیفش گذاشت و گفت:«بریم» تینا به معلم گفت:«خداحافظ!» معلم خندید و خداحافظی کرد.او همیشه تینا را دوست داشت،چون همیشه خوشحال بود و با اشتیاق درس می خواند. پریدخت گفت :«بهاران بدو» بهاران کیفش را روی کولش انداخت و پشت تینا و پریدخت راه افتاد. تینا با هیجان گفت:«می گم بچه ها،بنظرتون چی میشه اگه ما تنها نباشیم» بهاران خندید:«این حقیقته ،ما انسان ها تنها نیستیم.پس حیوون ها چی میشن؟» تینا اخم کرد:«بهار!من شوخی نمی کنم»
پریدخت گفت:«تینا! به جای فکر کردن به این چیزها،یکم درساتو بخون که مثل دیروز نشه!» تینا دختر کنجکاو و خیالبافی بود که بعضی وقتا هم زود عصبانی می شد.موهای قهوه ای روشنی داشت که بالاجمع می کرد،ابرو های نازکی داشت و نسبت به پریدخت قدش کمی کوتاه بود. پریدخت گفت:«ولی اگه اینطور بود،حتما مدیرمون می شد کوتوله!» تینا خندید:«الان میرم به مدیر می گم!» و به سمت حیاط دوید. بهاران داد زد:«تینا!» پریدخت هم خندید و دنبالشان دوید. تینا از پله ها پایین دوید و به شوخی داد زد:«خانم مدیر» از پشت درخت دوید و ناپدید شد.لحظه ای بعد بهاران و پریدخت صدای بوم بزرگی شنیدند. دنبالش دویدند و بهاران گفت:«حالت خوبه؟» انباری کوچکی کنار حیاط بود که همیشه درش قفل بود.اما حالا باز بود و تینا کفش افتاده بود و موهایش پخش شده بود.شالگردنش از سرش مواظبت کرده بود و اسیب جدی ای ندیده بود. پریدخت دست تینا را گرفت و بلندش کرد:«فکر کردم درش قفله.بهش تکیه دادم.بعدش پشت منو خالی کرد»
پریدخت خندید،اما بهاران نه.به روبرو زل زده بود. تینا گفت:«چیشده بهار؟» بهاران گفت:«هرسال وقتی می خواستن مدرسه رو نشون بدن اینجارو هم نشون می دادن تا بگن اینتو هیچی نیست.همیشه اینجا یک اتاق کوچیک بود ولی حالا...» و به جلویش اشاره کرد.ته انباره راه پله ی کوچکی به پایین بود. پریدخت موهای طلایی فر اش را دور انگشتش پیچید :«یعنی میگی...» بهاران سر تکان داد. اما تینا وحشت نکرد.تنش می خارید برای معما:«بدویین!باید بریم ببینیمش!» بهاران گفت:«تینا نه!» اما او رفته بود.پریدخت و بهاران هم دنبالش رفتند. وقتی به وسط های راه پله رسیدند تینا پایین پله ها بود.داشت به روبرو نگاه می کرد:«ا سلام.تو کی هستی؟لباسات چه باحالن.چی کار داری می کنی...ااااااا»و بعد جیغ زد.دختر ها دیدند که چیزی اورا به اتاقی دیگر کشید.و بعد نوری تابیده شد و صدای تینا قطع شد. پریدخت گفت:«تینا!» پریدخت و بهاران سریع به پایین دویدند. روی زمین،شالگردن و کیف تینا روی زمین افتاده بود اما اثری از خودش نبود. پریدخت به بهاران نگاه کرد.چهره ی بهاران خسته بود و چشم هایش به زور باز بود ارام گفت:«پری...»و چشم هایش بسته شد و روی زمین افتاد. پریدخت با چشم های وحشت زده اورا نگاه کرد.خواست برود کمک بیارد،اما چشم هایش سیاهی رفت و بی حال ،روی زمین افتاد.
پریدخت خندید،اما بهاران نه.به روبرو زل زده بود. تینا گفت:«چیشده بهار؟» بهاران گفت:«هرسال وقتی می خواستن مدرسه رو نشون بدن اینجارو هم نشون می دادن تا بگن اینتو هیچی نیست.همیشه اینجا یک اتاق کوچیک بود ولی حالا...» و به جلویش اشاره کرد.ته انباره راه پله ی کوچکی به پایین بود. پریدخت موهای طلایی فر اش را دور انگشتش پیچید :«یعنی میگی...» بهاران سر تکان داد. اما تینا وحشت نکرد.تنش می خارید برای معما:«بدویین!باید بریم ببینیمش!» بهاران گفت:«تینا نه!» اما او رفته بود.پریدخت و بهاران هم دنبالش رفتند. وقتی به وسط های راه پله رسیدند تینا پایین پله ها بود.داشت به روبرو نگاه می کرد:«ا سلام.تو کی هستی؟لباسات چه باحالن.چی کار داری می کنی...ااااااا»و بعد جیغ زد.دختر ها دیدند که چیزی اورا به اتاقی دیگر کشید.و بعد نوری تابیده شد و صدای تینا قطع شد. پریدخت گفت:«تینا!» پریدخت و بهاران سریع به پایین دویدند. روی زمین،شالگردن و کیف تینا روی زمین افتاده بود اما اثری از خودش نبود. پریدخت به بهاران نگاه کرد.چهره ی بهاران خسته بود و چشم هایش به زور باز بود ارام گفت:«پری...»و چشم هایش بسته شد و روی زمین افتاد. پریدخت با چشم های وحشت زده اورا نگاه کرد.خواست برود کمک بیارد،اما چشم هایش سیاهی رفت و بی حال ،روی زمین افتاد.
این تقریبا داستان مال معرفی داستان بود،با یه ذره باحال تر شدن
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
مرسی!
خیلی خوب بووووووووووووووود