
........
توی باغ وحش بودم...داشتم ببر هارو نگاه میکردم که کنارشون قفس گرگ ها بود قفس که نمیشه گفت یه محیط جنگل مانند که حیوونا حس کنن تو جنگلن درست کرده بودن.. تربیت شده بودن بره همین میله ها کوتاه بود و میتونستی بهشون دست بزنی .. چیزی که برام جالب بود...
گرگی بود که یه خط چنگ از چشم چپش گذشته بود و یه گوشه نشسته بود ... خیلی دوس داشتم به اون دست بزنم.. بره همین رفتم اون ور تر ...همون سمتی که اون گرگ بود.. داشتم نزدیکش میشدم که یکی به پام چنگ زد من جیغ خفه ای کشیدم و برگشتم پشتمو نگاه کردم....
گربه گوش دراز بود....توی این باغ وحش واسه محیط گربه گوش دراز ها یه دره باز گذاشته بودن که میتونن بین مردم بچرخن..... به پام نگاه کردم که یه تیکه از شلوارم پاره شده بود احتمالا بخاطر گوشتی بود که چسبیده بود به پام چنگم انداخت... وقتی داشتم سانودیج میخوردم احتمالا ریخته بود و چسبیده بود به پام ... منم کندمش و دادم که بخوره....
اصلا حواسم نبود بخاطر چی اومده بودم اون گربه به کل حواسم پرت کرد....یکم که نزدیک گرگ شدم دیدم که.....واقعا عجیب بود مگه ممکنه....یه چشمش آبی یخی بود یه چشمش... قرمز...
یه حس عجیبی پیدا کردم....نتونستم بهش دست بزنم...تو همون موقعه گوشیم زنگ خورد... وقتی جواب دادم صدای جیغ راشل بلند شد:الی___________س من:چته.. راشل:کجایی تو مگه نگفتم ازمون دور نشو هااااان من:اروم باش...کنار قفس گرگام راشل:......باشه الان میاییم.
گوشی رو سریع قطع کرد راشل تنها دختری بود که اولین و آخرین دوستمه....بعد از مرگ پدرم مادرم ناراحتی قلبی گرفت و نمیتونه تموم کارا رو انجام بده بره همین منم یکی رو استخدام کردم که کمک دستش بشه....منم که سنم کمه ۱۸ سالمه نمیتونم از پس همه ی کارا در بیام ....همین که یه روز درمیون از پول باشگاهی که واسه بسکتبال زدم زندگیمونو جمع و جور میکنم کافیه....البته بعد مرگ پدرم ۳ دلار بهمون رسید که اونم تو بانکه...
بره همین راشل هوامو خیلی داره... جکسون رو دیدم که با راشل داشت میومد و اخماش تو هم بود... منم نزدیکشون شدم و گفتم:سلام راشل:چرا تنها می ری این ور اونور؟ جکسون:حالا خوبه گفتیم تنها نرو... من:میدونید چقدر بدم میاد وقتی آنقدر بهم گیر میدید_____د مگه ۷ سال_______مه هاااا
راشل:دیوونه تو دستمون و امانتیییییی. پوف کلافه ای کشیدم و گفتم:بسه.. ♡ شب شده بود و منو رسونده بودن خونه .. صبح پول اون زنه که کمک دست مادرم بود رو گذاشتم رو میز که برداره...و الان رفته بود
من:مااامااان.....من اومدم مامانم با لبخند از تو حال اومد و گفت:خوش اومدی.. من:غذا آماده گرفتم ...میزو می چینم که بخوریم .... ♡ درحال خوردن بودیم که مامانم گفت:امروز باشگاه چی شد؟ من:با این که ساعت ۲ باید تموم میشد تا ساعت چهار موندم تو باشگاه.... مامانم پرید وسط حرفمو با تعجب نگام کرد:چرااااا من:اخه مربیه رقص کار داشت گفت من بجاش وایسم و آموزش بدم.. مامانم:مگه تو بلدی؟ من :خب اون یه سالی که رفته بودی سفر کاری.... با ناراحتی ادامه دادم:مخ بابا رو خوردم که منو ببره کلاسش... هیچوقت پیش نیومد بگم بهت..... یا مدرسه بودم یا تو سرکار و شبم که خواب...
مامان:اوهوم..... ♡ ...... خوشتون اومد؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (1)