
قسمت 17 : تلاش های بی پایان💛
فلش بک[خط زمانی متفاوت-سال ششم در هاگوارتز] نادیا برای باز دهم قلمش که در دست داشت را دو تکه کرد و جوهر را بر روی میز و کاغذ پوستی ریخت :«حالم از این تحقیق بهم میخوره. حتی منم نمیتونم بفهممش!» سپس با مشت به میز کوبید. [فردا] نادیا کاغذ پوستی را پاره پاره کرد. برعکس دیروز در اتاقش نبود، بلکه ایندفعه با امید اینکه چیزی به مغزش خطور کند به سالن اجتماعات ریونکلا رفته بود. هرچند این توصیه از طرف آن فرد بود :«اگه نمیخوای عصبی بشی، به سالن اجتماعات گروهت برو. من کمکت میکنم.» نادیا هم همان کار را کرده بود، هرچند او زیادی مراقب بود، با وجود اینکه نیمه شب بود و هیچکس بیدار نبود.
صدایی گفت :«بلا بهم گفته توی تحقیقاتت کمکت کنم. هی، اسمت نادیا بود دیگه؟» نادیا توجهی نکرد. از کجا معلوم بلا که بود؟ صدا دوباره صحبت کرد :«من هم یه ریونکلاییم. میتونم کمکت کنم.» مشخص بود که صاحب صدا یک دختر است. به علاوه، صاحب صدا اسم بلا را با تردید به زبان آورده بود. نادیا بالاخره به او توجه کرد :«بلا دیگه کیه؟» صدا با لحنی که انگار جواب واضح است گفت :«بلورا ریدل، دانش آموز سابق گروه اسلیترین.» نادیا بالاخره به طرفی که صدا از آنجا می آمد نگاه کرد. صاحب صدا، دختری با موهای کوتاه قهوه ای و چشمانی تیره تر بود. به نظر از دانش آموزان هاگوارتز بود، اما ردای سرمه ای رنگی پوشیده بود و حالت چهره اش به دانش آموزان معمولی هاگوارتز نمیخورد.
نادیا سوالی پرسید :«اسمت و اینکه چند سالته رو بگو.» دختر ابرویش را کج کرد :«مگه من گفتم قراره به سوالات جواب بدم؟ فقط اومدم تو تحقیقت کمک کنم.» نادیا جواب هوشمندانه ای داد :«اگه اسمتو ندونم پس چی صدات بزنم؟ به علاوه، باید سنت روهم بدون چون فقط درصورتی میتونی بهم کمک کنی که ازم بزرگتر باشی.» دختر جواب نداد و نادیا بار دیگر چهره او را آنالیز کرد :«هی، تو شبیه آنالی پندراگونی، همون دورگه. خواهر ناتنیش یا دخترخاله ای چیزیشی؟» دختر پوزخند زد :«تحت تاثیر قرار گرفتم.» سپس دستش را به کمرش زد :«من آنالی پاترم. دانش آموز سابق گروه ریونکلا.» «چند سالته؟» آنالی با همان پوزخند ادامه داد :«وقتی میگم دانش آموز سابق یعنی از تو بزرگترم، همین برات کافی نیست؟»
نادیا چیزی نگفت، اما خود آنالی جواب داد :«من 20 سالمه.» نادیا با حیرت سرش را برگرداند :«20 سالته؟ اما من هیچ جادوگر فارق التحصیل شده ای به نام آنالی پاتر نمیشناسم.» آنالی به سمت نادیا حرکت کرد :«معلومه که نمیشناسی. آخه من مال اینجا نیستم. راستش دوستم بلا به ولدمورت ملحق شد، منم رفتم نجاتش بدم ولی آخر عاقبم همینه که میبینی.» بالاخره به نادیا رسید. به کاغذ پوستی جلوی نادیا نگاه کرد. ساخت نفرین؟ نفرین معکوس؟ کمی فکر کرد. ناگهان چیزی به ذهنش رسید :«این نفرین عجیبیه. آخه چجوری میخوای تمام نابخشودنی ها رو ترکیب کنی؟» ولی قبل از اینکه نادیا فرصت مخالفت داشته باشد، خودش چوبدستی اش را بیرون آورد :«ولی جواب میده. هی، نظرت چیه بهش بگیم "ریدرانر"؟»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
مجیک سیسترز کویریع کهتوش پشه هم پر نمیزنه
*درحال نوشتن داستان*
و منی که بازم هیچی نفهمیدم . . .
نایس نایس...
ارادتو خیلی دوست دارم هیچ بشری به جز من بیکار کامنت نمیده ولی ادامه میدی🤝🤝افرین
زیبا بود...