
ناظر جان همه چیزو رعایت کردم و از بی تی اس اما داستانه
من با یه دختره روی میز نشسته بودم که یه پسر دیگه که نمیشناختم بالای سرم اومد همکلاسیم بود *ویو ا.ت که با تعجب به پسره نگاه میکنه * ا.ت : عا..... چ... چیزی شده ؟ پسره : نه میتونم پیشت بشینم ؟ ا.ت : خ.... خب آره . پسره لبخندی زد و صندلی رو گذاشت جلو نشست . ولی همینکه نشست یه پسر دیگه دیگه که اونطرف تر بود رو به پسره گفت (2): هی تو! . کسی که کنارم بود با صداش اهمیتی نداد . اون یکی نزدیک تر اومد 2: مگه با تو نیستم تو فکر کردی کی هستی که اینجا . پسره : مگه عیبی داره . (2): اره خیلی تو چرا باید بین اون دوتا دختر بشینی و بینشون دخالت میکنی به تو هیچ ربطی نداره! پسره : دخالت منم به تو ربط نداره . اینو که گفت ناظم اومد توی کلاس ناظم : اینجا چه خبره همین روز اول دارین د ع و ا بپا میندازین بسه دیگه اگه یبار دیگه ببینم جدی برخورد میکنم . _____________________ زنگ بعدی خورد من از رفتار اون پسره تعجب کردم داشتم تو پله های مدرسه پایین میومدم و بهش فک میکردم تا اینکه یدفعه یچیزو یادم اومد همینکه بهش فکر کردم دفترا و گتابام از دستم افتادن زمین و من شوک شدم
یه دخترهکه همکلاسیم بود : ا.ت چیزی شده ؟ چیشدد؟ ا.ت: (آروم انگار داره زمزمه میکنه ) امکان نداره . دختره : چی امکان نداره . ج ا.ت : اون پسره.... همون... صداش همونیه که..... . دختره : ا.ت داری چی میگی واضح تر بگو . ا.ت : اون همونی که... من صداشو بعضی مواقع میشنوممم . اینو گفتم و با عجله تو مدرسه دنبالش گشتم کلی سوال ازش داشتم ولی هر چی گشتم دیگه پیداش نکردم زنگ آخر خورد و من با هزار تا ناامیدی وسایلامو جمع کردم و منتظر ماشین وایسادم یکم دیر کرده بود همینطوری بودم تا اینکه صداشو دوباره پشت سرم شنیدم پسره : منتظر ماشینی ؟ برگشتمو نگاهش کردم درسته همون بوددد همون پسر تو رویاهاممممم ا.ت: بلههه . میشه بپرسم شما کی هستیننن ؟ پسره : من ؟ فک میکردم منو نمیشناسی ا.ت : چراا من بعضی وقتاا صدای شما رو...... . خواستم به حرفم ادامه بدم ولی دیدم که خیلی تعجب کرده . ا.ت :شما بعضی موقع ها پشت سرم یا کنارم آواز نمیخونید؟ پسره: من؟ نه فکر میکردم خالت بهت گفته من کیم . ا.ت : نهههه خالممم هیچی رو بهم نمیگه نمیزاره با کسی حرف بزنم میگه نباید با کسی تو اونجا آشنا بشیو .... *ویو ا.ت که با گفتن حرفش سریع دستشو گذاشت رو دهنش *
پسره : .چی شد ؟ ا.ت : من نباید اینا رو بهت میگفتم. پسره خنده بلندی کرد و گفت : چقدر بامزه ای خب حالا که نمیشناسی میگم من جئون جانگ کوکم و ۱۶سالمه اونجا در واقع مال پدرم بوده ..... و من دیشب تو مهمونی چند بار دیدمت . ا.ت: اهااااا منم ا.ت ام ۱۷ سالمه پس شما هم به همین مدرسه میاید ؟؟؟ جونگ کوک : اره صب کن یعنی تو از من بزرگتری ؟ خب ا.ت : خب اره جونگ کوک : : هیچی بهت نمیخوره (با خنده که پنهانش میکنه ) ا.ت که با شنیدن حرف قیافش پوکر شد و گفت: انگار ماشین اومد . ا.ت : عاا ... اره یه سوال تو هم سوار همین میشین ؟ جونگ کوک : اره خب.. چتور ؟ ا.ت : هیچی..... همینطوری . *ویو توی ماشین * از ذوق نمیتونستم خودمو نگه دارم حس کردم بهش علاقه مند شدم اون خیلی خوب بود ولی داشتم فک میکردم یعنی اون منو دیشب با تهیونگ دیده بود جونگ کوک : خب انگار رسیدیم ا.ت : ارهههه . رفتیم تو و من رفتم تو اتاقم از ذوق تو خودم بند نمیومدم نمیتونستم خودمو نگه دارم اما بعدش شروع کردم به سرزنش خودم ا.ت : اههههه چرا ازش نپرسیدی که کجای اینجا میشینههه اصلا چه نسبتی دارههههه ای خدااا دخترههه خنگگگ .
ا.ت آروم از اتاقش بیرون اومد و با قیافه اویزونش پیش خالش رفت که در حال بافتن شال بود خاله : ا.ت جونم دستت درد نکنه اون کاموا رو از اونجا میدی . ا.ت به سمت کاموا رفت و اونو کنار خالش گذاشت اما چیزی نگذشت که زانو هاش خم شدن ولو شد نشست روی زمین خاله : عزیزم چیشده ا.ت : من خیلی احمقم خاله : خب.... خوب شد زود فهمیدی ا.ت : خاله جوننن . خاله با صدای آرومی خندید خاله : عزیزم مدرسه چتور بود . ا.ت : هیچی .... مثل همه مدرسه ها ... خاله بافتنیشو گذاشت کنار و جلوم نشست و بهم خیره شد ا.ت : خاله جون؟ چیزی شده . خاله : تو منو خیلی یاد مادرت میندازی کاملا شبیه اونی . بعد از اینکه اینو گفت چشماش پر از اشک بود ا.ت : خاله حالتون خوبه ؟ خاله : من خیلی خاهر بدی بودم از مادرت مراقبت نکردم ... ولی حالا سعی میکنم ازتو محافظت کنم ا.ت: عا... خاله جون اینطور نیست ... شما خیلی خوبین اینقدر خودتونو سرزنش نکنین . خاله دستامو گرفت و با چهره جدیش که نگران بود بهم نگاه کرد : عزیزم من چند بار تکرار کردم ولی بازم میگم با کسی تو اینجا حرف نزن تو فقط برای تحصیل اومدی من حواسم خیلی بهت هست . ا.ت : چشم ولی میشه حداقل یبار بهم بگین چرا. خاله : وقتی یکم بزرگتر شدی بهت تعریف میکنم . ا.ت : عامم... باشه خاله جون . بعد از اینکه ا.ت با خاله حرف زد رفتش حیاط و خواست تو اونجا یکم مطالعه کنه *ویو ا.ت که کتاب به دسته و تو یه گوشه از باغ نشسته* مشغول مطالعه بود ولی اصلا متوجه نشده بود که تهیونگم دقیقا همون جاست تهیونگ : بهت نمیخوره اینقدر مودب باشی . ا.ت با صدای تهیونگ دست از مطالعه برداشت و روشو بهش کرد تهیونگ به دیوار تکیه داده بود و به ا.ت خیره شده بود .
بقیه پارت بعد
لایک فالو کامنت نیاز به حمایتت^^
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
گلب اکلیلی میقولی؟
عالی
تنکس💖
💙💙
پارت بعدیییییی 🤩
چشمم
بی صبرانه منتظر پارت بعدم:)))
تنکیوو
چون لایکا و کامتا خوب بود پارت بعدشم گذاشتم منتظرم منتشر شه
:)))))
خیلیییییی گشنگهههههه پارت بعدییییییی
مرسیییی چشممممم
فقط یه چیزی چطور رو اینطوری بنویس اونطوری مینوسی احساس میکنم یه کلمه دیگس
اوکی😂
پروفت > بقیه ی پروف ها
عررر مرسیی
گاد
تنکسس