
سلام امیدوارم دوست داشته باشید

آنچه گذشت از زبان راوی شاه و ملکه باهم ازدواج کردند و دختری به نام هایکو به دنیا آوردند از زبان سویاجو اون دوتا به ما گفتند مامان و بابا .........از زبان آنتلا باید به کتاب خونه یه سر بزنیم که یهو خب بریم برای ادامه داستان داستان از اون جایی که تموم شد که میخواستند برند کتابخونه

که یهو میدونم دلتون میخواد ادامه اش را بگم اما یه فلش بک به قبل داریم از زبان سایجانگو ( سایجانگو دشمن آنتلا و سویاجو هست) من باید شاه قوی اون کشور بشم و برنده ی میدان جنگ بشم من میتونم با استفاده از قدرت جادو این کار را انجام بدم جادویی که بی مرز و پایان نداره ها ها ها ها 😈 خب میریم که یهو از زبان آنتلا یه نور دیگه تو اتاق سویاجو اومد و من سویاجو گفتیم دو تا اتفاق اونم تو دوروز این غیر قابل باور 😨😱( بابا من دارم از تعجب شاخ در میارم اینا تازه فهمیدند) که دیدم از توی اون نور که یه دختری که لباس جادوگر پوشیده بود از توی نور اومد بیرون من گفتم اسم تو چی اصلا کی هستی چطور جرعت کردی به اتاق ما بیای اون دختره از روی تمسخر گفت اوه ببخشید علا حضرت ولی من اومدم تا تو و اون زنت را از بین ببرم و همین الان علام میکنم تو

اگر فرزندی به دنیا بیاری که چه پسر چه دختر باشه با تمام این قدرت هایی که از تو بهش به عرص میرسه محروم میکنم و این را پیش همه ی مردمت میگم تا تو زجر بکشی و من با شاهزاده ی رویا هام به این قصر بیام گفت او او تند نرو میخوری به دیوار رو تو اصلا اسمت چی اون گفت سایجانگو و دشمن تو و همسرت و یهو غیب شد

بعد کمی من و سویاجو به هم نگاه کردیم و گفتم جانننن گفت بیابریم کتاب خونه تا متوجه ی حرف های اون باشیم که دیدم سویاجو داره گریه میکنه گفتم عزیزم چی شده گفت من میترسم که حرف های اون واقعی باشه و همچن اتفاقی بیوفته گفتم عزیزم ما خیر سرمون پادشاه و ملکه ی سرزمین جادو هستیم دیدم یه لبخند زیر گریه ی سویاجو اومد گفتم بلند شو لباس هاتو بپوش تا بریم کتاب خونه و درباره ی جادو و این چیزا تحقیق کنیم گفتم فکر خوبی بریم بیرون از زبان آنجلا لباس هام را پوشیدم و رفتم بیرون دیدم ریکاسو و مایگو جلوی در وایسادند

که ریکاسو گفت بانوی من علا حضرت چرا هرچی صداتون میکردیم جواب نمیدادید من گفتم آهان شاید اون موقع داشتیم حرف میزدیم و نشنیدیم آنتلا گفت اما من زدم به دستش ویه سرفه کردم از زبان آنتلا من فهمیدم که دیگه نباید چیزی بگم که مایکوگفت شما میخواید جایی برید سویاجو گفت آره من آنتلا میخوایم کمی اطلاعاتمون را راجب جادو بالا ببریم که ریکاسو گفت آره حتما بفرمایید که مایکو گفت اما الان وقت نهار هست بانوی من

من گفتم آهان پس اول نهار میخورم بعد میریم فقط هایکو را به سالن غذا خوری بیارید که من و آنتلا دلمون براش یه ذره شده تازه امروز روز شاهزاده بودنش هم بود ( نکته:این عکس هایکو مال 14 سالگی ش هست فقط یکمی با الان که 1 ماهش هست فرق داره دیگه خودتون تصور کنید) مایکو به یکی از خدمتکار ها گفت که بره و هایکو را بیاره بعد رفتیم سر میز و یه میز خیلی بزرگ پر غذا اونجا بود که همه ی وزیر ها اونجا بودند به احترام ما تظیم کردند و هفت بار گفت تبریک تبریک .... و نشستیم و شروع کردیم به غذا خوردن که یهو

خدمتکار با هایکو اومد تو خب بچه ما الان یه پرش به 2 شال بعد داریم از زبان سویاجو دیدم آنتلا تو باغ قصر وایساده و داره با هایکو تاب بازی میکنه آنتلا با این که خیلی سرش شلوغ هر روز با هایکو بازی میکنه رفتم جلو که یهو اینم از پارت دو این پارت به دلیل لو رفتن داستان آنچه خواهدید نداره با این که بد جایی کات کردم اما بجا بود خداحافظ ممنون از همراهی شماها
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی 👌