ناظر جان منتشر کن همه قوانین و رعایت کردم از بی تی اسه ولی داستانه
از زبون ا.ت : مهمونی داشت کم کم شروع میشد امروز آخرین روز تابستون بود و آخرین روزی که خوش میگذروندم بابای من خیلی رو درسام حساس بود یاد حرفاش میفتادم که میگفت بهم باید آدم موفقی بشی . من توی مهمونی روی یکی از صندلیا نشسته بودم به همراه چند تا دختر همسن و سال خودم جمعیت خیلی شلوغی بود و مهمونی پر از تجملات بود من خالم با چند نفر داشت حرف میزد
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
34 لایک
ععععرررررررررررررررر به توان ۱۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
ابخلژژطنلطنلط مرسیییی