نفرین شده ۹

«ویو آیو» وقتی رسیدم کارهای مربوطه رو انجام دادم و به سمت اتاق رزی راه افتادم . در زدم و رفتم داخل و با پرستار گفتوگوی کوتاه مدتی داشتیم . ( آیو + پرستار &) +من همونی هستم که از طریق گوشی بیماری بنام پارک رزی با من تماس برقرار کردید لطفا بگید چه اتفاقی برای رزی افتاده؟ &پس شما همراه بیمار هستین .انگار با ماشین زدنش ولی خب خوشبختانه سرعت ماشین کم بوده . به گفته ی راننده ترمز ماشین قطع شده بود . لطفا تا مدتی که حالشون بهتر میشه؛ مواظبش باشید .+ بله خیلی ممنون . &اگه کاری ندارید من برم + ببخشید یه سوالی داشتم & بفرمایید؟ +بیمار چه مدتی مرخص میشن؟ & تا یکی دو هفته دیگه شاید اینجا بمونن.+بله مچکرم🤝 . &خواهش میکنم خانم‌.

سرگردان شده بودم نمیدونستم چیکار کنم. حالا اگه رزی بیدار بشه بعد منو ببینه با خوش چی فکر میکنه؟ احتمالاً با خودش میگه اینو باش اول با عصبانیت میزنه میره و تنهام میزاره بعد میاد برام ناز میکنه؛ حالا هم که اومده به اصطلاح منو نجات بده ... . پوفففف . غرق فکرام شده بودم ، اصلا حواسم نبود که فکرامو با صدای بلند گفتم . به رزی یه نگاه انداختم دیدم به هوش اومده بود و بهم زل زده بود . سریع رفتم و دکتر رو صدا کردم دکتر اومد و رزی رو معاینه کرد و گفت ضربان قلبش تنظیم هست و هیچ جای نگرانی نداره؛ پس چرا پرستار گفت که رزی باید یکی دو هفته اینجا باشه؟! خدایاااااا. دکتر رفت و منم به سمت رزی رفتم و به چهره اش زل زدم🌿. خیلی ناز بود ، آخه چطور تونستم ناراحتش کنم ؟!❤️. بهش گفتم واقعا متاسفم که ناراحتت کردم! خیلی از کارم ناراحتم... راستش .. میدونی چیه .... خب ، من اولین بارم بود که همچین شایعه ای در مورد خودم شنیدم و چون گفتن تو گفتی منم از روی عصبانیت رفتم ... دستش رو تو دستم فشردم و با لحن آرومی زیر گوشش زمزمه کردم :

تموم شد . ناظر لطفا منتشر کن 🌹. پارت بعد رو هم بعد از اینکه این یکی پارت منتشر بشه میزام.🌷

بای بای